این تصویر نشان می‌دهد که این سال‌ها چه بلایی بر سرمان آمده

وزن این تصویر و لحظه خیلی زیاد است. برای مدیران غیررسانه‌ای و غیرحرفه‌ای که نه. برای کسانی که رابطه رسانه با مخاطب را می‌فهمند. کسانی که می‌دانند کارکرد رسانه چیست. که رضایت تماشاگر برای تلویزیون نه یک امتیاز، که همه چیز است.

این عکس خیلی سنگین است. روزگاری به تنهایی بخش بزرگی از داشته‌های تلویزیون را در یک گُله جا جمع و ثبت کرده. برای تاریخ. برای این که یادمان بیاورد در زندگی‌های گذشته‌مان چه گناهان نابخشودنی را مرتکب شده‌ایم؟ چرا و چطور روی خودمان بنزین ریخته‌ایم و کبریت کشیده‌ایم؟ دارد به ما نشان می‌دهد که فیلترها و انتخاب‌هایمان تا چه اندازه اشتباه و مخرب بوده‌اند. چطور دار و ندارمان را بر باد داده‌اند و یک مشت خنزر پنزر برایمان جا گذاشته‌اند.

این تصویر نشان می‌دهد که این سال‌ها چه بلایی بر سرمان آمده

آن وسط، عادل فردوسی‌پور شاید بهترین محصولی است که سیما در چهار دهه اخیر می‌توانسته تولید کند. یک برنامه‌ساز و مجری و گزارشگر ژنی. کسی که همه چیزهایی را که باید داشته باشد یک‌جا دارد. استعدادی که از شانس ما صاف افتاده توی بغل رسانه ملی و لابد صد سال دیگر باید طول بکشد تا یکی مثل او پیدا شود. این همه عاشق. این همه کاربلد. کسی که بی‌تردید محبوبترین است. نه فقط بین آن جمع و نه فقط بین مجری‌های سیما. یک روز باید برای سلبریتی‌ها مسابقه بگذارند و معلوم شود که عادل با چه فاصله‌ای قلب پیرزن و کودک را در مشت دارد. با سلامت نفسی که در این زمانه حیرت‌انگیز است و با دلبستگی جنون‌آمیزی که دارد نابودش می‌کند. به خصوص حالا بیشتر که از تنگ بیرون افتاده و به سختی نفس می‌کشد. حالا که نمی‌گذارند با مردم ارتباط ده‌ها میلیون نفری داشته باشد و اشکش را درآورده‌اند. توی سر مدیران یک رسانه چی باید بگذرد که اینطور به بخت خود و به بهترین ستاره‌شان لگد بزنند. 

 

همان بلایی که سر مزدک آوردند. در اندازه‌ و به شکلی دیگر. حالا شاید خودش بگوید راحت‌ترم. بگوید زندگی در لندن بارانی، بدون حضور دائمی آقابالاسرها و بدون بگیروببندهایی که کار کردن را تبدیل به اعمال شاقه می‌کند، برایش گواراتر است. شاید بگوید دارم نفس راحتی می‌کشم و نان و ماستم را می‌خورم. اما چه کسی شک دارد که او هم ترجیح می‌داد در خاک خودش و برای مخاطبان فراگیر برنامه بسازد و گزارش کند. کی شک دارد که او هم دلش می‌خواست در همین تهران لعنتی برود و بیاید و با همه سلام‌و‌علیک داشته باشد و عزیز باشد و کنار فوتبال لذت ببرد.

این تصویر نشان می‌دهد که این سال‌ها چه بلایی بر سرمان آمده

مدیرها چه به خودشان می‌گویند که حتی یکی مثل رضا جاودانی هم عطای کار را به لقایش می‌بخشد. که دیگر طاقت نمی‌آورد و می‌رود. مردم نمی‌دانند ولی روسای بدعنق و کم‌سواد جام جم می‌دانند که پسر مشهدی چقدر منعطف بوده و چقدر با هر چی گفته‌اند کنار آمده. که علیرغم میلش و با وجود این که می‌دانسته دارد آبرو می‌فروشد و نفرت می‌خرد، در بدترین روزها از جلوی دوربین کنار نرفته، برای اسپانسرهای آشغال سیما تبلیغ کرده، لام تا کام حرف غیرفوتبالی نزده تا حضرات اخم نکنند و خلاصه هر چه از توانش می‌آمده کرده تا بتواند بماند و به کار و عشقش پشت نکند. چه باید رفته باشد که او را هم جان به لب کرده باشند. باورکردنی نیست این همه بی‌سلیقگی. این همه جهالت.

 

که نتیجه‌شان بشود یکی مثل جواد خیابانی که سال‌هاست تبدیل شده به نماد و عصاره مدیریت حاکم بر سیما. حاکم بر کشور بگو. کسی که سال‌هاست فارغ از تخصصی که باید داشته باشد، پشت میکروفن یا جلوی دوربین حرف‌های عجیب و مضحک می‌زند و مردم را به اوج خشم یا خنده می‌رساند و همچنان هست. یکی به او نمی‌گوید بس است! چی می‌گوییم. با همین شیوه مدام دارد پیش می‌رود و برنامه می‌گیرد و قرارداد می‌بندد و محبوب مدیران است. چون همان چیزهایی را می‌گوید که خوششان می‌آید. اصلا مهم نیست که چقدر گاف می‌دهد. اصلا مهم نیست که چقدر پرت و پلا می‌گوید. اصلا بهتر! بگذار مردم بخندند و سرشان گرم شود و یادشان برود که قیمت گوشت و برنج به کجا رسیده. بگذار خیابانی حرف‌های نامفهوم و ضدونقیضش را بگوید و اسمش سر زبان باشد و مدیر جام‌جم کیف کند که یک مجری/گزارشگر مشهور در کنداکتورش دارد. مشهور به چی؟ کی برایشان مهم بوده. اگر مهم بود عادل را حذف نمی‌کردند که جایش را به جواد و جوان‌های مجیزگو و بی‌اطلاع بدهند. می‌کردند؟

این تصویر نشان می‌دهد که این سال‌ها چه بلایی بر سرمان آمده

پیمان یوسفی این وسط نقش اکسسوری را دارد. همه چیزش دست بر قضاست. مثل حرف زدنش که این همه سال است متوجه نشده چقدر عصا قورت داده و قدیمی و خنده‌دار گزارش می‌کند. چقدر می‌خواهد لفظ قلم باشد و فارسی را اشتباه صحبت می‌کند. او دست بر قضا افتاده در این عرصه. در این تصویر. می‌توانست معلم جغرافی یک مدرسه در نیشابور باشد. یا کارمند ثبت احوال در کنگاور. چه فرقی می‌کرد. او همان کارها را هم با همین بی‌میلی و با همین رخوتی انجام می‌داد که درباره فوتبال دارد. بدون شور و شوق. از سر روزمرگی. او دست بر قضا آمده و خدا برایش خواسته و برای چی باید برود. کارمندی است که آهسته می‌رود و آهسته می‌آید تا گربه شاخش نزند. فکر حقوق و پاداش آخر ماه است. نه برایش مهم است که در خیابان چه اتفاقی می‌افتد و نه ککش می‌گزد که در سیما چه بلوایی برپاست و چطور عذر هر کسی را که سرش به تنش بیارزد می‌خواهند.

وزن این تصویر برای یک تصویر بودن زیادی زیاد است. اما روایتش می‌تواند روایت همه این سال‌ها باشد. روایت زندگی ما. همه چیزهایی که می‌خواسته‌ایم و از ما گرفته‌اند. همه چیزهایی که به ما تحمیل کرده‌اند. چیزهایی که دست از سر ما برنمی‌دارند. این تصویر انگار لبخند سرنوشت است. انگار می‌خواهد به تلخی به ما بگوید هیچ آینده‌ای در کار نیست. که همه چیز در حال فروپاشی و نابودی است و فقط خرابه‌ها برجا می‌مانند. تصویر به شکل غریبی می‌خواهد به ما بگوید هی رفیق، ما جلو نرفته‌ایم، فرو رفته‌ایم!

وبگردی