به گزارش رکنا، ساعت از 12 گذشته است که حمیرا وارد دایره مشاوره می شود. گیج و مبهوت روی صندلی در اتاق مشاوره پلیس Police می نشیند، دختری 14 ساله که به دلیل مشکلات و کمبود امکانات در روستایشان نتوانسته بود  به مدرسه برود. در شش ماهگی پدرش را از دست می دهد و مادرش ازدواج می کند که پدر بزرگ و زن عمویش سرپرستی او را به عهده می گیرند.
24 ساعت از شکایت زن عموی حمیرا نگذشته است که پلیس او را به همراه یک زن در حالی که تلاش می کرد حمیرا و خود را از صحنه فراری دهد پیدا کرد. روز قبل زن عموی حمیرا با این عنوان که برادرزاده شوهرش به مدت سه هفته است که توسط یک زن به نام سارا که از شهر به روستای آن ها آمده است اغفال شده و در این مدت هرچه به دنبالشان گشته اند نتوانسته آن ها را بیابند، به کلانتری مراجعه کرد. 
حمیرا ماجرا را برای کارشناس مشاور کلانتری مرکزی هیرمند این گونه شرح می دهد: از دوران کودکی همیشه آرزوهای بزرگی داشتم و در بازی های خود با هم سالانم خود را برتر از همه جلوه می دادم و همیشه نقش یک زن پولدار را که همه به او احترام می گذارند و به همه دستور می دهد، بازی می کردم. پولدار بودن، زیبا بودن، بی همتا بودن و مورد توجه همه قرار گرفتن آرزوی دیرینه ام بود اما هیچ امکاناتی برای رسیدن به این آرزوها نداشتم. همیشه فکر می کردم که چه می شود من هم مانند سیندرلا ناگهان به یک شاهزاده تبدیل شوم. ساعت ها در این افکار فرو می رفتم و خیالبافی می کردم. درست یک ماه قبل بود که با سارا آشنا شدم. او می گفت که شوهرش برای کار به شهرستان رفته است و کسی را ندارد و به همین دلیل برای زندگی به روستای ما آمد. از همان روز اول جذب سارا شدم. حرف های قشنگی می زد و از همه مهم تر این که زیبا بود و حتی لباس های گرانقیمتی هم به تن داشت. اکثر دختران و زنان روستا از او خوششان نمی آمد ولی من شیفته او شده بودم، او هم مرا خیلی دوست داشت. 
یک روز به من پیشنهاد داد تا به شهر برویم. می دانستم خانواده ام مخالفت می کنند، پس مخفیانه با او به شهر رفتم. چند ساعتی در شهر بودیم. او برایم یک جفت کفش زیبا خرید و به من گفت که این هم کفش های سیندرلاست و خندید. من هم ناخواسته آهی کشیدم و گفتم من کجا؟ سیندرلا کجا؟! سارا بلافاصله گفت: خودت مقصری که برای زندگی ات تلاش نمی کنی نشسته ای که از آسمان برایت شاهزاده ای بفرستد؟ باید خودت دست به کارشوی. پرسیدم چگونه؟ گفت مثل این که شانس با تو یار است و خدا می خواهد که خوشبخت شوی. بیا با هم در شهر زندگی کنیم من آنجا خانه و خودرو دارم. این طوری پدربزرگ و زن عمویت حرف هایشان را به تو تحمیل نمی کنند و از همه مهم تر مجبور نیستی با پسر عمویت که دوستش نداری ازدواج کنی. بعد از ظهر به خانه برگشتیم و کفشهایم را در گوشه اتاق گذاشتم هر وقت به اتاق می رفتم و آن کفش ها را می دیدم یاد حرف سارا می افتادم تو نشسته ای که خدا برایت از آسمان شاهزاده ای بفرستد؟ از آن روز به بعد سارا بیشتر به منزلمان می آمد و تلاش می کرد که راضی ام کند تا به شهر برویم. بالاخره یک روز زن عمویم به خاطر این که آن حمیرای همیشگی نیستم تحقیرم کرد و مرا کتک زد. بنابراین تصمیمم را گرفتم و با سارا فرار Escape کردم. 
شب بود که به شهر رسیدیم. سارا مرا به منزلش برد. چند روز اول زندگی با سارا بسیار لذت بخش بود. باهم به گشت و گذار می رفتیم و او زن ها و دخترهای شهری را به من نشان می داد. اما کم کم اوضاع تغییر کرد چند روزی بود که یک مرد غریبه به منزل سارا می آمد و به او پول می داد. چند بار پرسیدم که این مرد کیست و برای چه به اینجا می آید؟ سارا در جوابم می گفت که برایش کار می کند. تا این که یک روز آن مرد غریبه با یک پسر وارد منزل شد. سارا از من خواست تا با آن پسر صحبت کنم و در کنارش بنشینم ولی من راضی نشدم. 
از آن پسر خوشم نمی آمد وقتی به او نگاه می کردم ترس تمام وجودم را می گرفت. بعد از این که مرد غریبه و پسر ناشناس رفتند، سارا مرا مورد سرزنش قرارداد که خیلی بی عرضه ای من دخترانی داشته ام که روزی یک میلیون تومان برایم کار می کردند با گفتن این جمله سارا انگار دنیا روی سرم خراب شد. تازه فهمیدم کار سارا چیست! همان موقع تصمیم به رفتن گرفتم. لباس هایم را برداشتم تا به روستای خودمان برگردم اما سارا جلویم را گرفت، در خانه را قفل کرد و اجازه نداد از خانه مخوفش بیرون بروم. دیگر مانند یک اسیر شده بودم و نمی توانستم بدون اجازه او جایی بروم تا این که دیروز باهم به خانه خاله اش رفتیم. شب را در خانه خاله سارا بودیم که ماموران وارد منزل شدند و مرا به این جا آوردند. حالا من مانده ام و یک دنیا آرزوی بر باد رفته و آبرویی از دست رفته.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

کدخبر: 240342 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟