سه سال پیش ازدواج کردهام. خانواده همسرم روز خواستگاری قول دادند برایمان خانه بخرند و با این شرط پدرم راضی شد. ولی تا این لحظه اقدامی نکردهاند. من هم تصمیم گرفتم هر روز به خانه آنها بروم تا بلکه یادشان بیاید که قولی دادهاند! به نظر شما با این کار به نتیجه میرسم؟
من خیلی منفیگرا هستم و همیشه به شوهرم شک دارم در حالی که میدانم او مرد پاکی است. دارم داغون میشوم روانی شدم از بس فکرهای منفی میکنم.
من یک سال است ازدواج کردم شوهرم آدم خوبی است و همینطور هم میدانم دوستم دارد. همچنین خانواده او هم دوستم دارند. مادرش هم فوقالعاده آدم خوبی است. فقط شـوهر تا حالا دو دفعه جلو جمع گفته درد و بلای مامانم به جونت (یعنی من) من هم به شدت ناراحت میشوم از این قضیه.
سه خواهر روستایی دم بخت بودیم که به خاطر شرایط مالی زیر خط فقر و وضعیت اعتیاد پدر به ندرت خواستگار داشتیم تا اینکه پسری به ظاهر موجه به خواستگاریم آمد. علیرغم میل باطنیم به عقدش درآمدم. دوران نامزدی بود که متوجه شدم اهل دروغ است و پشتکار ندارد و گاهی دست کجی میکند و از لحاظ عقلی درکش نسبت به حل مسائل کم است. اما او خودش را به حدی رام جلوه میداد که بدون مراسم عروسی حاضر شدم با او ادامه دهم و سعی کردم کم کم او را با خود همگام کنم و زندگیام را سامان دهم. از ابتدای زندگیمان با او کارکردم اما او آدمی بود که چون اهل کار و تلاش نبود داشتههایش را از دست میداد. سعی میکردم راجع به مسائل زندگی با او با صبر و مشورت و همکاری، زندگیمان را سامان بدهیم. به عنوان دختر امروزی از او توقعی جز کسب درآمد و تأمین معاش نداشتم چون او در تمام مسائل مالی و فکری به طرز غیرمنطقی تحت حمایت پدرش بود. تمام قوایم را به کار گرفتم که حتی شده یک گام نجاتش بدهم از این وضعیت ولی او در عملکرد هیچ تغییر کوچکی به وضعیتمان نداد. زیر یک سقف بودیم و او تعهدی به پول اجاره و هزینههای شارژ و تامین خوراک و پوشاک و نیازهای اولیه ما نداشت. در خلال این زندگی من آرامشم را از دست دادم همواره استرس همراهم بود و کاهش اعتماد به نفس و ناراحتی قلبی و حسادت سراغ من آمد تا اینکه تصمیم گرفتم دیگر کنارش نباشم و دیگر با زندگی نجنگم. از طرفی جامعه پذیرای زن مطلقه نیست و به شدت بیزارم از واژه سنگین طلاق. الان جداگانه هرکدام در منزل پدری زندگی میکنیم. اما سمت رسمی کردن طلاقمان نرفتیم. او میگوید ادامه بدهیم در صورتی که اعتماد و اعتقادی به ادامه با او و دیگر واقعا حسی به او ندارم بلکه دورانی را که با او گذراندم مرور میکنم به شدت غمگین میشوم. الان من به شدت دچار عدم اراده شدم و همینطور روزهایم را شب میکنم. دیگر مغزم نمیکشد لطفا راهنماییم کنید.
سه خواهر دم بخت و ساکن روستا بودیم و از لحاظ مالی ضعیف بودیم. اعتیاد پدرم باعث شده خواستگاری سمت خانه ما نیاید.