گروه حوادث Accidents رکنا: همه چیز از یک روز گرم آفتابی آغاز شد و در یک غروب تلخ زمستانی، پایان یافت. مردم با شور و شعف فراوان، به بازارها هجوم می بردند تا برای برگزاری عید نوروزخرید کنند.
من و فرشته دختر عمویم، مانند بسیاری از دختران و زنان دیگر به بازار Store رفتیم تا برای روزهای عید لباس بخریم، از دکّانی به دکّانی می رفتیم و لباس ها را ته و بالا می کردیم؛ امّا به ذوق خود چیزی نمی یافتیم.سرانجام فرشته هر چه می خواست، خرید.
تنها من که اندکی مشکل پسند بودم، هنوز هم ازاین بازار به آن بازار می رفتم و لباس مورد نظرم را نمی یافتم؛ تا این داخل مغازه نسبتاً بزرگی، شدیم.
فرشته، لباس خوش رنگی را انتخاب کرد و گفت: کتایون جان بیا و این لباس را ببین! شاید بپسندی.
پسر جوان و زیبایی که صاحب دکان و متوجّه ما شده بود، با لبخند گرمی از ورود ما به داخل مغازه استقبال کرد و وقتی دید فرشته به لباسی اشاره می کند، آن را پایین آورده روی میز گذاشت.
فرشته که از لباس خوشش آمده و می خواست مرا هم فریفته آن بسازد، از رنگ، دوخت و ساخت آن تعریف و توصیف می کرد اما در مقابل، من که به رنگ های روشن علاقه چندانی نداشتم؛ بابی حوصلگی، با صدای بلند گفتم: من رنگ های روشن را دوست ندارم، پیراهن ساده ای می خواهم.
درحالیکه فرشته با نگاه های قهرآلود درحال نگاه کردن به من بود، در همین هنگام دکاندار لباس ساده و زیبایی را نشان من داد و گفت: ناراحت نشوید، به نظر من این لباس برای شما مناسب است.
از انتخاب او خوشم آمد، وقتی در اتاقک مخصوص لباس پوشیدن، آن را امتحان کردم؛ اندازه و مورد پسندم بود، حیران شده و با خود گفتم: ذوق و سلیقه من و این پسر جوان، چقدر به هم نزدیک است!
من با خوشحالی از این که پیراهن مورد پسندم را یافته ام، از مقدار قیمتش پرسیدم؛ چشمان پسر جوان چونان مجنون صحراگرد، به چهره ام دوخته شده بود و در همان حال که درحال دادن لباس به من بود، با سرعت کاغذی را از جیبش بیرون کشیده، روی آن چیزی نوشت و داخل پلاستیک حاوی لباس انداخت.
وقتی به خانه آمدم، با کجنکاوی قبل از اینکه لباسم را به مادرم نشان بدهم، کاغذ را بیرون آورده با تعجب دیدم نوشته: سهیل جاوید و در سطر پایین تر هم شماره همراهش را نوشته بود به سرعت شماره و نام او را در ذهنم ثبت کرده و لباس را به مادرم نشان دادم.
با حیرت دیدم، که او هم از پیراهنم بسیار خوشش آمد، آن شب هنگام خوابیدن به این فکر می کردم که عشق با همه خوشبختی هایش، به رویم، آغوش گشوده و پیوسته با خود چنین می گفتم که البته من برای سهیل و سهیل برای من به دنیا آمده است.
احساس کردم او در همان اولین دیدار عاشقم شده و وقتی از خود می پرسیدم، می دیدم من هم نسبت به او احساس عجیبی دارم؛ یک هفته شب و روزم را با خیالات شیرین و رویاهای دل انگیز سپری کردم و یک شب به مشکل دلم را راضی ساخته و با او تماس گرفتم.
گویی او هم منتظر تماس من بود، همین که نامش را گفتم، با خوشحالی گفت: کتایون! عزیزم تو هستی؟ گفتم: بله،من هستم؛ امّا شما چگونه من را شناختید و نامم را از کجا می دانید؟
او خنده دلنشینی سر داد و گفت: می دانستم که سرانجام در دل تو هم، نسبت به من احساسی پیدا می شود و به من زنگ خواهی زد.
به هر ترتیبی بود، همان شب هر دو به هم اظهار عشق و دلدادگی کردیم؛ او آنچه محبّت در دلش داشت، در پای من می ریخت و می گفت از وقتی مرا دیده شب ها به من فکر می کند و روزها منتظرم نشسته تا باز مانند همان روز بی همتا و شور آفرین، بار دیگر به مغازه اش بروم؛ زیرا می گفت که از همان لحظه بیرون رفتن از مغازه اش، برای دیدن مجدّد من، بی وقفه لحظه شماری می کند.
بعد از اوّلین تماس تلفنی، از این که دست تقدیر ما را در مقابل هم قرار داده، بسیارخوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم.
روز بعد که به بازار رفتم، ناخودآگاه دلم به سوی او کشیده می شد؛ اما پاهایم یاری رفتن به سوی او رانمی کرد تا به دیدارش بروم، سرانجام عشق بر عقل چیره شد و آرام آرام، به خود جرئت داده و به سوی مغازه او قدم برداشتم.
هنگامی که از دور او را دیدم، قلبم سخت به تپش افتاد؛ او هم از همان دور به من چشم دوخته بودتا این که به نزدیکش رسیدم، هر دو به هم سلام کردیم و پس از اندکی صحبت، از او پرسیدم که چرا مرا انتخاب کرده است؟
او با مهربانی گفت: تو زیبا، با تربیت، ساده و با خانواده هستی و من به مانند تو دختری را می خواستم که همسفر راستین زند گی ام، در این روزگارآشفته، که به هرکسی نمی شود اطمینان کرد، بشود. از آن به بعد همواره پیام های عاشقانه می فرستاد و گاه گاهی هم، با من تماس می گرفت، دو سه ماه از دوستی ما سپری شده و به تدریج تا حدودی نیز با خانوادهای یکدیگر نیز آشنا شده بودیم.
در یکی از روزها، سهیل از طریق تلفن از من درخواست کرد تا به بهانه ای به مدرسه نرفته و با او به تفریح و هواخوری بروم؛ من درابتدا بهانه های مختلف آوردم وخواسته اش را نپذیرفتم ولی او این خواهشش را چند بار دیگر هم تکرار کرد تا این که بار آخر مجبور شده و گفتم که نمی توانم بدون اجازه والدینم به جایی بروم زیرا عزت و آبروی آن ها را بالاتر از خواهش های دلم می دانم و تا قبل از این که ارتباط ما رسمی شود، نمی توانم با تو به جایی بروم.
او بدون این که حرفی بزند، به سخنان من گوش داده و در پایان نیز تلفن را قطع کرد؛ احساس کردم که با من قهر کرده است اما چاره ای نداشتم، زیرا همواره می ترسیدم که فردی من را با او ببیند و آن گاه به خانواده ام خبر دهد.
شب دیگر، باز با او تماس گرفتم امّا گوشی همراهش خاموش بود، آن شب غمگین و دلگیر، به خواب رفتم؛ چند بار دیگر هم به او زنگ زدم امّا موفّق نشدم با او تماس بگیرم تا اینکه پس از دو روز توانستم با او صحبت کنم.
از او معذرت خواستم اما سهیل با بی پروایی و لحنی بی تفاوت گفت: فرقی نمی کند! از آن پس بسیاری اوقات همراهش را خاموش می کرد و هرگاه به دیدنش می رفتم، در مغازه نبود و دوستش به دروغ می گفت که سهیل به مسافرت رفته است.
به این ترتیب، چند بار دیگر هم به دیدارش رفتم؛ ولی چه سود که هر بار به دلایلی از دیدار او محروم می شدم،ترک ناگهانی او به روح و روانم، سخت ضربه زد، به گونه ای که دیگرچندان به درس خواندن رغبتی نداشتم و دچار افت شدید تحصیلی شدم.
به راستی به این نتیجه رسیده بودم که دیگر بدون سهیل نمی توانم به زندگیم ادامه دهم وگویی بدون او چیز گمشده ای در درونم بود که وجودم را هر لحظه سخت آزار می داد.
سرانجام توانستم با سهیل ارتباط برقرار کنم و به او قول دادم که با او مهربان تر از گذشته رفتار کنم و او نیز قول داد که هرگاه بتواند به شرایط اقتصادیش سر و سامانی بده تا به خواستگاری من بیاد و با هم ازدواج کنیم، چون بارها به من می گفت که بدون تو زندگی برایم چندان معنایی ندارد و مطمئن هستم که هیچ کس به غیر تو نمی تونه من را به شهد شیرین زندگی مشترک برساند.
روزها همچنان می گذشت تا این که روزی سهیل از من خواست که با او به سینما بروم و من هم به هر ترفندی که بود به بهانه رفتن به خانه دوستم از مادرم اجازه گرفته و با او به گردش رفتم .
در هنگام بر گشتن در بین راه، سهیل از من خواست تا با او به مغازه اش بروم، تا هدیه ای را که به مناسبت فرار Escape رسیدن تولدم گرفته است، به من بدهد.
سر از پا نمی شناختم و از اینکه سهیل تا این حدّ به من توجه دارد، بسیار خوشحال بودم. با او به مغازه رفتم، او کادویی را که برایم خریده بود به من داد، انگشتر طلای زیبایی برایم خریده بود به گونه ای که من با دیدن آن غرق در شادی شدم.
پس از اندکی سهیل به بیرون از مغازه رفت و با دو عدد قهوه داغ که از کافی شاپ روبه روی مغازه شان گرفته بود به داخل مغازه برگشت و با لبخند همیشگیش رو به به من کرد و گفت: کتایون جان حالا دیگر وقت نوشیدن دو نوشیدنی داغ در این سرمای سوزان زمستان است.
با نوشیدن قهوه دیگر چیزی نفهمیدم و هنگامی که به هوش آمدم دیدم که در داخل خودروی سهیل و نزدیک خانه خودمان هستم.
سهیل با همان خنده همیشگی اش به من گفت: کتایون خانم مواظب باش که کار دست خودت ندهی و به کسی چیزی نگویی، چون ازت فیلم گرفته ام و اگر دست از پا خطا کنی، فیلمت در فضای مجازی پخش خواهد شد و آبروی رفته ات را پیش از گذشته برباد خواهی داد.
هنگامی که از خودروی او به بیرون انداخته شدم تازه فهمیده بودم که چگونه با زندگی خود بازی کرده و عفّت خود را در بازار هوس آلود حماقت های بی پابان، به حراج گذاشته ام.
گیج و حیران بودم، چند روزی لب فرو بسته و چیزی به خانواده ام نگفتم، تا این که سرانجام با وخیم شدن حالم، بغضم ترکید و ناگفته های شرم آور خود را برای آنان باز گو کرده ام، پدر و مادر بیچاره ا م شوکه شده بودندبه گونه ای که پدرم، چند روز بعد سکته مغزی کرد و راهی دیار باقی شد.
از ترس آبرویمان و همچنین پخش نشدن فیلمم در شبکه های اجتماعی، خانواده ام تصمیم گرفتند که ماجرا را عمومی نکرده و به پلیس چیزی نگویند، تا این که روزی تنها برادرم همایون که از مدّت ها پیش به گفته خودش خون جلوی چشمانش را گرفته بود، توانسته بود آدرس سهیل را که پنهان شده بود را پیدا کند و سرانجام با پسر عمویم به سراغش رفته و با هم درگیر شدند که در این درگیری سهیل به وسیله ضربات چاقوی برادرم به قتل Murder رسیده بود.
با قتل سهیل، دیگرهمه چیز نقش برآب شد، برادر و پسر عمویم راهی زندان Prison شدند و من و سایر افراد خانواده نیز برای دورماندن از نگاه های معنا دار مردم محل، مجبور شدیم از شهرمان کوچ اجباری کرده و به محل دیگری نقل مکان کنیم.
ای کاش من از ابتدا به پندهای خیر خواهانه والدینم، گوش فرا داده و این چنین خود وخانواده ام را به نابودی نکشانده و سرنوشت آنان را نیز بازیچه افکار شیطانی خود قرار نداده و قاتل The Murderer زندگی پدر و برادرم، نیز، نشده بودم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

اخبار زیر را از دست ندهید:

فیلم لحظه غرق شدن هولناک دانش آموز کرمانشاهی در برابر چشمان معلم و همکلاسی هایش

بلایی وحشتناکی که در پشت بام برج بر سر مجید 11 ساله با زبان روزه آمد

جوان تجریشی دختر خدمتکار را به خلوتگاه برد و ...

راز شوم 4 جوان درباغ شاهنامه فردوسی

مرد بی رحم 3 دختر را در برابر چشمان یکدیگر خفه کرد و ...

چهره جاسوس سیا در ایران لو رفت + عکس

قتل جوان 33 ساله به خاطر روزه خواری + عکس

دعوای کودکان منجر به قتل خانوادگی شد / همسایه ها به جان هم افتادند + 

گوریل سبزوار دستگیر شد

آتش‌سوزی در باغ سمیه قم

عکس های یک زن که تا حد مرگ در اتاق خواب کتک خورد و ...

 

کدخبر: 270040 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟