در گفت و گوی رکنا با هیاس حسینی فعال حوزه صنایع دستی مطرح شد
صنایع دستی ایران،دولتزده و بازارزده / صنایع دستی با ابزار کهنه نجات نمییابد؛ وقت بازنگری در نگاهها و سیاستهاست
رکنا، بیش از پانزده سال از تصویب قانونی میگذرد که وعده ساماندهی و بیمه هنرمندان صنایع دستی را میداد، اما آنچه امروز برجای مانده، نه ساختار حمایتیست و نه برنامهای پایدار، بلکه مجموعهای از شعارهای توخالی، نمایشهای آماری و مدیریتی تبلیغاتیست که صنایع دستی را از «روح زنده فرهنگی» به «شیء دکوری مرده» تقلیل داده است. در گفتوگویی با هیاس حسینی، فعال و تحلیلگر حوزه صنایع دستی، از بحران بیمه تا گسست فرهنگی و از واژهسازیهای گمراهکننده تا مهاجرت مرگبار هنرمندان واکاوی شده؛ روایتی از انحرافی ساختاری که نهفقط بیمه، بلکه مفهوم «حمایت» را نیز بیمعنا کرده است.

به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، بیش از پانزده سال از تصویب قانونی میگذرد که عنوان آن «قانون حمایت از هنرمندان، استادکاران و فعالان صنایع دستی» است؛ قانونی که قرار بود نقطه عطفی در ساماندهی، بیمه و توانمندسازی فعالان این عرصه باشد. با اینحال، آنچه امروز در برابر ما قرار دارد نه یک منظومه ساختاریافته برای توسعه صنایع دستی، بلکه تودهای از وعدههای فراموششده، شعارهای بیپشتوانه، و برنامههایی نمایشیست که تنها ردپای آنها در آمارهای تزئینی باقی مانده است.
در گفتوگویی با هیاس حسینی، فعال و تحلیلگر حوزه صنایع دستی، به بررسی وضعیت کنونی بیمه این فعالان و ریشههای ساختاری این بحران پرداختیم؛ گفتوگویی که در همان آغاز، از چارچوب محدود سؤال اولیه فراتر رفت و به کالبدشکافی یک بحران ریشهدار تبدیل شد: بحران در واژگان، سیاستگذاری و مدیریت فرهنگی.
از واژهی «حمایت» تا نشانههای فساد ساختاری
هیاس حسینی در پاسخ به این پرسش که وضعیت بیمه فعالان صنایع دستی اکنون چگونه است، بحث را از نقطهای آغاز کرد که بهگفتهی او، «کانون بحران» و سوءبرداشتهای بنیادین در این حوزه است: واژهی «حمایت». او در تحلیل خود چنین توضیح داد:
«من جزو آن دستهام که معتقدم استفاده از واژهی حمایت در حوزه صنایع دستی نهتنها اشتباه است. حمایت، در قالب کنونیاش، بهجای آنکه بستری برای رشد صنایع دستی فراهم کند، بیشتر به ابزاری برای رانتسازی، پولپاشی بیحسابوکتاب، و تزئینات آماری بدل شده است.»
از نگاه حسینی، انتخاب واژگان، بهویژه در سیاستگذاریهای کلان، صرفاً انتخابی ادبی یا سلیقهای نیست، بلکه تعیینکننده مسیرهای اجرایی است. واژههایی نظیر «توانمندسازی»، «زیرساختسازی» یا «بسترسازی» بهگفتهی او الزاماتی به همراه دارند که سیاستگذار را وادار میکند به سراغ نظر متخصصان و کارشناسان واقعی برود. اما واژه «حمایت» بهمثابه برچسبی بیخاصیت، تنها راهیست برای فرار به جلو، برای تزئین جلسههای اداری، گزارشهای کاغذی و نمایشهای رسانهای.
او ادامه میدهد:
«در این ساختار، هیچ شاخص تخصصی، هیچ ابزار ارزیابی علمی و هیچ مکانیزم شفاف برای سنجش اثربخشی وجود ندارد. مدیران صرفاً بودجهای دریافت میکنند و با بیلانسازی و برگزاری نمایشگاههای فرمایشی، ادعای حمایت میکنند. در حالیکه هیچ خروجی معناداری در بهبود وضعیت معیشتی یا بیمه هنرمندان صنایع دستی دیده نمیشود.»
مدیرانی بیتخصص با دستور کار تبلیغاتی
یکی از نقدهای اساسی حسینی، متوجه ساختار مدیریتی حاکم بر این حوزه است. او با صراحت میگوید که تقریباً تمامی مدیرانی که در سالهای اخیر در رأس ادارهها و نهادهای مسئول صنایع دستی قرار گرفتهاند، فاقد دانش تخصصی کافی در این زمینه بودهاند. او با نگاهی آسیبشناسانه، ادامه میدهد:
«رزومه این افراد را که نگاه کنید، اغلب از بخشهای غیرمرتبط آمدهاند؛ نه از بدنه هنر، نه از صنایع دستی، و نه حتی از بخشهایی مانند اقتصاد خلاق. مدیرانی انتصابی، که نگاهشان به حوزه فرهنگ همچنان نگاه دستور-محور و بودجه-محور است.»
در این چارچوب، توصیه اول به این مدیران تازهوارد، طبق روال مألوف اداری، این است که «از حمایت صحبت کن»؛ چون این سادهترین مسیر برای پر کردن خلا تخصص، بیهزینهترین راه برای تولید آمار و نمایش فعالیت است. اما این رویکرد، نتیجهای جز بیاعتمادی فعالان و بیسرانجامی برنامهها ندارد.
بیمه؛ حق یا شعار؟
خبرنگار پرسش اصلی را بار دیگر مطرح میکند اما این بار اینگونه که در حال حاضر، آیا حداقلیترین شکل از حمایت — یعنی بیمهکردن هنرمندان و استادکاران صنایع دستی — فراهم شده است؟
پاسخ حسینی به این پرسش نیز همراه با واکاوی دقیق ساختار موجود است:
«باید میان دو بخش تمایز قائل شد: بخش دولتی که مستقیم یا غیرمستقیم به نهادهای رسمی متصل است، و بخش خصوصی که مستقل عمل میکند. ایده اصلی، از آغاز شکلگیری این رشتهها در دانشگاهها، این بود که هنرمند مستقل بتواند روی پای خود بایستد. اما با دخالت دولت، و ورودش به فرآیندهایی مانند بیمهگری، همان دولت حجیمی که شعار کوچکسازیاش داده میشد، دوباره سنگین و پرهزینه بازسازی میشود.»
او تأکید میکند که دولت نباید متولی مستقیم بیمهکردن باشد، بلکه باید فضا و زیرساخت آن را فراهم کند. اگر هنرمند نتواند خود را بیمه کند، باید دید چرا چنین ناتوانی وجود دارد. از نگاه حسینی، پاسخ در ناکارآمدی زنجیره تولید و عرضه است:
«محصولی که تولید میشود، یا فاقد طراحی متناسب است، یا ارزش افزوده ندارد، یا هنرمند شناختی از روانشناسی مصرفکننده ندارد. در چنین وضعیتی، اصولاً باید پرسید: چرا باید از تولیدی که در بازار فروش ندارد، حمایت کرد؟»
از تتلو تا شجریان؛ اگر برای هیچکس نمیفروشی، مشکل از توست
حسینی در مثالی فرهنگی میگوید:
«بازار مصرف، طیفیست که از مخاطب تتلو تا مخاطب شجریان در آن جای دارد. اگر هنرمندی نتواند برای هیچکدام از این مخاطبان محصولی طراحی کند که خریداری شود، این ضعف از اوست، نه از نبود حمایت.»
بنابراین، از نظر او، مسأله اساسی نه بیمه است، نه حمایت مالی. بلکه زنجیرهای از خطاهای مفهومی، مدیریتی، و نهادیست که مانع از اصلاح ساختار میشود. او نتیجهگیری میکند:
«تا وقتی از واژهسازیهای غلط تا انتصاب مدیران بیتخصص تغییر نکند، هیچ نوع حمایتی — از جمله بیمه — کارآمد، مفید یا پایدار نخواهد بود.»
فروکاهی صنایع دستی به اشیای دکوری: وقتی دانش روز جایش را به تکرار داد
بحران در صنایع دستی ایران، صرفاً بحران بازار یا ضعف اقتصادی نیست؛ این بحران، ریشه در نگاه فرهنگی و فکری ما به مفهوم تولید، هنر و دانش روز دارد. حسینی معتقد است که ما با یک گسست تاریخی مواجهایم؛ گسستی که موجب شده از «درک عمیق اجتماعی»، «مفهوم فرهنگی تولید» و «کارکردهای تمدنی صنایع دستی» فاصله بگیریم.
او از کلیدواژهای پرتکرار در ادبیات مدیران سخن میگوید: «کاربردی بودن». جملهای که بهزعم او، تبدیل شده به شعاری سطحی و گمراهکننده:
«هر مقام مسئولی را که ببینید، اولین جملهاش این است: صنایع دستی باید کاربردی باشد. اما نگاهشان به کاربرد، تقلیلیافته و سطحیست. یعنی چیزی باشد که بشود بهطور فیزیکی از آن استفاده کرد. این نگاه، بدون توجه به تاریخچه واژگان، دچار فروکاست معنایی شده است.»
حسینی با مثالی از واژه «عشق»، نشان میدهد که معناها تغییر میکنند و باید در بستر زمان و فرهنگ تحلیل شوند:
«واژه عشق، امروز با ۵۰ سال پیش تفاوت جدی دارد. نهتنها از نظر محتوا، بلکه در ذات خود. حال چگونه میتوان واژهای مانند کاربرد را بدون توجه به تحولات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، بهعنوان مبنای سیاستگذاری تجویز کرد؟»
صنایع دستی؛ روحی که در جسم بازار گم شد
از نگاه این فعال فرهنگی، فقدان درک از تحولات اجتماعی، ناآگاهی تصمیمگیران، و بیاعتنایی به نیازهای امروز جامعه، موجب شده است صنایع دستی به مرور از یک محصول فرهنگیِ زنده، به یک شیء دکوری، مرده و بیروح بدل شود:
«ماشینها آمدهاند تا کارهای تکراری و بدنی را انجام دهند. عقل سلیم نمیپذیرد انسانی ساعتها برای تولید شیئی وقت صرف کند که ماشین میتواند در چند ثانیه بسازد. وظیفه انسان، ایدهپردازی، تفکر و خلاقیت است. اگر این اتفاق نیفتد، ماشین حتی در هنر هم جای انسان را خواهد گرفت.»
در این میان، آنچه فراموش شده، فلسفه وجودی صنایع دستیست. هنرهایی که نه برای مصرف صرف، بلکه برای بیان، اندیشه و پیوند با جامعه تولید میشدهاند. به تعبیر هیاس حسینی:
«انسانی که فقط تکرار میکند، زمانی برای فکر کردن ندارد. برای تحلیل جامعه، مطالعه روانشناسی بازار یا درک تحولات جهانی وقت ندارد. این انسانیست که تنها نیروی بدنیاش فعال است، نه ذهن و نه خلاقیتش.»
وقتی مهاجرت، مرگ هنری است و مهارتآموزی تبدیل به بار اضافی شده
حالا باید یک سؤال مطرح کنیم و آن اینکه اصلاً نسل جدید چقدر به صنایعدستی گرایش دارد؟ و از آنسو، چند نفر از هنرمندان ما بهخاطر همین بیسرانجامیها مهاجرت کردهاند؟ هیاس حسینی اینگونه پاسخ می دهد: ببینید، هنرمندی که مهاجرت می کند، عملاً میمیرد. این یک واقعیت تلخ است. وقتی یک هنرمند از ایران میرود، به لحاظ هنری تمام میشود. فقط کافیست نگاهی بیندازید به تمام حوزهها—از موسیقی تا تئاتر و سینما. دوست صمیمی خود من، که جزو استعدادهای برتر در ایران بود، حالا در کانادا مشغول تتو زدن است. یعنی دارد عمر و تخصصش را بهوضوح دور میریزد. انتخاب خودش بوده، زندگی شخصیاش، اما این خیال را کنار بگذارید که هر کسی از این فضا خارج شود، الزماً موفق خواهد شد. این تصور، توهمی بیش نیست. موفقیت در مهاجرت، تصویری فریبنده است که از دور قشنگ به نظر میرسد، اما واقعیتش تلخ و فرساینده است.
حسینی در خصوص گرایش نسل جوان و نگرش نسل جوان امروزی به فعالیت در عرصه صنایع دستی می افزاید:
«نسل امروز نه فقط نسبت به صنایعدستی، که اصولاً با هر فعالیتی که نیاز به کار فیزیکی، مهارتآموزی یا پشتکار داشته باشد، بیگانه شده. ذهنشان درگیر آن مدل فریبندهایست که فضای مجازی ترویج داده و آن اینکه با چند کلیک پولدار شو! با ترید، NFT و روشهای یکشبهپولدارشو، میشود میلیاردر شد، بدون آنکه عرق بریزی یا تجربهای بیندوزی. خب، با این منطق چرا باید کسی بیاید و زحمت بکشد؟ چرا باید کار فنی یاد بگیرد؟ چرا باید به یک کارگاه برود و چیزی را از صفر بسازد؟
اصلاً خودِ مفهوم «تخصص» یا «کار» برای این نسل دیگر تبدیل به یک فضیلت نشده. از همان ابتدای زندگی به آنها گفتهاند یا باید دکتر و مهندس شوی، یا باید از این کشور بروی. هیچ افقی برای کسی که نخواهد وارد این دو مسیر شود تعریف نشده. وقتی به ۱۸ یا ۲۰ سالگی میرسند، دچار نوعی بلاتکلیفی ریشهدار میشوند. نه خودشان میدانند باید چه کار کنند، نه خانواده توان و امیدی برای راهنماییشان دارد.»
حسینی معتقد است:
«نسل جدید با دیدن یک ویدیوی دهدقیقهای در اینستاگرام یا یوتیوب، تصور میکند یک مهارت را یاد گرفته. اصلاً درک نمیکند که آن چیزی که میبیند، حاصل سالها تجربهی عملی، آزمون و خطا و شکست است. ساخت یک محصول، گاهی ماهها یا حتی سالها تلاش مستمر میطلبد. اما چون فقط خروجی نهایی را میبیند، تصویر ذهنیاش از مسیر یادگیری، کاملًا تحریفشده و سطحی است.
وقتی ما زیرساخت یادگیری را حذف میکنیم، وقتی هیچکس نمیفهمد که تولید یک محصول چقدر مسیر و رنج دارد، نتیجهاش این میشود که همهچیز مقطعی، سطحی و بیریشه میشود. ما گوشی موبایل میخریم و خیال میکنیم بهراحتی به دستمان رسیده، بیآنکه بدانیم پشتش سالها تحقیق، مهندسی، آزمون و توسعه بوده.
برای رسیدن به یک مهارت، باید سالها تلاش کرد، از تفریح و آسایش چشم پوشید، بیپولی و فشار را تحمل کرد. اما امروز جوان میپرسد چرا باید چنین کاری کند؟ وقتی میتواند توی اسنپ کار کند و در عرض یک هفته حقوق بگیرد، چرا باید وارد کارگاه صنایعدستی شود؟ چرا باید سنگ، چوب، شیشه یا سفال را لمس کند؟ چرا باید کار سخت یاد بگیرد، وقتی "راحتطلبی" تبدیل به ارزش شده؟
کافیست به اطرافتان نگاه کنید. چند جوان امروز در اسنپ کار میکنند؟ نه از روی علاقه، بلکه چون چیزی از مسیر مهارتآموزی نمیدانند. نه آموزش دیدهاند، نه چشماندازی دارند، نه کسی برایشان روایت کرده که ساختن و آموختن چقدر ارزشمند است. این مسئله فقط مربوط به صنایعدستی نیست. ما با بحرانی بسیار بزرگتر طرفیم: فروپاشی معنایی مفهوم «کار» در جامعه.»
هیاس حسینی در پایان می گوید:
«بیایید صادق باشیم. اگر شما پدر یا مادر باشید، آیا واقعاً دوست دارید فرزندتان «هنرمند صنایعدستی» شود؟ اولین چیزی که به ذهنتان میرسد چیست؟ احتمالاً میگویید: «بیمه نداره». خب وقتی نه بیمه دارد، نه امنیت شغلی، نه حمایت نهادی، نه حداقل درآمد، نه جایگاه اجتماعی، چرا باید چنین حرفهای را انتخاب کند؟
ما ارزش این مشاغل را نابود کردهایم. نه فقط از نظر اقتصادی، که از نظر فرهنگی و اجتماعی. هیچ فضیلت و هویتی برایش تعریف نکردهایم. در نظام آموزشی، هیچوقت نگفتهایم چرا صنایعدستی مهم است، چرا باید حفظش کرد، چگونه باید از آن حمایت کرد. هیچ کُدی برایش نساختهایم، هیچ درکی برایش فراهم نکردهایم.
کافیست فقط یک خانواده را نشان دهید که صادقانه بگوید: «آرزو دارم فرزندم کار با چوب یا شیشه یا فلز را یاد بگیرد و در آن مسیر پیش برود.» نهایتاً میگویند «درساتو بخون، حالا عصرها یه کلاس هم برو.» اما هیچکس نمیگوید «این مسیر را جدی بگیر و آن را به شغلت تبدیل کن.» چون آن طرف قضیه، یعنی آن شأن و منزلت، دیگر وجود ندارد.
همین اتفاق در پزشکی هم افتاده. پزشکی که باید نجاتدهندهی جان انسانها باشد، حالا به جراحی زیبایی تبدیل شده. چون آنجا پول است، پرستیژ است، موفقیت است. همهی مسیرها به سمتی منحرف شدهاند که تنها معیار، سود آنی است.
بنابراین، ماجرا فقط مربوط به صنایعدستی نیست. این یک بحران ریشهدار و گسترده است. بحرانی که دارد از اعماق، تمام ساختارهای فرهنگی و اجتماعیمان را میبلعد.»
-
ماجرای بستههای حمایتی برای جبران زیان سهامداران
ارسال نظر