کل اون منطقه توی دره‌ای قرار گرفته بود و تلفن همراه، به هیچ عنوان آنتن نمی‌داد. تلفن ثابتی هم در کار نبود و تنها راهش دویدن به سمت پاسگاه بود تا جریان رو براشون توضیح بده و ازشون کمک بخواد. نیم ساعت قبل وقتی کنار پنجره کلبه ایستاده بود، چشمش به چهار تا مرد قوی‌هیکل افتاد که توی باغ مشغول برپا کردن صلیب چوبی بزرگی بودن. هر چهار تاشون کت و شلواری رسمی و سیاهرنگ به تن داشتن و صورتشون رو با ماسک‌های مسخره‌ای پوشونده بودن. صلیب چوبی رو درست روبه‌روی در کلبه توی زمین فروکرده بودن. یکی از مردها که ماسک خرگوش به صورتش زده بود، پیت فلزی بزرگی رو از زمین برداشت و اومد سمت کلبه.
طولی نکشید که بوی بنزین کل محوطه رو پر کرد. هنوز کنار پنجره ایستاده بود و دزدکی به مردهای توی باغ نگاه می‌کرد. مردی که نقاب سیاهرنگی به چشماش زده بود پکی به سیگارش زد و فیلتر سیگار رو انداخت پای چوبی که توی زمین کاشته بودن. در عرض چند ثانیه، کل صلیب که آغشته شده بود به بنزین، شعله‌ور شد و شروع کرد به سوختن. شعله‌ها توسط رد بنزینی که روی زمین ریخته بود آروم آروم به سمت کلبه می‌اومدن. نمی‌دونست باید چکار کنه، پشت پنجره خشکش زده بود و نفسش به سختی درمی‌اومد، که یکدفعه یکی از مردهای توی باغ چشمش افتاد به پنجره و اون رو دید.
اسلحه‌ای از جیبش درآورد و شروع کرد به شلیک کردن. خودش رو پرت کرد روی زمین و گوش‌هاش رو گرفت. انگار کلبه رو به رگبار بسته بودن. در عرض چند ثانیه کل پنجره‌های کلبه شکست و زبونه‌های آتش وارد کلبه شد. کاری به ذهنش نمی‌رسید که انجام بده. صدای باز شدن در کلبه رو که شنید، از زمین بلند شد و شروع کرد به دویدن سمت پنجره‌ای که انتهای کلبه بود و با شیرجه‌ای خودش رو از پنجره به بیرون پرت کرد.
درد شدیدی روی کتفش احساس می‌کرد و لباسش از شدت خونی که ازش می‌رفت قرمز شده بود. بیست دقیقه‌ای بود که از لابه‌لای درخت‌های جنگل به سمت پاسگاه می‌دوید. نمی‌دونست برای چی قصد کشتنش رو داشتن. وقتی به پاسگاه رسید دیگه نایی براش نمونده بود، چشماش سیاهی می‌رفت و به سختی نفس می‌کشید. بالای کتفش تیر خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود. خودش رو رسوند به میزی که سربازی پشتش نشسته بود و همون‌طور که نفس نفس می‌زد، بی‌مقدمه شروع کرد به توضیح‌دادن ماجرایی که براش اتفاق افتاده بود. اما سرباز حتی نگاهش هم نکرد. عصبی شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن، ولی باز هم کسی بهش توجهی نکرد. همه مشغول کار خودشون بودن. آروم دستش رو برد سمت صورت سربازی که کنارش ایستاده بود، ولی سرباز اون رو نمی‌دید. مات و مبهوت وسط پاسگاه ایستاده بود و سر درنمی‌آورد که چه اتفاقی داره براش می‌افته. صداها رو خوب نمی‌شنید و بدنش هر لحظه بی‌حس‌تر می‌شد. یکدفعه همه چیز جلوی چشمش سفید شد و بعد از اون دیگه خبری از پاسگاه نبود. کنار کلبه ایستاده بود،‌همه جا پر از پلیس بود و مامور‌های آتش‌نشانی و تقریباً همه چیز تبدیل به خاکستر شده بود. چند لحظه بعد چشمش به بدن بی‌جونی افتاد که پارچه سفیدی روش کشیده بودن و دو تا سرباز با برانکاردی از توی کلبه بیرون می‌آوردنش.

 

کدخبر: 409774 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟