رکنا گزارش می دهد،
عروسک های کودکی زنان منطقه 7 تهران دوباره جان گرفتند + فیلم دیدنی از یک دورهمی جذاب
رکنا: زنان جهان دیده در کلاس خاطرهگویی سرای محله دبستان با راهنمایی اشرف صحت، با ساختن عروسکهای دستساز، تنهایی و غمهایشان را به زندگی و امید بدل میکنند.

به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، در کوچهپسکوچههای محلهای آرام در دل تهران، صدای خندههایی میپیچد که انگار از دل سالهای دور میآید. نه از مدرسهای پرهیاهو و نه از جشن تولدی کودکانه، که از سرای محلهای بهنام «دبستان»، جایی که زنان جهان دیده (سالمند) دوباره با زندگی آشتی کردهاند. در میانه این حلقه گرم و پرشور، زنی ایستاده با موهایی به سفیدی پر قو، چهرهای آرام و صدایی سرشار از اطمینان؛ اشرف صحت، مربی ورزش، کوهنوردی و دانش آموخته رشته تاریخ دلسپرده و بانی خاطراتی شیرینتر از هر قلهای که تا امروز فتح کرده است.
اشرف، سالها پیش فهمید که زندگیِ زنانِ پا به سن گذاشته، فقط با قرصهای رنگارنگ یا مبلهای راحتیِ جلوی تلویزیون نمیگذرد. او راهی متفاوت انتخاب کرد: ایجاد فضایی برای گفتوگو، برای خندیدن، برای مرور خاطراتی که خاک گرفتهاند اما هنوز زندهاند. کلاسی کوچک در سرای محله دبستان برپا کرد، کلاسی که خیلی زود بزرگ شد؛ نه فقط بهلحاظ تعداد، بلکه به وسعت دلهایی که در آن جمع شدند و دوباره جرأت کردند حرف بزنند، بخندند، و مهمتر از همه، رویا ببافند.
در این کلاس، خاطرات تلخ جایی ندارند. غمها پشت در میمانند. فقط خاطرات شیرین، لبخندها و تصویرهای محو کودکی که دوباره رنگ گرفتهاند، مجال حضور دارند. زنانی که سالها با افسردگی ، انزوا یا ترس از حرف زدن در جمع روبهرو بودند، حالا با صدایی رسا قصه تعریف میکنند، با اشتیاق گوش میدهند و در آغوش هم، امید را دستبهدست میکنند.
کلاسهای اشرف صحت، فقط نشستن و خاطرهگویی نیست. او زنان را با خود برای ورزش به فضای باز میبرد، به هوای تازه، به دل طبیعت. حتی ویلای شخصیاش در شمال را هم وقف شادی یارانش کرده است. جایی که همه آزادند، هرکس کاری میکند، یکی غذا میپزد، یکی پیادهروی میکند، یکی در سایه درختی کتاب میخواند. اشرف، آنجا هم نظارهگر است؛ نه برای نظارت، بلکه برای لذت بردن از شکوفایی زنانی که سالها خاموش بودهاند.
و یک روز، اشرف ایدهای تازه رو کرد. قرار شد همه یک عروسک بسازند؛ عروسکی از خودشان، برای خودشان. نه عروسکی بیجان، بلکه کسی که بشود با او بازی کرد، حرف زد، برایش لباس دوخت، به او غذا داد و حتی او را بزرگ کرد. هرکس میتوانست عروسک کودکیاش را بیاورد، یا عروسکی تازه بسازد با همان دستانی که عمری سفره زندگی را گسترده بودند.
زنها با شوقی کودکانه دست به کار شدند. یکی عروسکش را «گیسو» نامید؛ با موهای پرپشت مشکی، یادآور دختر بیمارش، نسیم، که درگیر شیمیدرمانیست و موهایش ریخته. گیسو، تلاشی بود برای یادآوری زیبایی، برای ساختن پلی از درد امروز به آرامش دیروز.
دیگری عروسکش را «شادی» نامید، با این نیت که شادی همیشه در کنارش باشد و زنی دیگر، «قلی» را ساخت، با رنگهای شاد بافتنی، یادآور قولی که به خانم صحت داده بود. حتی یک قلی دیگر هم برای او ساخت، برای تشکر، برای مهر.
زنی دیگر، درست شبِ بستری شدن همسرش، با وجود اندوه و خستگی، عروسکش را تا نیمهشب آماده کرد؛ شاید برای آنکه دلش جای دیگری سیر کند، برای آنکه بگوید: «من هنوز میتوانم بخندم.»
زن دیگری، گهوارهای ساخت. درست مثل همانهایی که در کودکی با مقوا و تکهچوب میساختند. گهوارهای که پری در آن آرام گرفته بود و مادرش گلی آن را تکان می داد تا آرام شود. گهوارهای از گذشتهای دور، از لحظههایی که خواهرانش را از کار خانه فراری میداد تا با هم در دنیای خیالیشان زندگی کنند.
و زنی دیگر، عروسک سپیده را با خود آورد؛ سپیدهای چهلساله، که روزگاری با لباس عروس، با دامنی که روی تلویزیون خانهشان پهن میکردند. او همیشه میخواست اسم دختر اولش را سپیده بگذارد؛ ولی نشد. دیگر دختری هم نداشت، اما عروسک، برایش همان دختر بود. همان آرزو. خودش آرایشگر بود، خودش موهای سپیده را درست کرده بود، با دقت، با عشق و روی موهای مشکی سپیده، دانه های سپید مروارید را قرار داده بود.
در این کلاس، زنان عروسک میسازند، اما در واقع دارند بخشی از وجود فراموششدهشان را باز میسازند. دارند زخمهای پنهانشان را نوازش میکنند، رؤیاهایی را زنده میکنند که شاید هیچوقت در دنیای واقعی مجال ظهور نیافتهاند.
اینجا، در سرای محله دبستان، زنان دوباره ایستادهاند. دیگر منتظر کسی نیستند تا حالشان را خوب کند. خودشان برای خودشان مادری میکنند. برای عروسکهایی که از دلشان آمدهاند، لباس میدوزند، غذا میپزند، قصه میگویند، و گاهی، اشک میریزند.
اینجا خانه امید است. خانه خندههای دوباره، خانه اشرف صحت، زنی که زندگی را با کوه و کلمات، با ورزش و واژه، دوباره معنا کرده. زنی که به دیگر زنان یاد داده: «شما هنوز هم میتوانید زندگی را از نو آغاز کنید. فقط کافیست دست در دست هم، دکمهای بدوزید، لبخندی بکارید، و عروسکی بسازید...»
ارسال نظر