من ته بدبختي دنيا هستم. فقط 21 سال دارم اما اندازه يک زن 50 ساله سختي کشيدهام. 6 ماه است که عقد کردهام. عاشق شوهرم هستم اما الان از زندگي بهخاطر دخالتهاي مادر شوهرم سير شدهام. احساس ميکنم اين دخالتها زندگيام را تباه ميکند. لطفا راهنماييام کنيد.
پسرم 25 سال دارد. چند وقتي است که به دختري علاقهمند شده است و ميخواهد با او ازدواج کند. من و پدرش مخالف اين ازدواج هستيم و اين انتخاب را شايسته پسرمان نميدانيم. نميدانم چگونه مخالفت خودم را از اين ازدواج اعلام کنم و او را متوجه کنم که اين ازدواج درست نيست؟
دختري هستم 22 ساله 5 ماهي است نامزد کردم اما نامزدم هميشه با من قهر است ولي من اصلا نميدانم که چرا با من قهر ميکند. به خاطر اين قهرهاي او به طلاق هم فکر ميکنم. واقعا نميدانم بايد چکار کنم.
من يک دختر شاد و درسخوان بودم ولي الان مدت زيادي است که يک غم بزرگ در دلم سنگيني ميکند. ديگر خسته شدهام بغض من را خفه ميکند.
پسري هستم 17 ساله و نزديک به 7 ماه است با دختري 15 ساله آشنا شدهام و به همديگر علاقه داريم. اما خانوادهام با اين آشنايي و ازدواج مخالفت ميکنند لطفا راهنماييام کنيد.