مسئولان یک روز مسافرکشی کنند؛ چالش های واقعی زندگی را درک خواهند کرد!
رکنا سیاسی:مسئولان اگر یک روز جای مردم عادی مسافرکشی کنند یا برای خرید میوه بازار را بگردند، چالشهای واقعی زندگی و فشارهای اقتصادی را بهتر درک خواهند کرد؛ چراکه تجربه مستقیم، بهتر از هر تئوری است.
ابراهیم عمران در یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: شاید هیچ تجربهای بدتر از بیپولی نباشد. حالتی که روان و ذهن آدمی به هزار جا میرود. از رهگذر این تجربیات است که میتوان رهیافتهای ذهن را سامانی داد و چه بهتر این تجربهها در پس آن، درس گرفتنهایی هم باشد. این مقدمه کوتاه و پیش قلیانی به قول قدما گفته شد تا از تجربهای بنویسم که شاید به کار مدیران رده بالا و میانی مملکت آید. حسب عادت زمانی که از خودروی شخصی استفاده میکنم، چند نفری را طی روز سوار میکنم. نه از جهت کسب درآمد، بلکه بیشتر گپ زدن و اینکه بدانم در اطرافم چه میگذرد و چون آزگار نوشتن نیز دارم؛ مطمئن هستم بیشتر کمکم خواهد کرد. در یکی از این روزهای آلوده، قبل رفتن به خانه، از میوهفروشی سر راهم چند قلمی میوه و صیفیجات خریدم. در صندلی عقب گذاشتمشان. این روزها خرید میوه برای خیلیها سخت شده و آنانی که هم میخرند؛ از نظر روحی روانی هماره در شش و بش قیمتهای آن هستند و بالمال لذتی از خوردنش نمیبرند.
حال بگذریم از بیمزه بودن بیشتر میوهها که گویی آنها نیز متوجه بیمزگی زندگی این روزها شدهاند و در قوام این بیمزگی تلاش میکنند! وارد داستانی شویم که درگیری ذهنی ایجاد کرد. با خود گفتم حالیه که برای چند قلم میوه و صیفی مبلغی در حدود یک میلیون تومان پرداخت کردم، امروز تا مسیر خانه؛ چند نفری را سوار میکنم و اگر خواستند کرایهای پرداخت کنند؛ قبول هم کنم. چه که بیشتر افرادی که سوار میشوند در بدو ورد میگویند شما به حتم کار اصلیتان نیست! و گویی دست پیش میگیرند که خودرویی رایگان جابهجایشان کند! و در این میان اگر پارامترهای دیگری هم در ماشینت باشد این دوستان زودتر به مرادشان میرسند.
تقریبا 20 کیلومتری تا خانه راه داشتم. میشد اینگونه بنویسم که سه تا چهار خیابان اصلی را باید طی میکردم. دست بر قضا آن روز گویی مسافری نبود. یا همگان از مترو و تاکسی و اسنپ و تپسی استفاده کرده بودند. به خود گفته بودم دستکم نصف این مبلغ خرید را میتوانم در بیاورم! آن حدی در ذهنم خطور کرده بود این موضوع که گویی سالها پشت رلنشین بودم و دنده جابهجا میکردم سطح شهر! باری به وسطهای راه همیشگی هم رسیده بودم ولی دریغ از یک مسافر.
با خود عهد کردم تا به سر اتوبان برسم حتما باید مسافری پیدا کنم و اگر هم نشد همین مسیر را برگردم و از اول شروع! نزدیکهای ورودی اتوبان بودم. میانسال مردی با دو پلاستیک در دستش ایستاده بود. چراغی دادم و بسان رانندههای حرفهای شیشه را پایین دادم و از کتف کمی خم شدم و از مسیرش پرسیدم. به ادامه راهم تا حدودی میخورد. گفتم دربست میروم. انگار فشار قیمتهای میوه خریداری شده؛ داشت اثر میکرد! مسافر سوار شد و روی قیمتی توافق کردیم. تا برسیم به مقصد از همه دری حرف شد. وقتی هم متوجه شد دستی بر قلم دارم؛ بیشتر بحثمان گل انداخت. القصه به مقصد که رسیدیم شماره کارت خواست برای واریز وجه؛ داشتم شماره را میخواندم در ذهن که یکهو به خود آمدم.
گفتم مسیرم بود. مهمان من. گفت پس چرا این همه چک و چونه برای قیمت زدی؟ گفتم خواستم ادای دربستیها را در بیاورم! و اینکه پایان سفر هم برای شما بیشتر خوشایند شود این نگرفتن کرایه! پیاده شد و رفت. من ماندم و کلی پرسش در ذهن. اینکه فشار خرید روزانه برای قشری از مردمی که نان و قوتشان به روز هست؛ چقدر سخت و طاقتفرساست. اینکه ساعتها در پی مسافر باشی و پیدا نشود. اینکه ماشینت قابلیت تبدیل شدن به تاکسی اینترنتی را نداشته باشد و هزاران انگارههای درست و غلط که ذهن را میشورد و میکاود. ایکاش مسوولان رده میانی اقتصادی و اجتماعی این بررسیهای میدانی را جدی بگیرند.
از حال و روز مردم فقط تئوریاش را ندانند. گاهی سر زده به میان مردم بروند. مشتری شوند. خریدار شوند. برای آن تخفیف ساعتها بازار را بگردند. درک کنند چند کیلو میوه خریدن یعنی چه؟ تازه این مردمانی هستند که هنوز دستشان به دهانشان میرسد به هر طریقی. بمانند بینوا انسانهایی که در دل این قصه هیچ جایگاهی ندارند. گاهی مسافرکشی کنند بد نیست این مدیران تصمیمگیر؛ آنهم با ماشینهای بعضا غیرایرانیشان. شاید شاسی آن ماشینها به کمکشان آید تا از قامتی بلندتر مشکلات مردم را رصد کنند. باور کنیم در دل مردم بودن به شعار نیست. زندگی کردن با آنان است. نگرهای که فقط حرفش را میشنویم. ناشناخته به میان مردم رفتن و دردشان را لمس کردن؛ حتی اگر نشود کاری برایشان انجام داد؛ هم به صواب است و ثواب...
ارسال نظر