اینجا ۱۵ سالگی برای دختران آخر دنیاست / من زشتم و مریم پاسوز من در ازدواج شده است + عکس
رکنا: در سهرورد دختران زیادی هستند که تجرد قطعی را تجربه میکنند. سنتهای قدیمی میگویند یا باید کودکی را کنار بگذاری و تا 15 سالگی زن پسری هم سن و سال خودت شوی یا کنار گذاشته میشوی و درخوشبینانهترین حالت، اگر بخواهی شوهر کنی باید تن به یک ازدواج ناهمگون بدهی!
به گزارش رکنا، دستان ظریف و بیرنگش با زبردستی نخها را میکشد، مقداری را با چاقوی دسته قرمز از کلاف جدا میکند و به تارها گره میزند. هر روز بساط همین است. صبحانه، دارقالی، غذای ناچیزی پختن، دارقالی، نهار خوردن، دارقالی، شام درست کردن، دار قالی، سریال دیدن و خوابیدن.
خودش میگوید هر روزش شبیه به هم است. یک روزهایی خوب است، یک روزهایی جهنم. روزهایی که کسی به خانهشان نمیآید یا در خیابان نیش و کنایه نمیشنود و با دارقالیاش خلوت میکند، روزهای خوبی است. آن روزهایی که مادر برای دیدن اقوام به روستاهای دیگر میرود و شام و نهاری هم در کار نیست که روزگار برایش کم از بهشت ندارد.
بهشتی که بهشت نیست
سهرورد میان گندمزارانی که یکی در میان درو شدهاند از دور همچون زمردی سبز پیداست. هوای خنک، درختان گردوی تنیده در هم، رودهای آب جاری و صدای پرندگان اولین چیزی است که ابتدای ورود جلبتوجه میکند. در سهرورد که تازه چند سال بیشتر از شهر شدنش نمیگذرد رسم است اگر دختری تا 15 سالگی توانست ازدواج کند که میشود خانم خانه و همه به چشم یک زن واقعی و همهچیزتمام به او نگاه میکنند؛ اما اگر 15 سالگی گذشت و کسی سراغش نیامد باید زخمزبانها را تحمل کند و دم برنیاورد. زهرا و لیلا 25 سال است که صدایشان درنیامده، 25 سال است که نیش و کنایه برایشان عادت شده اما میگویند هنوز وقتی دختر کوچکی را در لباس عروس میبینند حسرت میخورند و شبها خواب میبینند در خانه خودشان کار میکنند، مادر شدهاند و مثل بقیه زنان روستا زندگی میکنند.
در روستای سهرورد از توابع شهرستان خدابنده استان زنجان دختران زیادی هستند که بنا بر شرایط موجود تجرد قطعی را تجربه میکنند. سنتهای قدیمی میگویند یا باید کودکی را کنار بگذاری و زن خانه پسری جوان و همسنوسال خودت شوی یا مردی که چندین سال بزرگتر است را بهعنوان همسر انتخاب کنی؛ در غیر این صورت اگر بخواهی شوهر کنی باید تن به یک ازدواج ناهمگون بدهی.
کنایهها پیرش میکند
وارد خانه زهرا و لیلا میشوم. خانهای محقر که از خشت و گوشههایی که بهتازگی به خانه اضافهشده از سیمان ساخته شده است. گوشه حیاط خانه مرغهاست و کنارش دستشویی کوچکی که یک انسان درشتهیکل بهسختی در آن جا میشود. حوض کوچک و خاکیرنگی درست رو به روی خانه مرغها جا خوش کرده و قطرههای آب از شلنگ سیاه شدهای میچکد.
لیلا به استقبالم میآید، دختری لاغراندام اما خوشرو. ابروهای روشنش تا بالای پلک را گرفته و چادرش را دور کمرش بسته است. دستش را که جلو میآورد زبری دستانش اولین چیزی است که به چشم میآید و او هم این را میفهمد؛ بلافاصله میگوید: «ببخشید دستم زمخت شده؛» سرش را پایین میاندازد و خجالتزده میخندد.
بهتازگی 30 ساله شده است اما صورتش را که نگاه کنی 10 سال پیرتر به نظر میآید. دختر بزرگ خانواده است و یک خواهر کوچکتر هم دارد. هر دو دختر خانه ازدواج نکردهاند و به گفته خودش همین زخمزبانهاست که آنها را پیر میکند.
در خانه، مادر و خاله دخترها نشستهاند. زهرا در آشپزخانه کار میکند و جلوتر نمیآید اما با نگاهش میفهماند که به من مشکوک است؛ برای همین جلوتر نمیآید و فقط بهآرامی سلام میکند. لیلا کنارم مینشیند. حضور خاله و مادرش مانع از این میشود که احساس راحتی کند و حرف بزند. این را از نگاههای زیرچشمیاش به مادر و خاله میفهمم. در خانه اتاقی وجود ندارد که بتوانیم راحت حرف بزنیم. سمتی از خانه را با پارچهای بنفش از فضای اصلی خانه جدا کردهاند و بهاصطلاح خودشان اینجا اتاق شخصی دخترهاست. همانجا میرویم و اینجاست که درد دل لیلا باز میشود.
ابتدا میگوید:«خواستگار نیست. یعنی هست اما وقتی سن دختری از 15 سالگی بیشتر شد کسی به سراغش نمیآید. یعنی هر کسی هم که بیاید یا معتاد است یا زن مرده یا پیرمرد. خیلی از مردها هم وقتی میفهمند شوهر نکردی به خودشان اجازه میدهند هر بیاحترامی که دوست دارند بکنند. خیلی وقتها مردها میآیند و میگویند کسی که با شما ازدواج نمیکند لااقل صیغه من شو تا به گناه نیافتی و خرج زندگیات را بدهم، اما زن و بچههایم متوجه نشوند. »
آرزوهای ساده دستنیافتنی
در همین فاصله زهرا هم به جمع ما اضافه میشود. بدون اینکه کلامی حرف بزند تنها گوش میدهد و هر جا لیلا میخواهد اطلاعاتی بدهد با تلنگری او را وادار به سکوت میکند.
آرزوهای این دو خواهر آنقدر ساده و دستیافتنی است که تصور آن برای دخترانی که در شهر زندگی میکنند شاید غیرقابلتصور باشد. لیلا میگوید: «روز عید (قربان) عروسی داریم.» برای اینکه زهرا را هم وارد بحث کنم رو به او با خنده میگویم حتماً حسابی به خودتان میرسید. زهرا جواب نمیدهد. لیلا بلند میخندد «نه بابا اینجا که تهران نیست به خودمان برسیم.» دوباره میپرسم: «یعنی لباس ندوختی؟ آرایش نمیکنی؟» همین جمله کافی است تا زهرا بالاخره سکوتش را بشکند. « بله لباس میدوزند، آرایشگاه هم میروند ولی ما نه. هرکسی که شوهر دارد از این کارها میکند. ما فقط حمام میرویم که اگر کارمان زیاد باشد حمام هم نمیرویم. روسری و چادرمان را سر میکنیم و میرویم عروسی. برای ما فرقی ندارد هر روز همین است.» با سرعت دستش را روی زانو میگذارد و پای دارقالی مینشیند. دستانش با سرعت عجیبی نخها میکشد، با چاقوی قرمزرنگش نخها را میبرد و به تارها گره میزند.
پاسوز مادر و خواهر
پیغام میدهند نرگس پشیمان شده و نمیخواهد به خانهشان بروی. میگوید من زشتم. خانه نرگس را پیدا میکنم. با مادر و خواهرش پشت تنور نشستهاند. نرگس خمیر را چانه میگیرد، با وسواس خاصی چانهها را یک اندازه و گرد میکند و بدون استثنا با دو انگشت وسطیاش حفرهای در چانهها میسازد. مادرش خمیرها را صاف میکند و مریم، خواهر کوچکتر سر تنور گازی نشسته و حواسش به نانهاست.
از لبخند مریم برمیگردد و با دیدن من متعجب میشود اما دوباره رویش را برمیگرداند و مشغول ورز دادن خمیر نان میشود. وانمود میکنم پیغامش به دستم نرسیده و طبق قرار قبلی به خانهشان آمدهام. از شوهر و شوهر نکردن هیچچیزی نمیپرسم تا اعتماد ایجاد شود و خودش سر حرف را باز کند. زمان طولانی نمیگذرد که میگوید: «بروم برای جوجه بوقلمونها غذا بریزم.» پشت سرش راه میافتم. زیر نور آفتاب رنگ چشمانش زیباتر میشود و بیانصافی است اگر به رویش نیاورم. «نرگس چقدر رنگ چشم و موهایت توی نور آفتاب قشنگ شده.» بالاخره بعد از یک ساعت لبش به خنده باز میشود. جای چند دندان در دهانش خالی است. دستانش را در هم قفل میکند و صورتش سرخ میشود. به داخل خانه دعوتم میکند و خودش میرود. کمی بعد با نان تازه و چندتکه پنیر محلی برمیگردد مینشیند و شروع میکند به حرف زدن: «پدرم را یادم نمیآید. خیلی کوچک بودم که عمرش را داد به شما.» با انگشتش به دیوار اشاره میکند. عکس سیاهوسفید مرد جوانی با موهای پرپشت کنار ساعت به دیوار نصبشده. دوباره ادامه میدهد: «از پدر فقط همین یک قاب را داریم. مادرم از وقتی میدانم بیمار است. مشکل قلبی و احتیاج به کمک دارد، برای همین ماندم در خانه تا کمکحال مادرم باشم. اوایل دوست نداشتم ازدواج کنم چون اگر من ازدواج میکردم چند سال بعد هم خواهرم شوهر میکرد و مادرم تنها میماند. برادرانم هم برای کار و بنایی هر روز یکگوشه کشور هستند و نمیتوانند به مادرم رسیدگی کنند.
برای همین در خانه ماندم تا سنم بالا رفت. هم سن من بالا رفت هم سن مریم.» از نرگس میپرسم شاید برای انتخاب شوهر ملاکهای سختی داری اما او گفت: «ملاک سخت ندارم، تا بچه بودم که پسرهای خوب میآمدند اما بعد از 15 سال دیگر معتاد بودند، زندار بودند، پیر بودند. ملاک یعنی چه؟ جز سلامت بودن؟ جز همسنوسال بودن؟ الآن هم خواستگار میآید، خوب است اما میآیند، مینشینند و بعد میروند. دیگر خبری نمیدهند. من زشتم، مریم هم بهپای من سوخته؛ مردم زخمزبان میزنند که شوهر نکردی حتماً عیب و ایرادی داری که هرکسی به خانه شما میآید دیگر برنمیگردد. جز زشت بودن من چه دلیلی دارد؟ جز اینکه 45 سالم شده چه دلیل دیگری وجود دارد؟» سکوت میکند. چشمهایش روی دستانش توقف میکند. دستانی که باز در هم گرهخورده و سخت شده است.
با تمام این تفاسیر هر جای دنیا که باشید افرادی هم هستند که توجهی به محیط زندگی خود ندارند. برای مثال مادر سکینه که زنی روستایی اما خوشفکر است. سکینه 16 سال دارد و مادرش برای اینکه او را ترغیب کند در کودکی ازدواج نکند قول داده برایش النگو میخرد که بهانه النگو و لباس به خانه شوهر نرود یا زینب که به مادرش قول داده درس بخواند و مراقب خانوادهاش باشد و دختران دیگری که به دلیل نبود فضای کافی از آنها نام نبردهایم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
خوب واقعا خیلی سخته این فکر و سنت های غلط و اضافه که باید برداشته شود
تا دیگر کسی اجازه زخم زبان نداشته باشد و امان از زخم زبان و کنایه که دردش از نیش مارم بدتره