دنیای دخترانه‌اش چیزی از دنیای دختران دیگر کم ندارد. به همان اندازه مملو از رنگ و سرخوشی با این تفاوت که در عمق دنیای او، مهربانی عجیبی موج می زند.

قهرمان این صفحه ما دختری 27 ساله به نام زری است که سالها در نهایت مهربانی از ساده ترین تا دشوارترین کارهای پدر ضایعه نخاعی‌اش را انجام می‌دهد و نه تنها از این بابت گلایه‌ای ندارد که با دنیایی از عشق و عاطفه خودش را وقف پدر 69 ساله اش کرده است.

زری – اسم و فامیل شناسنامه اش زینب آهنگری است - به همراه پدر و مادرش، در دو و نیم کیلومتری روستای باباکلا از توابع دهستان گرماب شهر کیاسر زندگی می‌کند. تا چند سال پیش که برادرش در نزدیکی آنها خانه ای نساخته بود، زری و خانواده‌اش صاحبان تنها خانه این منطقه - در زبان مازنی به چنین جاهایی که با رودخانه و زمین‌های کشاورزی محصور شده « روآر » می گویند – بودند.

برای رسیدن به این خانه روستایی باصفا که زری عاشق آن است، باید مسیر جنگلی را طی کرد تا فضایی بکر که با درختان و شالیزارهای سرسبز محصور شده پیدا شود. سالها قبل این محوطه زیبا در امتداد جنگل قرار داشت و به انار زمین معروف بود، اما پدر زری - حسین آهنگری - که زمین های کشاورزی‌اش همینجا قرار داشت، اینجا را با دستان خودش آباد کرد و حالا در جمع خودشان به این منطقه که نام خاصی ندارد حسین آباد می گویند.

با زری که صحبت می‌کردم نم نم باران شروع شده بود و او هر چند لحظه یکبار مکث می‌کرد تا ریه‌اش را پر کند از هوای تازه‌ای که با عطر شالیزار آمیخته بود. او به قدری سرخوش و خندان است که سخت می‌شود باور کرد از 20 سالگی بیشتر به یک مادر شبیه است تا یک دختر. زری بر خلاف دختران روستا که معمولاً زود ازدواج می‌کنند و صاحب فرزند می‌شوند، حداقل در این سن و سال علاقه‌ای به ازدواج ندارد و در عوض می‌خواهد از پدر بیمارش پرستاری کند تا کابوس‌های کودکی‌اش فرصت واقعی شدن پیدا نکنند.
قهرمان خانه روستایی
بیست و پنجمین روز از مهرماه سال 1370 زری 7 ماهه بود که پدرش برای او لالایی خواند و دختر ته تغاری‌اش را که «پاپِلی» - در گویش مازنی به معنی پروانه - صدایش می‌کرد خواباند، آرام بر گونه‌اش بوسه‌ای زد و به همراه پسر بزرگش راهی جنگل شد تا برای دام‌هایشان از سرشاخه‌های درختان جنگلی خال - در گویش مازنی به آذوقه حیوانات می‌گویند- بچیند.

او که مردی بلند قامت و درشت جثه و به انجام کارهای سخت شهره بود، طبق روال همیشه با آن قد و هیکل به بالای درخت رفت تا برای دام‌هایش آذوقه بیاورد که ناگهان شاخه زیر پایش شکست و از ارتفاع بسیار زیادی به زمین سقوط Fallکرد.
زری که از آن روزها چیزی به خاطر ندارد و تنها از قصه‌های شبانه پدرش شنیده است چه به حال و روز او آمده بود گفت: «وقتی این اتفاق افتاد بابا و مامان 11 بچه داشتند و در روستای باباکلا زندگی می‌کردند. هر کسی از دوره جوانی و میانسالی بابا صحبت می‌کند از قدرت و مهارت زیادش در کارها و خستگی ناپذیر بودن او می‌گوید برای همین آن روز کسی باورش نمی‌شد بابای من وقتی مشغول بریدن سرشاخه درخت‌ها بود از درخت افتاده و قطع نخاع شده است.»

بابای پهلوان من با 42 سال سن، به دلیل ضایعه نخاعی برای همیشه با راه رفتن خداحافظی کرد و همه مشکلات زندگی سخت و بچه قد و نیم قد ماند برای مادرم که باید به تنهایی به دوش می‌کشید.
پایان کابوس‌های کودکی
پدر زری که برای همیشه از راه رفتن محروم شده بود، طاقت نداشت در روستا بماند و هر روز شاهد تلاش و فعالیت‌های اهالی روستا باشد در حالی که خودش از عهده ساده‌ترین کارهای شخصی‌اش هم بر نیاید، برای همین تصمیم گرفتند از روستا به روآر نقل مکان کنند و در مکانی به از دور از شلوغی روستا زندگی کنند، چند سال بعد که زری 7 ساله شد و وقت درس خواندنش رسید او به روستا آمد و در خانه عمویش ماند تا از درس و تحصیل دور نماند و هر چند وقت یک بار به خانه و در کنار خانواده‌اش بازمی‌گشت.

زری 7 خواهر و 3 برادر داشت و در تمام مدتی که بر خلاف اغلب بچه‌های روستا به مدارس شبانه روزی می‌رفت تا دیپلم بگیرد، خواهرهایش از پدر مراقبت می‌کردند و هر کدام که ازدواج می‌کرد دختر بعدی به کارهای پدر می‌رسید تا اینکه حوالی سال 90 همه خواهر و برادرها ازدواج کردند و تنها کسی که مانده بود تا نگذارد کابوس‌های کودکی زری واقعی شوند خودش بود، برای همین قید درس، دانشگاه و ازدواج را زد و شد انیس و مونس پدر و مادرش تا با عشق و عاطفه‌اش به آنها توان زندگی ببخشد.
می‌گفت: بچه‌تر که بودم کابوس‌های شبانه خواب را به من حرام می‌کرد. مدام می‌دیدم یکسری آدم، بابا را داخل یک ملحفه سفید بزرگ پیچیده و به مکانی که نمی‌دانستم کجاست می‌برند برای همین هر شب یواشکی آنقدر گریه می‌کردم تا خوابم ببرد. کمی که بزرگ‌تر شدم به خودم می‌گفتم تو اجازه نمی‌دهی آن کابوس‌ها واقعی شوند.

انگار من از همان زمان‌ها هدفم را انتخاب کرده بودم، حتی وقتی معلم کلاس سوم راهنمایی از من خواسته بود تا در مورد آینده انشایی بنویسم من نوشته بودم که می‌خواهم در آینده پدر و مادرم از من جدا نشوند و با خودم زندگی کنند.

وقتی دخترهای روستا در سن پائین ازدواج می‌کردند، می‌گفتم من که تا سی سالگی به ازدواج فکر نمی‌کنم، وقتی هم که خواهر و برادرهایم ازدواج کردند وقتش رسیده بود که پای حرف‌هایم بایستم برای همین با وجود اینکه پیش دانشگاهی را تمام کرده بودم و در رشته مهندسی کشاورزی دانشگاه پیام نور قبول شده بودم، پدر و مادرم را به همه چیز ترجیح دادم و آن دختر سرخوشی که مدام پی درس خواندن و آینده موفق بود، به دختری دلسوز تبدیل شد که باید همه جوره از بابا مراقبت می‌کرد.

کم کم برای او یک مادر شدم تا دختر. دلم می‌خواست مامان که یک عمر زحمت کشید و از بس مهربان بود گلایه‌ای نکرد، کمی استراحت کند و من که تازه نفس بودم تمام کارهای بابا را به عهده بگیرم.
زری یعنی زندگی
حال وهوای این خانه به هیچ عنوان شبیه خانه‌هایی نیست که بیمار چند ساله در آن حضور دارد. همه کار این زندگی میان زری و مادرش حاجیه پروانه قسمت شده است؛ زری همه کارهای پدرش را انجام می‌دهد و گاهی اوقات غذا می‌پزد، حاجیه پروانه هم از رسیدگی به دام‌ها و کشاورزی گرفته، تا کارهای خانه، پختن نان و گاهی اوقات هم انجام کارهای شوهرش را برعهده دارد، اما با این حال در بیشتر اوقات صدای خنده است که در گوشه گوشه این خانه می‌پیچد.زری دختر شاد و سرزنده این خانه، همه امید پدر و مادرش است برای همین هم وقتی خواستگارهای او برای رضایت گرفتن پافشاری می‌کردند، پدر و مادرش از اینکه دخترشان به خانه بخت می‌رفت خوشحال بودند اما چشم‌هایشان داد می‌زد که دوست ندارند امید و انرژی از خانه آنها برود.

این را زری وقتی فهمید که نیمه‌های شب از خواب بیدار شد و شنید پدر قهرمانش در حالی که اشک می‌ریخت، می‌گفت خدایا زری مِنه نفِسه، اگه بوره مِن چِتی هاکنِم؟! – خدایا زری نفس من هست، اگر برود چکار کنم؟!
به این قسمت حرف‌هایش که رسید بغض کرد و ادامه داد: « به خدا گفتم اگر من امید بابا هستم، غلط کردم که به فکر ازدواج بودم، فقط توان و تحمل این وظیفه سنگین را از من نگیر، من تا آخر پای او می‌مانم. برای همین است که وقتی صبح‌ها ساعت 5 از خواب بیدار می‌شوم و بابا را از این پهلو به آن پهلو می‌کنم تا زخم بسترش بیشتر نشود، برایش آب می‌آورم تا دست و صورتش را بشوید، صبحانه‌اش را آماده می‌کنم، بدنش را ماساژ Massage می‌دهم، کارهای شخصی‌اش را انجام می‌دهم، هر چند روز یکبار او را به حمام می‌برم و یک عالمه کار دیگرش را با عشق انجام می‌دهم، کمتر پیش می‌آید که احساس خستگی کنم و دلیل این حال خوبم را حس عمیقی می‌دانم که به خدا دارم، از طرفی خوشحالم که هیچ وقت حسرت به دلم نمی‌مانم و مانند خیلی‌ها که در نبود پدر و مادرشان می‌گویند ای کاش آن روز که صدایم کرد جوابش را می‌دادم، ای کاش فلان کار را برایش انجام می‌دادم و هزاران خاطره آزار دهنده را برای خودشان مرور می‌کنند، غصه نمی‌خورم. »
زندگی خانواده آهنگری تازه افتاده بود روی غلتک که پدر خانواده زمینگیر شد و حالا 27 است که نمی‌تواند به آن زندگی ساده سر و سامان بدهد و سهمیه 35هزارتومانی کمیته امداد و درآمد حاصل از شالیزار، کفاف زندگی پر خرج شان را نمی‌دهد، اما همین که زری در این خانه است یعنی زندگی هنوز اینجا جریان دارد.
او به خیلی چیزها مانند کتاب خواندن، تاریخ، عکاسی و حفاظت از محیط زیست علاقه دارد، دلش می‌خواهد دوره عکاسی ببیند و یک دوربین حتی دست دوم داشته باشد، اما فعلاً خریدن یک ویلچر مناسب وزن پدرش و تأمین وسایل مورد نیاز او را به همه اینها ترجیح می‌دهد، شب‌ها که پدر به خواب می‌رود، چند ساعتی کتاب‌های مورد علاقه‌اش را می‌خواند، از طریق اینترنت اصول عکاسی را دنبال می‌کند و عکس‌هایی را که در طول روز و بهانه‌های مختلف گرفته در صفحه شخصی‌اش منتشر و همواره سعی می‌کند با شادی ذاتی‌اش، نداشته‌ها را نبیند و با داشته‌هایش شاد و سرخوش باشد.

او در لحظه زندگی کردن را خوب می‌داند و به جای اینکه حرص و جوش گذشته یا آینده را بخورد تمام هم و غمش این است که از لحظه حال لذت ببرد.

حتی وقتی که زباله‌ها را تفکیک می‌کند و آنهایی را که قابل بازیافت نیست به دلیل آنکه در موقعیت جغرافیایی زندگی‌اش چاره دیگری ندارد، آتش می‌زند از اینکه مانند خیلی از اهالی شهر یا روستاهای اطراف و گردشگران زباله‌هایش را به طبیعت زیبای منطقه نمی‌سپارد لذت می‌برد و امید آن را دارد که یک روز بتواند برای حفظ محیط زیست گام‌های اثربخش تری بردارد.

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:

اولین عکس و فیلم از اعدام در ملاء عام قاتلان ندا و محمد حسین در مشهد

حکم اعدام برای ملکه زیبایی + عکس

قرار نوعروس بی حیا با پسر جوان لو رفت / از 14 سالگی با نادر بودم!

جزئیات حمله تروریستی مریوان از زبان فرمانده سپاه کردستان

اقدام جسورانه 2 دختر زیبا پلیس را شوکه کرد

ناگفته های تلخ از دادگاه متهم ردیف اول پرونه ثامن الحجج + عکس

احسان علیخانی انگشتش را به سوی بانک مرکزی نشانه رفت / آخرین دفاع خارج از دادسرا

این دختر 33 ساله تحت سلطه شیطان بود! +عکس

گیر کردن مار پیتون ۱۰ متری زیر چرخ‌های خودرو! + فیلم

جراحی زیبایی یک زن برای دفن شدن با چهره زبیا هنگام مرگ+عکس

این زن از یک روح باردار شد! +عکس

مردی در روز زن نامزدش را کشت و خونش را مکید+عکس

مرگ مرموز دختر 17 ساله در آخرین قرار ملاقات + عکس

وقتی نقشه وقیحانه زن صیغه ایم را هنگام سفر فهمیدم خشکم زد+ عکس

جراحی اشتباه به خاطر تشابه اسم در یک بیمارستان تهران!

کدخبر: 399448 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟