پس از آن که قربانی تعصبات قومی و قبیله ای شدم و زندگی ام از هم پاشید به امید آغاز یک زندگی توام با آرامش راهی مشهد شدم، اما باز هم با یک تصمیم اشتباه و بدون تامل در عاقبت یک ازدواج پنهانی، به عقد مردی درآمدم که مدعی بود مرا به عقد دائم خود درآورده است اما او با نقشه ای شوم و فریبکارانه جگرگوشه ام را از من گرفت و بدین ترتیب... 

سکینه که چین و چروک های چهره اش از تحمل سختی های زیادی در زندگی حکایت داشت در حالی که به آینده تاریک خود می اندیشید سفره دلش را برابر مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری  گشود و با تشریح گوشه ای از زندگی تلخش گفت: در یکی از روستاهای غرب کشور و در خانواده ای بزرگ شدم که به شدت دچار تعصبات قومی و قبیله ای بودند. برخی دختران قبیله ما نه تنها اجازه تحصیل بالاتر از پایه ابتدایی را نداشتند بلکه هیچ گاه نمی توانستند دخالتی در امر ازدواجشان هم داشته باشند و ما باید با پسری از افراد فامیل و یا قبیله خودمان ازدواج می کردیم، اما من در اوایل جوانی به پسر غریبه ای که از شهر به روستای ما آمده بود علاقه مند شدم. وقتی پارسا به خواستگاری ام آمد پدر و مادرم به شدت با این ازدواج مخالفت کردند و به خاطر این خواستگاری مدام تحقیر می شدم اما اصرار و پافشاری های من باعث شد من و پارسا با یکدیگر ازدواج کنیم این در حالی بود که دیگر جایی در روستا نداشتم و همواره افراد فامیل مرا تهدید می کردند به ناچار به همراه پارسا به شهر آن ها رفتم ولی مزاحمت ها، تهدیدها و کتک کاری ها شدت گرفت با اعلام شکایت پارسا پدرم به مدت 6 ماه زندانی Prisoner شد و این امر بر کینه ها افزود. به طوری که افراد قبیله فردی را اجیر کردند تا در یک سانحه تصادف Crash ساختگی مرا به قتل Murder برساند ولی من از آن سانحه جان سالم به در بردم و به خاطر شدت صدمات مدت طولانی را در بیمارستان بستری شدم. باز هم آن ها دست بردار نبودند و من برای رهایی پارسا از این وضعیت مجبور شدم از او طلاق بگیرم و برای آغاز زندگی توام با آرامش راهی شهر بزرگتری شدم در حالی که در یک مسافرخانه به عنوان نظافتچی کار می کردم تا این که با قربان آشنا شدم. او مدعی بود همسرش نازاست و با چرب زبانی مرا وادار کرد ابتدا به صورت پنهانی ازدواج کنیم. یک سال بعد خداوند دختر زیبایی به ما عنایت کرد ولی قربان همچنان سعی داشت ماجرای ازدواجمان پنهان بماند تا این که مدتی قبل او به طور ناگهانی به همراه دخترم ناپدید شد و من چشم به راه فرزندم ماندم او سپس تلفنی به من اطلاع داد که مدت عقد موقتمان به پایان رسیده است و با تهدید از من خواست به دنبال دخترم نروم! آن جا بود که فهمیدم قربان 3 فرزند پسر دارد و به امید داشتن فرزند دختر با من ازدواج کرده است. اکنون که حیران و بی کس مانده ام متوجه شدم که او از بی سوادی من سوءاستفاده کرده و مرا به عقد دایم خود درنیاورده بود... برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

کدخبر: 368289 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟