نوروز سال گذشته بود که باز هم اصرارها برای ازدواج بالا گرفت. این بار مادرم از فامیل برای راضی کردن من کمک گرفت. هر مهمانی که به خانه مان می آمد در این باره با من صحبت می کرد. انگار این بار موضوع جدی بود. کم کم خودم هم به فکر افتادم و در طول عید کمی به این موضوع فکر کردم. بالاخره روزهای عید یکی یکی گذشت و به روز سیزده رسید.

آن روز مثل همیشه همراه خانواده به یکی از پارک ها رفته بودیم. با این که آن جا شلوغ بود اما همه خانواده ها در کنار هم خوش بودند. گوشه ای نشستم و مشغول تماشای بقیه شدم. انگار حرف های مادرم درباره زن گرفتنم بالاخره اثر کرده بود. باورم نمی شد. آماده بودم مادرم لب تر کند تا همراهش به خواستگاری بروم. چند ساعتی گذشت و بعد از ناهار مادر کنارم نشست.

از چهره اش خواندم که باز هم نقشه ای برایم کشیده است. در حالی که لبخند می زد دختر جوانی را که کمی آن طرف تر در جمع خانواده اش نشسته بود نشانم داد و نظرم را درباره اش پرسید. گل از گلم شکفت.

با لبخندی که زدم مادرم جوابش را گرفت و سراغ آن ها رفت. به این ترتیب چند روز بعد به خواستگاری گلشیفته رفتیم. او ۲۳ سال داشت و پدرش صاحب یک کارخانه بزرگ بود. در همان جلسه اول پدرش سنگ بزرگی جلوی پایم انداخت و ۱۳۶۸ سکه بهار آزادی را به عنوان مهریه تعیین کرد. از طرفی او ۱۵ سال از من کوچک تر بود و همین اختلاف سنی می توانست در زندگی مان دردسرساز شود. وقتی به خانه برگشتیم مادرم سعی کرد من را راضی کند. او اختلاف سنی خودش و پدر خدابیامرزم را مثال زد و گفت مهم تفاهم است.

او با گفتن این که مهریه را کی داده و کی گرفته است این موضوع را هم حل کرد. نمی دانستم باید چه کار کنم. از یک طرف نمی دانستم با مهریه سنگین و اختلاف سنی چه کنم. از طرف دیگر شاید این آخرین فرصتم برای ازدواج بود و می ترسیدم به خاطر سن زیادم دیگر کسی با من ازدواج نکند. به همین دلیل دلم را به دریا زدم و پای سفره عقد نشستم.

فکر می کردم زندگی من و گلشیفته خیلی زود پا می گیرد اما همان روزهای اول فهمیدم پیش از من با چند نفر نامزد شده است اما به دلیل اخلاق بد پدرش هیچ کس حاضر به ازدواج با او نشده بود. چند ماه چوب ۱۳۶۸ سکه ای را که به عنوان مهریه قبول کرده بودم روی سرم حس می کردم اما بعد از چهار پنج ماه دیگر نتوانستم این شرایط را تحمل کنم.

با اولین واکنشی که نسبت به دخالت های پدر زنم نشان دادم او مهریه اش را به اجرا گذاشت و به همین سادگی زندگی ام از هم پاشید. من شناختی از همسرم نداشتم و همین موضوع باعث شد خیلی زود رویاهای خودم و مادرم را نقش بر آب کنم. اگر در جوانی فرصت هایی را که برایم پیش آمده بود با بهانه جویی هدر نمی دادم مجبور نبودم در ۳۸ سالگی شکست در زندگی را تحمل کنم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

کدخبر: 465640 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟