پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

 ما شهرهای زشت و شهرهای زیبا داریم. شهرهای خوشبخت و شهرهای بدبخت. شهرهایی که با گذشت سال‌های دراز همچنان به آرزوها شکل می‌دهند و شهرهایی که آرزوها را از بین می‌برند و یک‌شبه نابود می‌کنند. شهرهایی گشوده و پذیرا که می‌توان در آن‌ها با فراغ بال زندگی کرد و شهرهایی که ممنوعه و غیر قانونی و بسته‌اند و راه زندگی را می‌بندند. شهرهایی که سربلند و مهربان‌اند و شهرهایی که بی‌چهره و ترسناک و آسیب‌پذیرند. شهرهایی که با زنان بد تا می‌کنند. و اگر شهر با زنان دوست نباشد، چطور می‌تواند آن‌ها را در آغوش بکشد؟ اگر روی آن‌ها چشم ببندد، چطور می‌تواند انتظار داشته باشد همراهی‌اش کنند؟ زنانی که نامرئی شده‌اند، زنانی که دیده نمی‌شوند، چطور می‌توانند شهر را از خلال روایت‌هایش بسازند، مادامی که حتا نمی‌توانند آن را تصور کنند؟ سینا دادخواه در متنی که می‌شنوید از تجربه‌ی دهن‌کجی شبی در تهران نوشته که شهر زشت بوده و ممنوعه.

پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

آنچه می خوانید حکایت دیداری ساده در تابستان ۹۸ است؛ دیداری چنان که می دانید قبل از آبان، قبل از هواپیما، قبل از کرونا؛ و برای خیلی از ما قبل از آغاز دوباره ی همه چیز. جزبیات آن آشنایی گذرا روشن و دقیق در خاطرم نمانده. برای یادآوری‌اش باید تلاش کنم. این سه سال حافظه‌ام از هزار ماجرای خرد و درشت دیگر پر و خالی شده. یا قبلی‌ها را به خاطر نمی آورم یا ذهنم آن‌ها را جوری که دلش می‌خواهد به یادم می آورد.

این جور دلخواه جز "یادآوری معکوس" نیست. بگذارید توضیح بدهم. اگر به طور معمول خاطرات با احضار از زمان گذشته به حال به یاد می‌آیند، در بازه‌ی اخیر (خصوصاً ماه‌های اخیر) خاطرات با اتکا بر لحظه ی حال از میان لحظات مدفون گذشته "دستچین" می‌شوند تا یادآوری کنند هر گذشته‌ای، هر تاریخ و تاریخچه‌ای، ردی ماندگار و پررنگ از لحظه‌ی حال بر تن خود دارد. و اگر لحظه ی حال مثل امروزها طوفانی و پرشدت شود، برای گذشته چاره ای نمی ماند جز باز پیراستن خویش و تنظیم رابطه‌اش با اینجا و اکنون. مفری برای گریز از افتادن به وادی و ورطه‌ی فراموشی.

تابستان خیلی گرمی نبود. در اینستاگرام پستی درباره‌ی تاریخچه ی شهرک اکباتان گذاشته و چند سند زیرخاکی و مهجور را منتشر کرده بودم. پستم مثل بمب وایرال شده بود. این میزان علاقه به شهرکی که بیش از چهل سال از ساختش می‌گذشت، برایم غیر منتظره بود. شهرکی که هر بار می رفت فراموش شود، اتفاقی درونش می‌افتاد و به صدر خبرها و اظهار نظرها برش می‌گرداند.

نیاری نیست خیلی تیزبین باشیم تا ببینیم در هنوز بر همان پاشنه می چرخد و شهرک اکباتان با هر موج اجتماعی، آبستن رویدادهای تازه می‌شود و این رویدادهای تازه خواه ناخواه ارتباطی انکار ناپذیر با روح زمانه پیدا می‌کنند و شهرک هر بار مثل یک ققنوس از خاکسترش بلند می‌شود. الغرض، پستم درباره ی اکباتان دستمایه‌ی آشنایی با چند هم شهرکی شد که در پیغام ها سر خاطرات قدیمی را باز کردند و از گوشه‌های کم ترشنیده ای گفتند که شنیدنش برای من هم که فکر می‌کردم شهرک را مثل کف دستم میشناسم تازگی داشت. یکی از آشنایان تازه خانم جوان هم نسلی بود که با مادرش زندگی می‌کرد و آن قدر به شهرک دلبستگی داشت که پسوند نام کاربری‌اش بلوک محل زندگی‌اش بود مهندس نرم افزار بود. اما هنر و معماری را  حرفه ای دنبال می‌کرد. گفت و گو در اینستاگرام و تحلیل و تفسیرمان از نسبت فضای زیست و زندگی آن قدر جذاب بود که به درازا کشید. نکته ی اصلی اما خاستگاه متفاوتمان بود . من فاز دو بزرگ شده بودم و او فاز یک من «مرد» بودم و او «زن». تجربه‌ها و خاطره‌های نسلیمان از بازی‌ها و سرگرمی‌های شهرک کاملا متفاوت بود. فوتبال دوست بود و در بچگی پایین بلوکشان با پسرهای دیگر فوتبال بازی می‌کرد. اما این کجا و خاطرات من از فرق زمینهای اسفالت بین بلوک‌های فاز دو و لیگ‌های پررونق جوانان با دروازههای هندبانی کجا؟ و آن خاطره‌ی اعظم وقتی نزدیک پنجاه فوتبالیست نوجوان دست به دست هم داده بودند که محوطه ی بایر میان فاز یک و دو را صاف و مسطح کنند تا از آن یک زمین فوتبال خاکی واقعی بسازند. فرهنگ همسایگی‌مان هم فرق داشت. نوع پاساژگردی و خیلی چیزهای دیگر. 

پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

تفاوت‌های شوکه کننده آن قدر زیاد بود که کارمان به دیدار حضوری و قرار در کافه‌ای در فاز یک کشید. جزئیات دیدار اولمان را به یاد نمی آورم. فقط یادم است طرف مقابلم که از گذاشتن عکس شخصی در اینستاگرام حذر می‌کرد و چند عکس معدودش خطوط صورتش را آشکار نمی کردند، خوش چهره بود. به رویش آورده بودم چرا از خودش عکسی در پروفایلی که عمومی نیست نمی‌گذارد؟ جوابش را دقیق یادم نیست اما  فحوایش این بود که راحت نیست. غریب بود. در تصور احتمالاً کلیشه‌ای من دختری که خیلی خانگی نبود و از بچگی زندگی اجتماعی فعال داشته، چرا نباید راحت باشد؟ یادم است وقتی فهمیدم او هم مثل من در شهرک دبستان و دبیرستان رفته توانستم با نقل چند خرده خاطره سر ذوقش بیاورم.

مدارس اکباتان بین فازها ساخته شده‌اند. وقت تعطیلی شان سیل کودک و نوجوان است که روانه‌ی راهروها و راه‌های میان بلوک‌ها و پاساژها می شود. امروز خیلی خلوت تر شده اما آن موقع ها با توجه به بمب پرزایی مادر پدرها در دهه ی شصت ابعادی حماسی داشت و بچه معروف های اکباتان میان حواریون دختر و پسرشان خودی نشان می‌دادند. یادآوری بچه معروف‌ها طرف گفت و گویم را به خاطراتی دیگر کشاند که انگار در دنیایی موازی رخ داده بودند. از هیچ یک خبر نداشتم. تنها توضیحی که می توانستم برایش پیدا کنم این بود که او دختر بود و من پسر. حتی در جایی مثل ایالت اکباتان که شکاف‌ها و دیوارهای جنسیتی خیلی عمیق و بلند نیستند. از خاطره ی اصلی دور نشوم. فرجام دیدارهای ما را اما اکباتان رقم نزد. تعیین سرنوشتش به مجتمع آپارتمانی دیگری واگذار شد که دست بر قضا یکی دیگر از نقاط داغ پایتخت است. بعد از بحث‌های جذاب آن شب قرار گذاشتیم دوباره همدیگر را ببینیم. حدس می‌زدم اتفاق خوبی بین ما در شرف رخ دادن است. کسی در زندگی ام نبود. مطلقا آزاد بودم. چرا که نه؟ بودن با یکی که خانه‌اش همین بغل است و لازم نیست برای قرار و دیدار میلیون‌ها ساعت در ترافیک کلاج و ترمز گرفت.  

از خوش چهرگی‌اش هم دیگر نگویم. درباره‌ی این چیزها زیاد نباید روده درازی کرد. یادم است آن روزها در گیر دو پروژه‌ی در هم گوریده‌ی کاری بودم که پرداخت‌هایشان عقب افتاده بود و کلافه ام کرده بودند. عدد حساب بانکیام به صفر میل می‌کرد. وقتی به طرزی معجزه آسا یکی از پروژه ها حسابش را صاف کرد دل و دماغم برای قرار گذاشتن برگشت. دل و دماغ + پول. این شد که ده روز بعد از دیدار اول بنا شد همدیگر را دوباره ببینیم. طبیعتاً پیغام هایی ردوبدل کرده بودیم و در این میان حرف فیلم مستند "فی فی از خوشحالی زوزه می کشد" درباره ی بهمن محصص پیش آمده بود که تازه دیده بود و خیلی خوشش آمده بود. به او گفته بودم مجموعه کارهای محصص را دارم و اگر دوست دارد وقتی همدیگر را دیدیم بیاورم  تا ببیند و اگر خواست مدتی پیشش باشد. به این نتیجه رسیدیم که زیاد از شهرک گفته ایم و محض تنوع برویم جایی دیگر مثلاً کجا؟ یادم نیست من گفتم یا او که چرا نرویم آ اس پ؟ می‌رویم شامی می‌خوریم و گپی می‌زنیم و نقاشی‌ها را ورق می‌زنیم، توی ماشین موزیک خوب می‌گذاریم و زنده باد آینده. 

قرار شد ساعت هفت و نیم جلوی بلوک‌شان باشم. به موقع رسید. به چهره اش بیشتر رسیده بود. مانتوی تابستانی خوش رنگی پوشیده بود و از این صندلهای مرغوب جلوباز که به نظر من بهترین اختراع تاریخ کفاشی است، از این‌ها که در نگاه اول شبیه دمپایی‌اند اما پر از دیرزاین  و زیبایی‌اند. خلاصه که انگار دور گردون دو روزی داشت بر مراد ما می‌چرخید. حتا اتوبان هم خلوت بود و یک ربع بعد داشتم ماشین را از گیت پارکینگ اس پ رد می‌کردم.  

پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

همین حالا که دارم بعد از سه سال این را می‌نویسم خودم را سرزش می‌کنم. چرا متوجه آن هاله‌ی مشکوک دور و برم نشدم؟ چرا خلوتی بیش از حد کناره رو پارکینگ را که همیشه کیپ تا کیپ پر از ماشین بود گذاشتم به حساب بخت موافق؟ انگار مقدر بود در هپروت یک خوش خیالی مفرط بمانم تا مشت محکم حقیقت کاری تر بر صورتم بنشیند. وقتی از پارکینگ پا به محوطه گذاشتیم و دم حوض ایستادیم تا تصمیم بگیریم به کدام یک از انبوه کافه‌ها و رستوران‌ها برویم نفهمیدیم چه خبر است. عجیب بود ولی هیچ کس آن دوروبر نبود. هوشیارتر که شدیم دیدیم چراغ مغازه‌ها و کافی‌های آن دست حوض خاموش خاموش است. همراهم پرسید: چه شده؟ نکند برق رفته؟ تا خواستم بگویم بله احتمالش هست و سر بالا آوردم تا چراغ‌های برج‌های مسکونی را ببینم، متوجه بنر خیلی بزرگ زیر دو نورافکن روشن جلوی حوض شدم. به دستور اداره ی اماکن واحدهای صنفی این مجتمع به دلیل عدم رعایت شئونات اسلامی تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌باشد. ناگهان آن برهوت معنا و مفهومی دیگری پیدا کرد. مانده بودیم چه کنیم. درماندگی و بلاتکلیفی مان باعث مخرب ترین کار ممکن شد. آخر چرا باید مثل دو روح سرگردان راه می افتادیم تو مجتمع و از جلوی مغازه‌ها و کافه‌های خاموش رد می‌شدیم؟ به بازدید تروماتیکمان ادامه دادیم و بعد دست از پا درازتر سوار ماشین شدیم و برگشتیم اکباتان. پیشنهاد کردم برویم کافه‌ای در شهرک بنشینیم اما هوایش از سر همراهم پریده بودم. انگار با واقعه ای تکان دهنده مواجه شده بود که توان هضم و درکش را نداشت. سر در نمی آوردم مگر بار اولش بود جایی را پلمب شده و مهر و موم میدید؟ حتماً که نه.  

خیلی بعدتر وقتی به این فکر کردم که چرا دیدارمان بار سوم و چهارم نداشت، فهمیدم، حدس زدم اقلا در ذهن حساس او این جوری بود که وقتی محیط اطرافت تو را نمی‌خواهد یا سعی بر نادیده گرفتن و نامرئی کردنت دارد احساس ناکافی بودن میکنی. ناکافی برای تجربه‌ی تقریبا هر چیز. هم صحبتی، دوستی، عشق یا هر اتفاق و تغییر شخصی. این‌ها را به من نگفت اما اگر ازم بپذیرید من می‌توانم نقش‌های نشسته بر صورت خوش چهر‌مها را بخوانم و تفسیر کنم. وقتی برگشتیم اکباتان به عنوان تیر آخر، مجموعه کارهای مخصص را از صندلی عقب برداشتم و دادم به او. نه قرض که هدیه. مطمئن نبودم این کار را انجام بدهم یا نه چیزی در وجودم می‌گفت ما دو نفر پیش نخواهیم رفت و دیگر همدیگر را نخواهیم دید. لقمه سرد شده و از دهان افتاده است و نمی‌شود کاری اش کرد. اما چرا که نه؟ چرا عکس نقاشی‌ها و مجسمه‌های متخصص مرهمی کوچک و تسلایی گذرا نباشد؟ وقتی شهر تو را نفی می‌کند می‌توانی چیزی از آن خودت داشته باشی. آینه‌ای که بی کم و کاست خودت را به تو نشان دهد.دم دمای آخر دیدارمان که آثار محصص را زیر نور مختصر اتاق ماشین مرور می‌گردیم، در تفکر منتهی به "تا اطلاع ثانوی تعطیل" چیزی است خطرناک و دردساز. 

پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

مجسمه‌ها و نقاشی‌های محصص غالباً بی چهره یا چهره زدوده‌اند. چهره‌ها بخشی از پیکره شده‌اند و وجه تمایز گذارشان را از دست داده‌اند. ترسناک‌اند و در عین حال ضعیف و آسیب پذیر. درست مثل وضعیتی که آن شب در آن گرفتار شدیم.

زیبایی می‌تواند در هر چیزی باشد. درخت، ابر یا پرنده، سیبی نیم خورده روی میز است. هنرپیشه‌ای هالیوودی. برعکس، خیلی چیزها زشت‌اند. معماری‌ها، تیپ‌ها، رفتارها و حالت ها ولی چرا دارم اینها را می‌گویم؟ وقتی یک زیباپرست در شهری زشت که بر زشتی‌اش اصرار و استمرار دارد زندگی می‌کند آرام آرام زشتی و زیبایی در وجودش با هم ترکیب می‌شود تا بتواند زندگی را بهتر تاب بیاورد. برای او هیچ ساختمانی دیگر مطلقاً نمی‌تواند زشت باشد و در زشتی‌اش حتما درجه ای از زیبایی وجود دارد. یک ترانه، یک فیلم، یک پست اینستاگرامی نمی تواند مطلقاً زشت، مبتذل، مخرب، ناخوشایند باشد و یک نگاه تیزبین م‌یتواند در آن معناه وقار و کمال پیدا کند. به روانم اجازه داده‌ام برای تاب آوردن زشتی‌ها آن‌ها را نه لزوماً زیبا که عادی و نرمال تصور کند. به مرور و طی سال‌ها شیفته‌ی جزئیات کریه چیزها شده‌ام و گرنه چرا باید در آن موزه‌ی متروک  راه می افتادیم چرا گورم را با دست خودم کندم و به همین راحتی امکان یک عشق را از خودم سلب کردم؟ 

پیکره ای است خون آلود و به خاک افتاده. سرش از بدن قطع شده و دستش از بازوها. قطعه ی شماره ۲۴ از مجموعه‌ی بهمن محصص در ۶۰ قطعه از یک جسم گمشده. می‌شود ساعت‌ها نگاهش کرد چهره ندارد. بی چهرگی‌اش اما پر از راز و افسون است. تهیگاهش سیاه و پوست تنش کبود و ورم کرده است انگار بازماندهی یک جنگ نابرابر است. نام این نیم تنه آگاممنون است. رهبر و فرمانده یونانیان در جنگ تروا. با قصه‌ای پر از زن و عشق و گناه و عقوبت. آن شب پیش از خداحافظی روی این نقاشی چشمگیر مکث کردیم. شاید هم مکث نکردیم و بعدها این طور در ذهنم بازسازی شده باشد که روی آن مکث کردیم. فقط یادم است وقتی به خانه برمیگشم تصویر مهیب این نقاشی توی ذهنم مانده بود. حس می‌کردم، یعنی مطمئن بودم آن پیکره می‌خواهد چیزی درباره ی آن ،شب درباره ی زن جوان و درباره ی فضای شهری که در آن زندگی می‌کنیم به من بگوید. چه چیزی؟ درست نمی دانستم اما با تمام وجود احساسش میکردم.. دیگر همدیگر را ندیدیم. جایی از وجودم می‌گفت او باید برای دیدار پیش قدم شود و اگر پیش قدم نشود یعنی بخمان نگرفته. اما آن جمله از یادم نرفت و بعدها چندین و چند بار دیگر برایم تداعی شد. وقتی یکباره موج افشاگری های جنبش "من هم" صفحات مجازی را در می نوردیدند و روایت‌های پنهان ناگفته از زیر خروارها خاک آشکار و گفته می‌شد، وقتی دیگر مرزی میان گناه و جرم وجود نداشت، اگر تا پیش از این فقط آن‌ها بودند که بایکوت می‌شدند، حالا نوبت بایکوت کنندگان پیشین رسیده بود که به حسابشان رسیدگی شود.

پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

فراتر از هر واقعه رسوب شهرک را در درون خودم با چیز دیگری هم به یاد می آورم. حراج های خانگی. در شهرک بچگی‌هایم، اثاث خانه ها دور انداخته نمی‌شدند فقط از خانه ای به خانه ای دیگر می رفتند. دانه درشت و خرده ریز فرقی نداشت. مردم، بیشتر زن‌ها، دوست داشتند در این کارناوال‌های خانگی حضور داشته باشند تا چیزهایی را به مالکیت در بیاورند. آگهی های حراجی روی یک برگهی a۴ چاپ می‌شدند نصف صفحه شرح مختصر وسایل اصلی و تاریخ حراج بود و نصفه ی دیگر نشانی خانه چاپ شده در ردیف‌های عمودی. ردیف ها با قیچی از هم جدا می‌شدند تا هر کسی مایل است یکی را بکند و در موعد مناسب به آدرس مذکور برود. چند باری با مامان رفتم. حراجی ها جامعه‌ای زنانه بودند. بازار مکاره ی شادمان و آزاد زبان خانه دار در تایم های مرده‌ی روز حوالی سه و چهار عصر را داده بودند و شوهرها هنوز از سر کار برنگشته بودند. خودم را می کشتم که ناهار بچه ها مامان مرا با خودش ببرد/ گوش سپردن به زنانگی ها حس عمیق آسایش و خوشبختی را در وجودم طنین انداز می‌کرد. مادرها با دیدن هم گل از گل چهره‌های غمزده‌شان میشکفت و سرحال و طناز می‌شدند. چند تکه خرده ریز میخریدند و به واسطه ی آن هم باشی خواهرانه با دلی قرص و اعصابی آرام به خانه و و زندگی روزمره بر می گشتند.

مجسمه‌ای کوچک و سفیدرنگ ساخته شده از رزین، از یک حراجی خانگی به خانه ی ما آمده. نوزده سانت ارتفاع دارد و بر پایه ی پنج در پنج سانتی ایستاده. ونوس است همان ونوس معروف که با چشمانی مغرور و بی حالت به بازدید کنندگانش در موزه لوور نگاه می‌کند. اصلش را از خاک جزیره ی میلوس یونان بیرون کشیده اند و به ونوس میلو معروف شده. پیکره ی نیمه عریانش با دستان مفقود شده خانه‌های بسیاری را در سراسر جهان فتح  کرده است.

پایان تلخ قرار عاشقانه یک دختر و پسر تهرانی در آ اس پ

حالا ونوس در اتاق من است. چشمم هر صبح به او می افتد. چشمکی میزنم و به روان چوپانی که اصل او را موقع هی زدن رمه در میلو پیدا کرده درود می فرستم. شبحی فرود آمده از دنیای اسرار آمیز زنانگی هاست. نمی دانم چرا آن شب وقتی از دیدار خاکستر شدهام به خانه برگشتم در آن حال گرفتگی تمام عیار، یک ساعت تمام به چهره ی آن مجسمه خیره مانده بودم .

وبگردی