داستانک امروز / چای خواستگاری
مادرش می گفت: "دخترم! بگذار راحتت کنم؛ تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد.

پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام! نمی خواهم پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود. یک وقت هول نشوی! رنگت عوض می شود با خودشان می گویند: "دختره آدم ندیده است" سینی چای را محکم بگیر مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی. حواست جمع باشد اول بزرگتر. یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد! فکر می کنند که حالا پسرشان چه آش دهان سوزی است. آرام و باحوصله راه برو. دو بار کمتر تعارف نکن. سرت را بلند نکن. آرام حرف بزن حتی اگر جوک هم تعریف کردند نخند وگرنه از فردا رویت عیب می گذارند که دختره بی حیا و پررو بود. عزیزم! می دانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست. تحمل کن از قدیم گفته اند: "در دروازه شهر را می شود بست ولی در دهان مردم را نه..."
لحظه موعود فرا رسیده بود. دستورها را مو به مو اجرا می کرد. سینی چای را دودستی چسبیده بود. سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند. شانه هایش را پایین انداخت. محکم و استوار قدم برمی داشت. همه چیز روبراه بود. چند قدم بیشتر راه نرفته بود. چشمش به مادر داماد افتاد که چادرش را جلو کشیده بود و در گوش دخترش پچ پچ می کرد.
گوشهایش را تیز کرد صدای مادر را شنید که می گفت ": ماشاالله هزار ماشاالله همچین چایی می آورد که انگار نسل اند نسل قهوه چی بوده اند ..."
شکلات
با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم. او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم. گفت:«دوستیم؟» گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟» گفتم : دوستی که «تا» ندارد !. گفت: «تا مرگ ! » خندیدم و گفتم: «گفتم که تا ندارد !» گفت : «باشد، تا پس از مرگ !» گفتم :«نه نه نه ، تا ندارد» گفت: «قبول تا آنجا که همه زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.»
خندیدم و گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک «تا» بگذار. اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا اما من اصلا تا نمی گذارم.» نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی کرد. می دانستم او می خواست حتما دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید.
***
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .» گفتم: «باشد تو بگذار.» گفت: «شکلات. هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من. باشد ؟ » گفتم :« باشد.» هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم.
می گفت: «شکمو، تو دوست شکمویی هستی» و شکلاتش را می گذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی. می گفتم :«بخورش ! » می گفت :« تمام می شود. می خواهم تمام نشود. برای همیشه بماند.» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :«اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها . آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم.» می گفت می خواهم نگه شان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: «نه نه نه تا ندارد. دوستی که تا ندارد.»
***
یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام. او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظی کند. می خواهد برود. برود آن دور دورها .. می گوید:«میروم اما زود برمی گردم » من می دانم. می رود و برنمی گردد.
یادش رفت شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم: «این برای خوردن . » و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم: «این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت». یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد و خندیدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد. می دانستم دوستی او «تا» دارد. مثل همیشه. خوب شد همه شکلات هایم را خوردم .اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟!
-
فیلم / مادر لیانا کوچولو : لطفا قاتل دختر بی گناهم را زودتر اعدام کنید !
ارسال نظر