قصه کوتاه از باغ گل‌ها و داستان 2 مگس دوست‌داشتنی

به گزارش رکنا،  خورشید تابستانی با گرمای دلپذیرش همه‌جا را فرا گرفته بود. پرنده‌ها با هیاهوی شاد در آسمان پرواز می‌کردند و جوجه‌ها روی چمن‌ها این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. در همین حال، دو مگس به نام‌های برنارد و توماس تصمیم گرفته بودند به جای وقت‌گذرانی در آشغالدانی، این بار سراغ یک بازی جدید بروند. توماس با کنجکاوی پرسید: «حالا کجا بازی کنیم؟ شاید بریم باغ وحش و توی قفس حیوان‌ها قایم شیم... یا غذاهای کسی که اومده تفریح کنه رو نشون کنیم و اونجا قایم بشیم؛ این خیلی جذاب‌تره!»

اما برنارد با ایده دیگری همراه بود: «نه، امروز بهتره یه کار متفاوت کنیم. بیاید بریم توی باغ گل‌ها و اونجا بازی کنیم.»

توماس با نارضایتی بال‌هایش را تکان داد و گفت: «چی؟ مگس‌ها که باغ گل‌ رو دوست ندارن. مگس‌ها عاشق آشغال‌های بوگندو و خاکی جاها هستن!»

برنارد با آرامش جواب داد: «تو رو به خدا، توماس! همیشه که نباید به همون جاها بریم. شنیدم که باغ گل‌ها خیلی خوبه، حتی کلم گندو و شیرگیاه هم توش پیدا می‌شه.»

توماس در نهایت گفت: «باشه، بریم؛ ولی فقط به شرطی که واقعاً چیزی شبیه به حرفات باشه.»

ورود به باغ گل‌ها

هر دو مگس وارد باغ شدند. فضای باغ مملو از رایحه خوش گل‌های رز بود. توماس بلافاصله واکنش نشان داد: «این که اصلاً شبیه بوی کلم گندو نیست! فقط بوی گل‌های معطره.»
قصه کودکانه

برنارد با لذت گفت: «خب، من که دارم ازش لذت می‌برم. نگاه کن، چقدر این گل‌ها مثل رز صورتی، میخک، ناقوس آبی و سنبله قشنگ هستن!»

توماس اما از این اوضاع راضی نبود: «ولی این‌جا خبری از کلم گندو و شیرگیاه نیست!» در همین حین، برنارد تصمیم گرفت بازی رو شروع کنه و به دوستش گفت: «بیا منو پیدا کن. اگه منو پیدا کردی، بعد از این‌جا می‌ریم.»

جستجوی پرماجرای توماس

توماس جستجو رو از کاملیاها شروع کرد: «وای که حالم به هم می خوره از این همه رنگ قرمز و صورتی.» نتونست برنارد رو پیدا کنه، و بنابراین به سراغ گل های لادن رفت: «این گل ها زیاد بد نیستن.» و برگ ها و گلبرگ هاشون رو تکون داد و به دنبال دوستش گشت. بعد به سمت شمعدونی ها، گلایول ها، و علف جارو رفت؛ ولی هر جا رو که می گشت، نمی تونست برنارد رو پیدا کنه: «ولش کن، بسه دیگه. دیگه نمی تونم تحمل کنم. الان از اینجا می رم.» توماس بدون این که دیگه به فکر پیداکردن دوستش باشه، از اونجا خارج شد: «الان می رم به آشغالدونی.»

برنارد وسط یک رز زرد، به پشت دراز کشیده بود: «اینجا خیلی کیف می ده. برام هم مهم نیست که توماس داره می ره. تازه بهتر هم می شه. من که گل ها رو خیلی دوست دارم.» و اینطور بود که وقتی توماس داشت توی آشغالدونی وزوز می کرد، برنارد تمام روز توی باغ گل ها موند، و هر کدومشون هم از جایی که در اون بود، داشت لذت می برد.

اخبار تاپ حوادث

وبگردی