من پنجاه و چهار ساله هستم بسیار سختکوش و پرمشغله چنان که هر کاری از دستم برای دیگران برمیاد به فوریت انجام میدم با اینکه همسرم بیمار نخاعی گردنی هستند و من اصلا فرصت اینکه برای خودم باشم را ندارم ولی هر کاری بتوانم برای خوشنودی مردم میکنم. از دست خودم عصبانیم که نه گفتن را بلد نیستم خسته میشوم کلافه میشوم چنان که شبها تا نیمه شب فکر وخیال نمیگذارد راحت بخوابم و گذشته و سرنوشتم مثل فیلم جلوی چشمانم رژه میروند و به خودم نهیب میزنم بس است دیگر بذار بخوابم اما دریغ. خدا کمکم کند. از شما خواهش میکنم اگر راهنمایی دارید کمکم کنید.
ارسال نظر