این مطلب از گروه وب گردی است و تنها جنبه سرگرمی دارد
تلخ ترین شب زفاف برای عروس کوچولو !/ بعد از آن شب می ترسیدم مثل کابوس بود ... + نظر کارشناس
رکنا :ماجرای تلخ ترین شب زفاف برای عروس کوچولو نیازمند کارشناسی کودک همسری است.
به گزارش رکنا ،
هفت ماه از ازدواجمان گذشته بود که برای نخستینبار پا به خانه پدر و مادرم گذاشتم. مادرم خیلی زود متوجه شد که میان من و همسرم هنوز رابطه زناشویی برقرار نشده است. بارها تلاش کرد با نصیحت و حرفهای مادرانه مرا آماده کند، اما شرم و ترس اجازه نمیداد چیزی بگویم و هر بار طفره میرفتم. یکی از دوستانم بیپرده گفت: «اگر شوهرت را دوست داری و میخواهی زندگیات از هم نپاشد، باید با او همبستر شوی. اگر بیش از این مقاومت کنی، مرد سراغ زن دیگری میرود و تو را کنار میگذارد.»
در نهایت تسلیم شدم و رابطه برقرار شد، اما ماهها طول کشید تا این رابطه به شکل عادی درآید. آن تجربه برایم نهتنها آرامش نداشت، بلکه چنان تلخ و سنگین بود که سایهاش بر روان و تمام زندگیام افتاد و مرا به انسانی افسرده و فرسوده تبدیل کرد.
دو سال دیگر در خانه پدرم ماندم؛ چراکه نه از کار خانه چیزی میدانستم و نه از اداره زندگی. وقتی مدتی به خانه خانواده شوهر رفتم، کنار خواهرشوهرم پای تنور مینشستم و با کمک او یکی دو نان میپختم. از خمیر گرفتن، نان پختن، آشپزی، آداب عروسبودن و مسئولیتهای خانهداری هیچ نمیدانستم. در این مدت فقط کمکم نانپزی و چند کار ساده آشپزی را یاد گرفتم و از دیدن زندگی دیگران، چیزهایی آموختم.
باردار بودم که دوباره به خانه خسرم برگشتم. پختوپز، شستن لباسهای یک خانواده پرجمعیت، جمعآوری فضولات بیستسی بز و گوسفند و چند گاو، خشککردن و غالکردن آنها، و آوردن چندین پشتاره علف در هر روز، برایم طاقتفرسا بود. من که در خانه پدر نه کار سنگین کرده بودم و نه تجربهای داشتم، دوشیدن شیر، مشکزدن و قروتکردن را هم نمیتوانستم انجام دهم و این کارها بر دوش خسرمادرم بود.
هر وقت مهمان میآمد، دستپاچه میشدم. بیش از همه وقتی جاوید و پدرش بر سر مزه و نوع غذا بحث میکردند، سردرگم میشدم و نمیدانستم چه باید بکنم.
روزبهروز شکمم بزرگتر میشد، اما از بس شب و روز درگیر کار بودم، خودم را فراموش کرده بودم و نمیفهمیدم زمان چگونه میگذرد.
ماه رمضان بود. برای سحری دور سفره نشستیم که ناگهان دردی عجیب در شکمم پیچید؛ انگار سنگی سخت درون شکمم میغلتید. نتوانستم چیزی بخورم و به اتاق رفتم. با خودم فکر میکردم مسموم شدهام یا دلدرد ساده است. درد کم و زیاد میشد تا جاوید رسید. از او خواستم پشتم را مالش بدهد، اما درد شدیدتر شد. هراسان ایستادم و دیدم تشک و لحاف و لباسهایمان غرق خون است.
با دیدن خون، بدنم از ترس لرزید. جاوید مادرش را صدا زد و خودش برای خبرکردن مادرم به خانه پدرم رفت. خواهرشوهرم دنبال دایه فرستاد و خسرمادرم مرا به آشپزخانه برد. چوبگز آردی به دستم دادند تا با تکیه بر آن راه بروم. در دیگدان آتش روشن کردند و بر سرم دعا و صدقه میگرفتند.
دایه که رسید، مرا به پشت خواباند. ترس و شرم همزمان به جانم افتاده بود. تمام تلاشم این بود که بیقراری نکنم. دایه با دستهای زمخت و استخوانی شکمم را فشار میداد و درد مثل موجی به کمرم میپیچید و دنیا پیش چشمم تیره میشد.
پس از مدتی جاوید همراه مادرم رسید. مادرم گوسفندی را که آورده بود سه بار دورم چرخاند و به خسرم گفت آن را قربانی کند و گوشتش را میان همسایهها پخش کند.
هشت ساعت تمام با درد جانکاه زایمان جنگیدم تا رمقی برای نشستن و حرکت در بدنم نماند. زنهای همسایه دورم جمع شده بودند، مادرم گریه میکرد و صدقه میداد و جاوید قرآن میخواند.
سرپا نشستم؛ سر نوزاد بیرون آمده بود، اما توان زاییدن نداشتم. دایهها ریسمانی دور کمرم بستند و جاوید آن را میکشید تا طفل جدا شود. بیتاب شدم، امیدی به زندهماندن نداشتم. زنها فریاد میزدند بنشین. به زور نگهم داشتند و سرانجام فرزندم به دنیا آمد.
بستر انداختم و افتادم. تمام بدنم درد میکرد؛ انگار روزها کتک خورده باشم یا از میدان جنگ برگشته باشم. خواب به چشمم نمیآمد و نوزادم مدام گریه میکرد. زنها میگفتند: «بگذار گریه کند، تا یک شبانهروز شیر ندهید که قوی شود.» نه توان شیر دادن داشتم و نه جرأتش را. از این کار خجالت میکشیدم و هیچ احساس مادری در وجودم نبود. شادی دیگران برای پسر بودن نوزادم برایم بیمعنا بود.
چند ساعت بعد خواستم از جا بلند شوم، اما نتوانستم بنشینم. رحمم بهشدت درد میکرد و هر حرکت مثل فرو رفتن خاری در وجودم بود.
با کمک جاوید و مادرم به تشناب رفتم. ایستاده نشستم. از شدت درد نمیتوانستم ادرار کنم، اما چارهای نداشتم. با گریه و سوزش، ادرار کردم و همانجا فهمیدم که واژنم پاره شده است.
از ترس و شرم، درد و مشکلم را با کسی در میان نگذاشتم. یک ماه تمام، با طعنهها و نیشزبانهای خسرمادر و خواهرشوهرم، نتوانستم از بستر برخیزم. زنهای همسایه که برایم حلوا و شیر برنج میآوردند، با تعجب میگفتند: «اینهمه ناز برای چیست؟ یک زخم بود، دیگر چرا خوابیدهای؟» نمیدانستند چه دردی را تحمل میکنم.
پس از چند ماه، زخمم کمی خوب شد. مادر شدن زندگیام را کاملاً دگرگون کرد. نوزادم نارس و بسیار ضعیف بود و نمیتوانستم از او مراقبت کنم. خسرمادرم او را حمام میداد و لباسش را عوض میکرد.
شیر سینهام که روی لباسم میریخت، حالم را بد میکرد. مدام خودم و لباسم را میشستم و لباس خیس میپوشیدم. همین باعث شد شیرم خشک شود و ناچار شدیم برای بچه شیرخشک بخریم.
در مهمانیها حاضر نبودم فرزندم را بغل بگیرم. از او خجالت میکشیدم و فاصله میگرفتم. همین رفتار باعث شد خانواده شوهر و همسایهها مرا دیوانه بنامند و تحقیرم کنند.
سالها گذشت. هر بار کار سنگین میکردم یا با شوهرم رابطه داشتم، رحمم دوباره زخم میشد و درد سراسر وجودم را میگرفت. مادر چهار فرزند شدم و مشکلاتم شدیدتر شد تا جایی که شوهرم راضی شد مرا نزد داکتر ببرد.
پس از معاینه، داکترها گفتند: «چرا اینقدر دیر مراجعه کردهای؟ عفونت داشتهای که به کیست تبدیل شده. اگر دوا اثر کند خوب، وگرنه باید جراحی شوی.» داروها را گاهی منظم و گاهی نامنظم مصرف کردم، اما دیگر دیر شده بود. وقتی دوباره مراجعه کردم گفتند: «باید پارگی رحم دوخته شود، وگرنه خطر سرطان وجود دارد.»
این حرفها را با جاوید و خانوادهام در میان گذاشتم، اما همه مسخرهام کردند و گفتند غیرممکن است. حالا سالهاست با این درد زندگی میکنم؛ بیآنکه راهی جز صبر، تحمل و سکوت برایم باقی مانده باشد.
نظر کارشناس
ازدواج دختران ۱۱ ساله، که در ادبیات حقوقی و اجتماعی از آن با عنوان «کودکهمسری» یاد میشود، از منظر کارشناسی با چالشهای جدی روانی، جسمی، آموزشی و حقوقی همراه است. بر اساس استانداردهای علمی، کودک در این سن هنوز به بلوغ فکری، هیجانی و قدرت تصمیمگیری آگاهانه نرسیده و توان پذیرش مسئولیتهای پیچیده ازدواج و مادری را ندارد.
از نظر پزشکی، بارداری در سنین پایین خطرات قابلتوجهی برای سلامت جسمی کودک به همراه دارد و میتواند منجر به عوارض جدی، حتی مرگومیر مادر و نوزاد شود. از منظر روانشناختی نیز، کودکهمسری اغلب با اضطراب، افسردگی، احساس ناتوانی و قطع مسیر رشد طبیعی شخصیت همراه است.
در بُعد اجتماعی و آموزشی، ازدواج زودهنگام معمولاً به ترک تحصیل منجر میشود و فرصتهای رشد، توانمندسازی و مشارکت مؤثر در جامعه را از کودک سلب میکند. این مسئله در بلندمدت چرخه فقر، نابرابری و آسیبهای اجتماعی را بازتولید میکند.
هرچند در برخی جوامع، کودکهمسری با توجیههای فرهنگی یا اقتصادی مطرح میشود، اما از دیدگاه کارشناسان اجتماعی و نهادهای حقوق بشری، حفظ «مصلحت عالی کودک» باید در اولویت قرار گیرد. ازدواج زمانی میتواند سالم و پایدار باشد که بر پایه رضایت آگاهانه، بلوغ فکری و توانایی انتخاب آزادانه شکل گرفته باشد؛ شرایطی که در مورد کودکان ۱۱ ساله عملاً وجود ندارد.
در نتیجه، مقابله با کودکهمسری نیازمند اصلاح قوانین، افزایش آگاهی خانوادهها، حمایت اجتماعی و تقویت نظام آموزشی است تا کودکان بتوانند دوران کودکی خود را بدون فشار و اجبار طی کنند و با آمادگی کامل وارد زندگی بزرگسالی شوند.
منبع : نیم رخ
ارسال نظر