اوضاع روحی‌ام حسابی به‌هم ریخته بود؛ به‌طوراتفاقی با ناصر که تبعه خارجی است، آشنا شدم. او ادعا می‌کرد اینجا غریب است و کس ‌وکاری ندارد. ناصر با چرب‌زبانی زندگی رؤیایی را برایم ترسیم می‌کرد و من نیز خام حرف‌هایش شده بودم .

ناصر می‌گفت قرار است ارثیه درست‌ و حسابی به او برسد، بعد هم دست مرا می‌گیرد و به کشور دیگری می‌رویم. او مرا به عقد پنهانی خود درآورد. مدتی گذشت، خودش را کنار کشید و می‌گفت نمی‌تواند وعده‌هایش را عملی کند. او رهایم کرد و رفت. پس از چند ماه متوجه شدم باردار هستم. نمی‌دانستم چه خاکی بر سرم بریزم. بچه‌ام را با آبروریزی به دنیا آوردم. خودم کار می‌کردم و اتاقی هم اجاره گرفته بودم. برای دخترم شناسنامه هم‌ نگرفتم .

از چند هفته قبل سروکله ناصر و زنی که می‌گفت همسرش است، پیدا شد. تازه فهمیدم او دو بچه هم دارد. جلوی خانه‌ام با هم جروبحث می‌کردیم که در لابه‌لای حرف‌هایش گفت بیا بچه را بفروشیم. با شنیدن این حرف از کوره در رفتم. او عقب‌نشینی کرد و رفت. همسرش هم گم‌ و گور شده بود. به داخل خانه برگشتم که متوجه شدم همسر ناصر بچه‌ام را دزدیده است.

تمام خانه روی سرم آوار شده بود. نمی‌دانستم باید چه‌ کار کنم. خنده‌ها و گریه‌هایش توی گوشم بود. سرانجام به کلانتری آمدم و شکایتم را تنظیم کردم.

من فریب خوردم و اگر تن به این ازدواج موقت و پنهانی نمی‌دادم، حال‌وروزم این‌گونه نبودن.

کدخبر: 159800 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟