من و الناز در خانه تنها بودیم که آن فاجعه آبروبر رخ داد

به گزارش رکنا،  از این که می توانستم در هنرهای دستی پیشرفت کنم و نقاشی های زیبا بکشم خیلی خوشحال بودم. با اولین دستمزدم یک کادوی زیبا برای پدربزرگم بردم.

پدربزرگم از این که شادی من را می دید خرسند بود و همیشه برای من دعا می کرد. اما وقتی دوستانم را می دید نگرانی را در چشمانش احساس می کردم. چند روزی بود که او مرا با الناز می دید و طوری برخورد می کرد که از این دوستی ناراحت است. اگرچه الناز دختری سبک سر و بدحجاب بود اما من احساس می کردم می توانم به او کمک کنم. الناز بعد از جدایی پدر و مادرش در کنار یکی از بستگانش زندگی می کرد.

رفاقت من و او هر روز بیشتر می شد تا جایی که وقتی پدربزرگم در منزل نبود، نزد مادربزرگم می رفتیم تا طلاهای زیبایی که پدربزرگم هنگام بازنشستگی و به عنوان قدردانی از زحمات مادربزرگ خریده بود، به او نشان بدهم. الناز از دیدن طلاها به ذوق می آمد و می گفت: چه پدربزرگ مهربانی داری؟! هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که پدربزرگم کلید اتاق ها را به من داد و گفت: من و مادربزرگت به میهمانی یکی از دوستانم می رویم و تا شب هم باز نمی گردیم.

آن روز من و الناز به خانه پدربزرگم رفتیم و تا شب کنار هم بودیم. اما روز بعد در حالی که پدربزرگم خیلی ناراحت بود، نزد مادرم آمد و گفت طلاهای مادربزرگ نیست! با این جمله تنم لرزید و تازه فهمیدم چه اشتباهی کرده ام. هرچه با تلفن الناز تماس گرفتم پاسخم را نداد، به ناچار به آدرس محل زندگی مادرش رفتیم اما او گفت الناز به شهرستان رفته است و از او خبری ندارم. دیگر یقین داشتم که او طلاها را برده است. پدربزرگم تصمیم گرفت به پلیس شکایت کند. حالا من نمی دانم چگونه به چهره غمگین پدربزرگم نگاه کنم.

همیشه می گفت: «دخترم در انتخاب دوست خیلی باید دقت کنی.» حالا می فهمم آن نگرانی که بعد از دیدن الناز در چهره پدربزرگم احساس کردم چه معنی داشت. کاش تحت تأثیر احساسات با الناز دوست نمی شدم و حرف بزرگ ترها را جدی می گرفتم.  برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 528096 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟