به گزارش رکنا، مامان گلپر وقتی از دوران کودکی ام می گفت، می فهمیدم که درآن دوره هم سرعت را دوست داشتم وهمیشه یاد گرفته بودم تا از پدرم بخواهم با شتاب رانندگی کند.

روزگار گذشت و من در همان دوره نوجوانی پشت فرمان نشستم، هر چه مادرم اصرار داشت این کار را نکن بابا علی اعتنایی نمی کرد و با اعتقاد مردانه اش اجازه می داد به تنهایی اطراف خانه مان بچرخم.

دوستانم هر وقت من را پشت فرمان می دیدند با سوت زدن و اشاره دنبالم می دویدند و باور کنید گاهی بیش از 10 نفر داخل ماشین پدرم می نشستند و می خواستند با سرعت برانم. به جعفر خوش دست، معروف شده بودم و این را همه تایید می کردند که در دست فرمان داشتن چیزی از پدرم کم ندارم، هیچ گاه سرعت من پایین نبود حتی سرپیچ ها مانور می دادم و با هوراهای دوستانم ذوق زده می شدم.

ثانیه شماری می کردم تا به سن قانونی برسم، وقتی برای اولین بار کنار سرهنگ نشستم تا امتحان بدهم بر خلاف بقیه همراهان دلشوره ای نداشتم اما جالب اینکه قبول نشدم، می دانستم که اشتباهی نداشتم. سرهنگ با خنده گفت که پسرم خوب راندی اما برای رانندگی ات زود است دفعه بعد بیا و باز امتحان بده تا بیشتر احتیاط کنی.

قول دادم محتاط باشم اما نپذیرفت و ماه بعد باز همان افسر از من امتحان گرفت و این بار مهر قبولی روی کارنامه ام خورد.

پدرم که می دید من درسخوان نیستم، تاکسی را در اختیارم گذاشت و شدم آواره خیابان ها، باور کنید از رانندگی لذت می بردم خصوصاً وقتی دربستی می خورد و مسافر عجله داشت، بارها وقتی مسافر در زمان پیاده شدن می خواست پول بدهد، دستانش از ترس می لرزید، بارها از من خواسته شد به پدر و مادرم رحم کنم تا جوانشان زیر خاک نرود البته نزد این دعاها و نصیحت ها، ناسزا و نفرین هم بود، تفاوتی نداشت مسافر یا عابر پیاده باشد، آنان که سرعت خودرویم دلخواهشان نبود تا پای درگیری و حتی کتک زدن من پیش می آمدند.

همه را به خاطر عشق سرعت خودم به جان خریده بودم، وقتی به سربازی رفتم راننده فرمانده پادگان شدم اما این خوشبختی یک ماه بیشتر طول نکشید چون با دستور تاکیدی فرمانده به خاطر تصادف شدیدی که داشتم و مقصر اصلی بودم به برجک نگهبانی انتقال داده شدم.

دوران سختی بود اما گذشت و من بلافاصله بعد از برگشتن به خانه مان، لباس دامادی پوشیدم، دختر عمه زیبا را خیلی دوست داشتم و قول و قرارهایی بین بزرگ ترها رد و بدل شده بود اما باید کاری دست و پا می کردم و همه می دانستند جز رانندگی چیزی بلد نیستم.

با حمایت بابا علی، یک ماشین قسطی خریدم و راننده آژانس شدم، پدرم خیلی توصیه کرد که من مراقب رانندگی ام باشم و دردسر درست نکنم اما تعهدی که داده بودم تنها تا شب عروسی دوام آورد.

با لباس دامادی پشت فرمان ماشین گل زده نشستن لذتی دارد، ثانیه ها را شمردم تا اینکه در تالار غذا سرو شد. نوبت به چرخیدن ماشین عروس در خیابان ها رسید، باور کنید هر کسی می آمد خواهش می کرد رعایت کنم اما کو گوش شنوا.

آن شب همه از دستم ناراحت شدند، به قول گفتنی همه را غال گذاشتم و پیچاندم، زیبا از ترس نمی دانست بخندد یا گریه کند،به او گفتم که هر بار اذیتم کند کنار دستم می نشانم و با سرعت در خیابان ها می چرخم.

هر بار که وارد آژانس تازه ای می شدم یک ماهی آرام بودم و خودم را بسختی با شرایط آنها وفق می دادم بعد که دوستی مان قوی تر می شد باز پدال گاز زیرپایم له می شد و در خیابان ها می تاختم.

چند باری که با سر و صورت کبود به خانه رفتم بدون اینکه خودم بگویم زیبا فهمیده بود که به خاطر همین سرعت مورد حمله عابری قرار گرفته ام و از آنجا که زور بازو هم نداشتم حسابی کتک خورده ام.

زیبا همیشه از نفرین های دیگران می ترسید و من می خواستم اصلاً نگران نباشد تا اینکه روز شوم فرا رسید و تلفن آژانس زنگ خورد، صدای خواهرزنم بود که گریه می کرد ابتدا نگران ملیکا شدم و حال او را پرسیدم می دانستم دخترم مریض حال است اما انگار خانه خراب شده بودم.

زیبا وقتی می خواست ملیکا را دکتر ببرد سر یک پیچ خودرویی با سرعت به او کوبیده بود و در اتاق سی.سی. یو تحت معاینه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.

24 ساعت طول نکشیده بود که همه لباس سیاه پوشیدیم، از خودم خجالت می کشیدم به یاد حرف های زیبا افتادم و نفرین هایی که بارها شنیده بودم خصوصاً پیرزنی که با صدای ترمز شدید ماشینم سمتم برگشت و گفت «الهی ببینم مرگ عزیزاتو ببینی!»

می گویند سنگ قبر سرد است و عزیزان را از یاد می برد، هفته ای نیست که با ملیکا سراغ زیبا نروم، وقتی دخترم از من می خواهد با سرعت رانندگی کنم تنها اشک می ریزم، او می پرسد چرا گریه می کنی! از گفتن راز اشک هایم می ترسم!!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 520612 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟