جنی که مسافر تاکسی بود !

اون زمان محل کارم بیرون از شهر بود و همیشه مجبور بودم برای برگشتن به خونه دو ساعتی توی راه باشم. اون روز هم توی مسیر برگشت به شهر بودم و از شدت خستگی چشم‌هام داشت بسته می‌شد. روی صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و تلاش می‌کردم که چشم‌هام رو باز نگه دارم.

پیرمردی هم کنارم نشسته بود و یک نفر دیگه هم نشسته بود روی صندلی کنار راننده. وسط‌های راه بودیم که پیرمرد ازم آدرسی رو پرسید. می‌خواست بره به قبرستونی که اون نزدیکی‌ها بود. بهش گفتم که مسیر رو درست اومده و ماشینی که توش نشستیم درست از کنار اون قبرستون رد می‌شه. اون هم ازم خواهش کرد که وقتی به اونجا رسیدیم، بهش اطلاع بدم تا از ماشین پیاده بشه.

وقتی خیالش راحت شد ازم تشکر کرد و شروع کرد به نگاه کردن مناظر بیرون. مدام زیرلب دعا می‌خوند و صداش یک جورایی آرومم می‌کرد. کمی که گذشت به‌قدری خوابم گرفته بود که می‌ترسیدم چشم‌هام بسته بشه و نتونم زمانی که به اون گورستان می‌رسیم به پیرمرد خبر بدم، به‌خاطر همین هم برای اینکه خواب از سرم بپره، سعی کردم تا سر صحبت رو با پیرمرد باز کنم و تا رسیدنمون به جایی که قصد داشت پیاده بشه خودم رو مشغول نگه دارم. کمی از هوا می‌گفتم و کمی از گرونی و اخبار روز و خلاصه هر چیزی که ذهنم می‌رسید رو به زبون می‌آوردم و پیرمرد هم با اینکه فوق‌العاده کم‌حرف بود، هر از گاهی جمله‌ای می‌گفت و همینطوری دقیقه‌ها رو می‌گذروندم تا اینکه یکدفعه چشم افتاد به تابلوی سبزرنگی که روش اسم اون قبرستون نوشته شده بود.

سرعت ماشین بیش ‌از حد زیاد بود و من با عجله داد زدم و از راننده خواستم تا ماشین رو نگه‌ داره. اون هم همین ‌کار رو کرد و زودتر از اونی که فکرش رو می‌کردم ماشین رو آورد کنار جاده و نگه داشت. بعد از آینه نگاهم کرد و گفت که کمی زودتر کرایه رو بدم و از ماشین پیاده شم. من هم بهش گفتم که خودم نمی‌خوام پیاده شم و برگشتم سمت اون پیرمرد و با اشاره دست گفتم که این آقا قصد داشتن برن قبرستون. اما همون لحظه کلماتی که از دهنم در می‌اومد تبدیل شد به اصواتی بی‌‌معنی و چند لحظه بعد به کل ساکت شدم. چون پیرمرد غیبش زده بود و جز من هیچ‌کس دیگه‌ای روی صندلی عقب ماشین نشسته بود. راننده ماشین هم که فکر می‌کرد عقل درست و حسابی‌ای ندارم با حالت سرزنش‌آمیزی بهم گفت که زودتر پیاده شم و الکی وقت بقیه رو نگیرم. اما من گفتم که اونجا پیاده نمی‌شم و راننده هم با ناراحتی زیر لب گفت که خدا یک عقلی به تو بده و یک پولی به ما. اونوقت راه افتاد و من هم تا آخر راه حتی یک کلمه هم حرف نزدم و هنوز هم نمی‌دونم که ماجرای اون پیرمردی که ازم آدرس پرسیده بود چیه و فقط گاهی سعی می‌کنم که خودم رو قانع کنم به این جواب که حتما اون روز خیالاتی شده بودم و همه چیز فقط یک توهم بوده است. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کاوه. م راد

کدخبر: 578183 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟