سکوت شوهرم، عشق مرا به زمستان کشاند
حوادث رکنا: آن روز که پای سفره عقد نشستم و به خواستگاری «حسن» پاسخ مثبت دادم ،فقط ۲۰بهار از عمرم سپری شده بود. او که از اقوام دورمان بود، پسری سربه زیر و مهربان بود و من عاشق چشم های آرام و صبر و حوصله زیاد او شدم.

به گزارش رکنا، سه سال از دوران نامزدی ما می گذشت و همسرم که در یک شرکت خصوصی کار می کرد، در حال فراهم کردن مقدمات جشن عروسی بود .هیچ کس تاکنون صدای بلندی از «حسن»نشنیده بود و من از این آرامش لذت می بردم . پدر او نیز وضعیت مالی خوبی داشت و همه فامیل از خوشبختی من سخن می گفتند. من هم با چشمانی پر از امید به آینده نگاه می کردم.
زن جوان در ادامه سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی شفای مشهد گفت:خلاصه مجلس عروسی ما برگزار و به خواست پدرشوهرم قرارشد فعلا در خانه آن ها ساکن شویم تا منزل مناسبی برای زندگی مشترک ما تهیه کند! من هم پذیرفتم اما مدت ۳ماهی که درآن جا ساکن بودم به اندازه ۳سال به من سخت گذشت؛ چرا که پدرشوهرم مردی مغرور بود و همواره با بهانه های مختلف مرا تحقیر می کرد که «عروس ما کاربلد نیست!»
نیش و کنایه ها و نگاه های پر از تحقیر آزارم می داد. هر کاری که می کردم زخمی پنهان بر وجودم می نشاندند «دخترهای امروزی اهل خانه داری نیستند!» یا «رسم و رسوم ما این گونه نیست!» خلاصه با این جملات روح و روانم را می خراشیدند. از سوی دیگر «حسن» هم با آن که عاشق من بود ولی در برابر همه زخم زبان های پدرش سکوت می کرد و تسلیم می شد. او هیچ گاه از من دفاع نکرد و در برابر این همه تندی و تحقیر فقط سرش را تکان می داد! سکوت او نیز مانند نمکی بر زخم هایم بود و هر روز بیشتر اعتمادم را خدشه دار می کرد!
بعد از گذشت ۳ماه تصمیم گرفتیم مستقل زندگی کنیم؛ ولی پدرشوهرم ما را رها نمی کرد. حسن نیز وابستگی کاملی به خانواده اش داشت و بین احترام و تحقیر فرقی نمی گذاشت. این موضوع باعث بروز مشاجره هایی در زندگی ما شد اما باز هم «حسن» جانب خانواده اش را می گرفت ، نه از روی منطق بلکه می ترسید فاصله ای بین او و خانواده اش ایجاد شود. در واقع همسرم می خواست همه را از خودش راضی نگه دارد ولی با این رفتارها ،عشق خودش را به نابودی می کشاند! به همین خاطر من هم آرام آرام تغییر کردم .دیگر آن دختر عاشق و دلباخته ای نبودم که لبخند از روی لبانم محو نمی شد. دیگر صدای خنده در فضای پر از سکوت خانه ام نمی پیچید. مدام باید می سنجیدم که رفتار پدرشوهرم در مقابل حرکت من چه خواهد بود.
به زنی تبدیل شدم که احساس و عاطفه اش در قفس ترس و انتظار محبوس بود! گاهی تصمیم می گرفتم مقابل پدرشوهرم بایستم اما وقتی به چشمان آرام شوهرم می نگریستم که عاشقانه مرا دوست داشت، منصرف می شدم؛ اما کشمکش این عشق و ظاهرسازی همه وجودم را آزار می داد. بالاخره مدتی بعد کار به درگیری و جدایی کشید. شوهرم به تایید پدر احتیاج بیشتری داشت تا به خواسته های من توجه کند! دیگر به نقطه ای رسیدم که نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم به همین دلیل هم تصمیم به جدایی گرفتم اما ای کاش ...
با راهنمایی های تجربی سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفا) اقدامات روانشناختی در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری در حالی برای مهارت آموزی این زن جوان آغاز شد که او با مشورت های تخصصی و کارشناسی از تصمیم طلاق منصرف شد و این گونه بررسی های مشاوره ای برای تحکیم زندگی وی ادامه یافت.
براساس ماجراهای واقعی در زیر پوست شهر
ارسال نظر