داستانک امروز / قرار
با هر قدم که بر می داشتم؛ نسیم اول صبح توی چادرم می پیچید و تابی به لبه های نواردوزی شده اش می داد.

سعی کردم بلندتر قدم بردارم تا مگه مسافت رو کوتاه تر کرده باشم، اما انگار کوچه زیر پام کش می اومد و توی ذهن خودم به جای راه رفتن، در جا می زدم. دوست نداشتم به ساعتم نگاه کنم. ساعت هشت باید می رسیدم انقلاب و یکربع به هشت تازه راه افتاده بودم. هرچقدر هم که تند می رفتم نمی رسیدم. قبلنا هر وقت اینطوری دیرم می شد می گفتم: حالا که قراره دیر برم، بذار حسابی دیر کنم... وقتی سر موقع نرفتی دیگه مهم نیست یکربع دیر کنی یا یک ساعت... آب که از سر گذشت...
نه ! ولی ایندفعه دیگه نمی تونستم با این توجیه ها خودمو آروم کنم، کلاس دانشگاه نبود که اگر دیر می رسیدم قید کلاس رو بزنم و برم واسه خودم چایی بخورم، قرار بود! قرار!
ـ وای خدا یه ماشین برام جور کن که راننده اش از اون دیوونه های رالی باشه...
ـ انقلاب...
ـ انقلاب
ـ دویست و پنجاه تومن میشه خانم!
اه نرفته چراغ قرمزه. اگه این راننده بی عرضه یه کم می جنبید و هی جلوی این عابر و اون مسافر ، ترمز نمی کرد الان حداقل این یه چراغو رد کرده بودیم. عصبی و آشفته با دستبندم بازی می کنم. هی دستم به ساعتم می خوره، می خوام نگاش نکنم، نمی تونم. عقربه ساعت، وقیحانه و با جسارت تمام روی عدد هشت ایستاده. دوباره ماشین برای سوار کردن یک مسافر دیگه نگه می داره. بغل دستی من پیاده می شه و من جابجا می شم و خودمو به در تکیه می دم و از پنجره به اون طرف خیابان خیره می شم. ای بابا ! این کیه که پیشم نشسته ، چرا زل زده به من؟ برمی گردم به طرفش. مات می مونم.
ـ تو اینجا چه کار می کنی؟
ـ خوب دارم می رم سر قرار
ـ حالا؟
ـ خودتو چی می گی؟
راحت و رها لبخند می زنم. اون هم بدون اینکه چشم ازم برداره، با صدای بلند به راننده می گه:«نگه دار آقای راننده، ما رسیدیم!»
-
فیلم / روایت پسر خاله فرح پهلوی از دست داشتن فرح در فوت شاه / فرح نمی گذاشت دکترهای امریکایی نزد شاه بروند !
ارسال نظر