این مطلب از گروه وب گردی تهیه شده و فقط جنبه سرگرمی دارد
شهاب حسینی : یکبار مردم و بعد از 3 روز زنده شدم .../ در عالم مرگ گفتم من بازیگرم ... زن دارم بچه دارم ... وقتی زنده شدم .../ دیگه شهاب قبلی نبودم ... باید ...
شهاب حسینی، بازیگر برجسته سینمای ایران، در گفتگویی صمیمانه از تجربهای هولناک و تکاندهنده در زندگیاش پرده برداشت؛ ماجرایی که او را تا مرز پایان زندگی پیش برد و نقطه عطفی برای تحول دیدگاهش به حیات شد.
شهاب حسینی بهعنوان یکی از برجستهترین بازیگران سینمای ایران، بار دیگر در برنامهای گفتگومحور، روایت عجیبی از یک تجربهی هولناک در زندگیاش را مطرح کرد؛ تجربهای که پایان زندگی برای او میتوانست باشد، اما به یک نقطه عطف برای بازگشت به زندگی تبدیل شد. او با صراحت از ماجرایی گفت که نهفقط مسیر زندگیاش را، بلکه دیدگاهش به حیات را زیر و رو کرده است.
بیهوشی چندروزه؛ سفری تا مرز پایان
شهاب حسینی با توجه به توانمندی هنریاش در سریالها و فیلمهایی همچون «گناه فرشته» و «پوست شیر»، بخش مهمی از دنیای هنر ایران را رقم زده است. اما این بار، او از تجربهای شخصی پرده برداشت که حتی نزدیکترین افراد به او از آن بیخبر بودند. او گفت: «یک روزی، زندگی به من لبخند نزد... من وارد بحرانی شدم که برای چند روز کاملا بیهوش بودم. در آن دوران حس کردم پایان من فرا رسیده است.»
<لحظهای فراسوی واقعیت: «اینجا پایان شماست!»
او افزود: «در حالی که در آن وضعیت بحرانی بودم، انگار از صدایی شنیدم که گفت: اینجا ایستگاه پایانی شماست. آن لحظه نمیتوانم بگویم چه احساسی داشتم؛ انگار تمام گذشتهام جلو چشمم زنده شد. چیزهایی که میخواستم باشم اما نبودهام، اشتباهاتی که مرتکب شدم، و مهمتر از همه این که آیا این پایان همه چیز است؟!»
بازگشت به زندگی؛ تفسیر تازهای از حیات
شهاب حسینی ادامه داد: «وقتی به هوش آمدم، احساس کردم زندگی به من فرصت دوبارهای داده است. دیگر نمیتوانستم زندگی را همانطور که قبلا میدیدم تماشا کنم. احساس کردم میخواهم تمام انرژیام را به چیزی بدهکارم؛ به ساختن زیبایی، به خلق امید، به عشق.»
این اعترافات تکاندهنده شهاب حسینی نشان میدهد که چگونه او از یک لحظه ترس و ناامیدی، به نقطه روشنتری از فهم زندگی رسیده است. لحظهای که شاید برای همیشه نگاه او به زندگی و هنر را متحول کرده باشد.
شهاب حسینی در برنامه همرفیق که با حضور مهدی سلطانی پخش شد، به روایت ماجرای بستری شدنش در بیمارستان در سال 1393 پرداخت و گفت:
![]()
سال 93 دوستان یه روزی، ساعت 10 - 11 صبح در حالی که داشتم یک روز معمولی رو میگذروندم، کم کم یه دردی اینجا(قفسه سینه) شروع شد و گفتم عه عه و این عه ها تعجبش بیشتر میشد، به جایی رسیدم که دراز کشیدم و پذیرفتم گفتم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله تموم شد و بعدشم دیگه تا رسوندنم بیمارستان، نفهمیدم و دو سه روز بعد به هوش اومدم.
چیزی که خیلی جالب بود، این بود که یه حقیقت اساسی و پردهای رفت کنار، قطار را نگه داشتند و به من گفتن بفرمایید پایین، گفتم من کار دارم، خونه ام، زندگیم، زن و بچهام، شغلم، اعتبارم!
گفتند بفرمایید بفرمایید، اینجا ایستگاه شماست، دیدم که منم که در اون لحظه دارم به همه چیز بیاعتبار میشم، همه چیز داره به اعتبار خودش، ادامه خودش رو پیدا میکنه، این منم که از ادامه باز موندم.
از اونجایی بود که وقتی خوب شدم اومدم گفتم زندگی تا حالا من و شما شطرنج بازی میکردیم، آدم دوست داره با مهره سفید بازی کنه، چرا چون حرکت اول با مهره سفید، تا حالا داشتم با مهره سفید باهات بازی میکردم اما غلط کردم و از حالا به بعد میخوام با مهره سیاه باهات بازی کنم، چرا چون میخوام حرکت اولو تو بدی و بعد من یک حرکت متناسب با تو انجام بدم.
دست از اکشن برداشتم و رو به ری اکشن آوردم، چون ما نسبت به خیلی چیزها دستمون بسته است، باید منتظر باشیم و جوری زندگی کنیم که بهترین عکسالعملها رو داشته باشیم تا اینکه بهترین عملها، احساس کردم باید جور دیگهای به زندگی نگاه کرد، با زندگی باید رفیق شد، خدا را شکر خدا فرصت دیگری داد تا بلکه بشه بهتر ازش استفاده کرد.
ارسال نظر