رکنا: چرم سفید یکی از حساس ترین و البته پرطرفدارترین نوع چرم هاست که پس از انتخاب آن برای لوازم و وسایل تان زمان و دقت بیشتری را باید برای مراقبت و نگهداری آن در نظر بگیرید؛ به همین منظور در این…
رکنا: چند ساعت سر گذر منتظر ماندم خبری نبود دست خالی به خانه برگشتم وقتی چشمم به کفشهای پاره پوره همسرم افتاد اعصابم بیشتر خط خطی شد بی سر و صدا یک جفت صندل را که بچه هایم برای روز پدر خریده بودند…
رکنا: نمی دانم هیچ گاه در دوره عمر خودتان چنان مستأصل شده اید که هیچ راه امیدی نیابید؟ امروز من به عنوان یک پدر برای آینده فرزندانم نگرانم و تنها در خلوت شب به حال و روز خودم گریه می کنم. از سوی…
رکنا: هر زمان که مهمان به خانه ما می آید به دلیل اینکه همسرم سیگار می کشد، آنها را آزار می دهد. روش از بین بردن بوی بد سیگار در خانه چیست؟
رکنا: روزی که پا به خانه بخت گذاشتم هیچ گاه تصور نمی کردم سرنوشتم این گونه رقم بخورد و هر روز ذره ذره وجودم در آتش عصبانیت ها و کتک کاری های همسرم به خاکستر تبدیل شود. کتک های بی رحمانه او حتی در…
رکنا: نوزادی که هنوز به دنیا نیامده است چوب حراج خورده و 28 میلیون تومان قیمت دارد.
رکنا: دیگر تحمل این تهمت های زشت و ناروا را ندارم. مدت 7 سال از زندگی مشترکم می گذرد در حالی که یک روز خوش ندیدم. حالا هم همسرم با ضرب و جرح عمدی مرا از خانه بیرون انداخته است و...
رکنا: آن قدر از همسرم متنفرم که حاضر نیستم حتی برای لحظه ای با او همکلام شوم! دوست دارم از این زندگی نکبت بار و کثیف به جایی بگریزم که دست هیچ کس به من نرسد و چشمانم هیچ انسانی را نبیند.
رکنا: اون روز دیرتر از همیشه کارم تو اداره تموم شد و تو مسیر برگشتن به خونه چندکیلویی میوه و یه عروسک کوچیک برای دخترم مهشید که حالا تازه پنجساله شده و تنها بچه و ثمره زندگی ده ساله من و همسرم…
رکنا: یک روز همسرم به خانه آمد و گفت در آرایشگاه دوستش با دختری جوان آشنا شده است. رفتوآمد فرزانه و این دخترخانم که ظاهر باکلاسی داشت، از همان روز آغاز شد. او بیشتر وقتها به خانۀ ما میآمد و حتی…
رکنا: رفاقت و معاشرت همسرم با افراد ناباب زندگی مرا تا مرز نابودی کشاند. همسرم در رفت و آمد با دوستان لاابالی اش به یک معتاد Addicted حرفه ای تبدیل شد، به همین خاطر فرزندانم را از رفتن به مدرسه منع…
رکنا: نمیفهمیدم چطور رانندگی میکنم. چند چراغ قرمز رد کردم. همسرم کنارم نشسته و درحالیکه دختر کوچولویم را در آغوش کشیده بود، با چشمانی گریان مرا قسم میداد که با سرعت بیشتری رانندگی کنم. بچه را…