جعبه جادویی و طلایی که خاطره شد!

به گزارش رکنا، اولین بار که کنار دریا ایستادم و خنکای موج را احساس کردم در کنار مردی بودم که خود یک دریا بود. کمکم کرد روی پای خودم بایستم و با دست نوازش و لبخندهای مهربانش ،گرمای عشق و محبت را در عمق وجودم احساس کنم.

از آن به بعد هرموقع اسم دریا را می شنیدم چهره خندان ،چشم های معصوم و نگاه مالامال از صفا و محبتش برایم تداعی می شود. بزرگتر که شدم ،زن گرفتم و خدا به من فرزندداد هرموقع کنار ساحل می رفتم یاد او می افتادم و با هرموج ،ساحلی بودم که دلتنگ و بی قرار لبخندش می شدم. درتمام خاطرات دوران کودکی ام ،اسم عمویم هست. محبت های بی کرانش آن قدر بزرگ و ارزشمند هستند که مثل یک پدر مهربان بودنش را دوست داشتم و پشتم گرم بود که در فلان منطقه تهران ،یک کوه مستحکم و دریایی بزرگ دارم به نام عمو عباس .

زمانی که کودکی کوچک بودم پدرم و یکی از همکارانش خانه ای شراکتی خریدند.این خانه یک طبقه بود و 2 اتاق داشت. در یک اتاق ما زندگی می کردیم و در اتاق دیگر ،همکار پدرم و همسرش احترام خانم.

یک روز ،شوهر احترام خانم یک جعبه کمد مانند به خانه اش آورد،بعد هم با زیرشلواری راه راه خود روی پشت بام مشغول نصب آنتن شد. پس از چند ساعت بالاخره او از نردبان درب و داغون پایین آمد و جعبه چوبی را به برق زدند .

از فردای آن روز، همسایه ها دنبال فرصتی می گشتند تا به خانه احترام خانم بروند و پای جعبه جادویی بنشینند و بعد هم با آب و تاب تعریف می کردند که تلویزیون احترام خانم فیلم نشان می دهد. دو سه روزی گذشت. صدای تلویزیون قطع شد و سرو صدای احترام خانم و شوهرش به گوش می رسید .زن جوان از دست شوهرش عصبانی بود و می گفت یعنی چه تعارف می کنی همسایه ها بیایند و تلویزیون نگاه کنند،مگر اینجا قهوه خانه است که باید چای برای دیگران آ ماده کنیم و حتما از فردا می گویی برای شان قلیان هم چاق کن؟.

بعد از جرو بحث احترام خانم و شوهرش ،کسی دیگر رنگ خانه و جعبه جادویی آ نها را ندید. تا این که یک روز ،من با پسر احترام خانم در حال خاک بازی توی باغچه خانه بودیم که به داخل خانه شان رفتیم.

جلوی تلویزیون میخ شده بودم و غرق تماشای تصویر برفکی که ناگهان پسر ورپریده احترام خانم ،سیم را از برق کشید. تلویزیون خاموش شد .در این لحظه احترام خانم مثل اژدهایی خشمگین جلو آ مد. فکر می کرد من سیم برق را کشیده ام. آنچنان با کف دست روی ران پایم کوبید که جای هر پنج انگشتش نمایان شد.

گریه کنان بیرون آمدم. در این لحظه عمو عباس هم سررسید . مادرم با دیدن رد انگشتان احترام خانم روی پایم بر آشفت. عمو عباس مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت ،دست همسایه درد نکنه .

او از مادرم خواست آرامش خود را حفظ کند. می گفت این برخورد از هزار فحش برای آنها بدتر است. عمو عباس خداحافظی کرد و رفت . یک ساعتی گذشت . صدای تریپ تریپ فولکس وانت آبی رنگ عموعباس به گوش رسید. کنار دیوار با مادرم نشسته بودیم. عمو عباس سرش را از پنجره ماشین بیرون آ ورد و با صدایی بلند داد زد: عزیز پسرم ،جگر عمو .

دست تکان می داد و می خندید. از عقب فولکس یک جعبه بزرگ پایین گذاشت و دو ساعت بعد ، تلویزیون در خانه ما هم روشن شد. عمو عباس آن قدر خوشحال بود که انگار دنیا را به او داده اند. دست نوازشی به سرم کشید ،مرا بوسید و گفت:عزیز پسرم ،من می روم که خیلی کار دارم و ... .

تمام لحظه هایی که با عمو عباس سپری شدند خاطره هستند . او دریا بود و ما تا چند روز دیگر چهلمین روز مرگ غم انگیزش را به سوگ می نشینیم. باورمان نمی شود او دیگر بین ما نیست . دریا هیچ وقت نمی میرد و همیشه زنده است.

ای کاش ما هم به مرور به اندازه دریا بزرگ شویم. عمو و دایی و عمه و خاله های واقعی باشیم و برای همدیگر از جان و دل مایه بگذاریم. احساس تنهایی ،درد بزرگی است برای ما. اما خوش به حال عمو عباس که حتی بعد از مرگش نیز لحظه ای از خاطر ما محو نمی شود و دریای محبتش تا همیشه به سوی ساحل دلتنگی مان موج خواهد زد.

این که ما تنها می مانیم تقصیر خودمان است . باید دریا باشیم تا تنها نمانیم وجعبه های جادویی به هم هدیه دهیم که خاطرات طلایی نشان دهد.

اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

کدخبر: 446345 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟