نقدی بر داستان بلند «شابجی» نوشته‌ مهدی طهوری / رئالیسم نوستالژیک با طعم روان‌کاوی اجتماعی

این داستان ، نه فقط شرحی از کودکی یک راوی است بلکه آیینه‌ای‌ست برای نسلی که با وحشت از مارهای زیرزمین، خرافه‌های مادربزرگ و صدای الله‌اکبر دیوانگان کوچه بزرگ شد.

نسلی که درکی از ترس نداشت اما آن‌ را به چشم می‌دید.

مهدی طهوری با نثری شفاف، روان و آمیخته به طنز، جهانی ساخته که در آن «غریبه‌ها بچه‌دزدند، سگ‌ها ساق پای بچه‌ها را دوست دارند» و «اگر ایستاده جیش کنی، قبر فشارت می‌دهد». او موفق شده است بدون آن‌که کودک‌نمایی یا احساسات‌فروشی کند، از زبان کودکی بنویسد که هم‌زمان در حال بزرگ‌شدن و فرو رفتن در لایه‌های پیچیده‌ی اجتماع و تاریخ است.

راوی کودک در ابتدا نمی‌داند «شابجی» دقیقاً کیست؛ برایش نه یک مادر بزرگ که بیشتر شبیه مادر دوم است. اما خیلی زود خواننده درمی‌یابد که شابجی، مادرِ مادرِ راوی‌ست؛ زنی که خاطرات، باورها و جهان‌بینی نسل پیشین را با دودی از سیگار و چای در دهان نوه‌اش بازآفرینی می‌کند. زنی که در موقعیت‌های بحرانی به‌جای دستور، نمک به دهان نوه‌اش می‌گذارد:

«انگشتش را با زبان خیس کرد و فرو کرد در نمک و فرو کرد در دهان من.»

و ثریا، دختر همسایه، آن‌قدر واقعی است که خواننده با هر جمله‌ی او دلش می‌لرزد. 

دخترکی که می‌خواهد دیپلم بگیرد، به دانشگاه برود، ازدواج نکند و هم‌زمان با اختلالات روانی درگیر است

اما صبحی می‌رسد که گریه‌کنان می‌گوید:

«گر گرفته‌م. دارم دیوونه می‌شم. گر گرفته‌م. پسر خوب خاله... کوبیده تو سر عبدالله و عبدالله رو کشته. منو می‌خواستند بدند به عبدالله بدبخت. عبدالله بدبخت.»

طهوری در شابجی نه تنها شخصیت‌ها که فضا را نیز با قدرت ساخته است. خانه‌ها، کوچه‌ها، زورخانه، پادگان، کلاس درس، ایوان‌های سنگی و حتی کف حیاط مدرسه که با قلوه‌سنگ پوشیده شده، همه زنده‌اند. روایت بصری و موسیقایی است، پر از صحنه‌های دقیق و خاطره‌انگیز:

«در صف کلاس اول فقط من بدون مامان بودم. فقط من گریه نمی‌کردم و فقط من داشتم با سنگ‌های زیر پایم بازی می‌کردم...»

و کجای جهان، این‌قدر دردناک و درخشان است که یک مرد نظامی در اوج اقتدارش بگوید:

«اون بالا، بالای چرخ‌وفلک، روی اون تاب‌تابی که بهش می‌گفتند جک... ثریا خودش بود... همون بود... ولی من شهر بازی‌طور نبودم...»

شابجی بیش از آن‌که فقط داستانی درباره‌ی یک کودک یا یک زن باشد، روایتی‌ست از زیستن در لایه‌های پنهان حافظه‌ی جمعی ما، از زن‌هایی که همیشه «کمی محو»‌اند؛ از مردهایی که برای نجات چیزی، باید ساکت باشند و از کودکانی که پیش از قد کشیدن، باید آنقدر بزرگ باشند که یاد بگیرند فاصله‌شان با غریبه‌ها چقدر باشد تا بتوانند تند و تیز فرار کنند.

این کتاب، صدای درونی نسلی‌ست که هنوز هم وقتی کسی می‌گوید «صبح بود»، ذهنش می‌دود به آن صبح خاص:

«صبحی که از همه‌ی صبح‌های زندگی‌ام صبح‌تر است...»

شعله مظفری

اخبار تاپ حوادث

وبگردی