وقتی عوامل گشت انتظامی زن و شوهر جوان را به کلانتری هدایت کردند مرد 31 ساله با فریاد اظهار می کرد: دیگر خسته شده ام. زنم به هر بهانه ای از منزل فرار Escape می کند. آخرین بار نیز چند شب قبل به طور ناگهانی منزل را ترک کرد تا این که امروز او را به طور اتفاقی در خیابان دیدم و با یکدیگر درگیر شدیم. او می گوید حاضر نیست به خانه اش بازگردد و...

زن 26 ساله نیز در حالی که اظهار می کرد فقط طلاق می خواهم و دیگر به خانه شوهرم بازنمی گردم چراغ خاطرات تلخش را در کلبه تاریک دلش روشن کرد و به کارشناس اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت: کودکی پنج ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من و خواهرم را رها کردند. حیران و سرگردان در خانواده های فامیل می چرخیدیم. گاهی نزد عموها بودیم، گاهی هم نزد مادربزرگ پدری ام زندگی می کردیم. هنوز مدت زیادی از طلاق پدر و مادرم نگذشته بود که هر کدام از آن ها برای انتقام از دیگری ازدواج کردند و پی زندگی خودشان رفتند. آن زمان نه معنی طلاق را می فهمیدم و نه سرگردانی در خانواده دیگران را درک می کردم. فقط دوست داشتم پدر و مادرم در کنارم باشند اما دیگر هیچ گاه آن ها را ندیدم. وقتی 13 ساله شدم آرزو داشتم من هم مانند همسن و سال هایم خانواده ای داشته باشم و زیر سایه پرمهر و محبت آن ها درس بخوانم، اما گویی سرنوشت من به گونه ای دیگر رقم خورده بود و باید تاوان اشتباهات پدر و مادرم را می پرداختم. در همین روزها بود که همه فامیل دست به دست هم دادند تا من هرچه زودتر ازدواج کنم. از سوی دیگر هم خودم احساس می کردم سربار خانواده پدربزرگم هستم و باید به دنبال زندگی خودم بروم. این در حالی بود که من هیچ چیزی از ازدواج و زندگی مشترک نمی دانستم. با وجود این، تسلیم خواسته بستگانم شدم و با «خداداد» ازدواج کردم. او آن زمان 18 ساله بود و ما زندگی زیر یک سقف را در یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم آغاز کردیم. اما گویی زمانه با من سر ناسازگاری داشت چرا که هیچ وقت مهرم در دل خانواده شوهرم جا نگرفت و همواره آن ها مرا تحقیر می کردند.

توهین ها و سرزنش های آن ها اگرچه برایم خیلی تلخ و رنج آور بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم چرا که همه پشتیبان های زندگی ام را از دست داده بودم و نمی توانستم به کس دیگری در زندگی اتکا کنم. رفتارهای آن ها به شوهرم نیز سرایت کرده بود به طوری که خداداد هم به هر بهانه ای مرا کتک می زد. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که پدربزرگ شوهرم دار فانی را وداع گفت و ارثیه زیادی برای پدرشوهرم باقی ماند. از آن روز به بعد اوضاع زندگی آن ها به کلی تغییر کرد به طوری که مرا وصله ناجوری می دانستند که در حد و شأن خانوادگی آن ها نیستم. مدام می گفتند که باید برای پسرمان دختری از یک خانواده اصیل و پولدار بگیریم. آن ها آن قدر مرا هدف آزار روحی و جسمی قرار دادند تا این که حاضر شدم من هم مانند مادرم دو فرزندم را رها کنم و با فرار از خانه دادخواست طلاق بدهم. اما هرچه فکر می کنم نمی توانم مقصری را برای این حوادث Accidents تلخ پیدا کنم. ای کاش... برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

کدخبر: 238056 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟