شوهرم اصلا برايم ارزش و اهميتي قائل نيست. بعد از 12 سال زندگي مشترک ديگر دوستم ندارد. هميشه سرش را با نگاه کردن به تلويزيون مشغول ميکند و با وجود دو تا فرزند خيلي رابطه خوبي با هم نداريم. همه دنيايش در رفتن به مغازه خلاصه شده است. احساس ميکنم خيلي با هم غريبهايم.
دختري16 ساله هستم که مدام بايد هندزفري در گوشم باشد و با كامپيوتر و موبايل آهنگ گوش ميدهم، همراه با آهنگ هم ميخوانم و زمزمه ميكنم. اين موضوع خانوادهام را بسيار آشفته کرده است. لطفا راهنماييام کنيد.
همسرم مدتي است كه براي كار قصد سفر به يكي از كشورهاي خارجي را دارد. احساس ميكنم دوري از او سخت و طاقتفرسا باشد. تحمل دوري از همسرم را ندارم نميدانم چطور او را از رفتن منصرف كنم.
دختري 16 ساله هستم که چند وقتي است خانوادهام اعتمادشان را نسبت به من از دست دادهاند و همه چيز را از من قطع کردهاند و به جاي اينکه کمک کنند تا ديگر اشتباهي نکنم هميشه نيش و کنايه ميزنند. از همه چيز خسته شدم و انگيزهاي به زندگي ندارم.
موقع ازدواج حق سکونت را به همسرم دادم. بعد از مدتي خانمم ميگويد که بايد جايي که او ميگويد براي زندگي برويم. اما من کار و زندگيام اينجاست، ميشود کاري کرد که خانمم نتواند به حرفش برسد يا که بايد بروم؟