جسد را من تحویل گرفتم. مأمور سردخانه پرسید: «چیکاره شی؟» گفتم که خواهرش هستم بعد درِ کشویی استیل را باز کرد و با یک حرکت دستش، صدای منجمد فلزی، در آن سالن برفک گرفته پیچید. انگار دو تکه یخ را روی هم کشیده باشی. اول پاهایش پیدا شدند؛ سفید و بی خون مثل پاهای نیمچه غولی که از قصه ای بیرون آمده است. بعد دیدم که بدنش انگار از قعر دریا آب آورده باشد؛ مرتضی بزرگ تر بود به چشمم. نه لبخندی به لب داشت و نه چهره ای درهم کشیده. هربار که غرق شدن خودم را تصور می کنم، فکر می کنم چطور ریه ها پر می شوند از آب و نفس که می خواهی بکشی، نفس نمی کشی، و تمام خشم و قهر و حرصی که داری راه گلویت را می گیرد. انگار سینه ات را لای دیوارها فشار دهند. صورت مرتضی اما آرام بود. با چشم های بسته و سفیدیِ پوستی که فقط مویرگِ آبی رنگی روی پلک چشمش پیدا بود. گریه ام نمی گرفت. مأمور سردخانه پرسید: «خودشه؟» من تندتند سر تکان دادم. دوست داشتم تا ابد همانجا می ماندم به تماشا. حس می کردم چند میلیون پلانکتون دریایی توی منافذ پوستش رخنه کرده اند. اما تا به خودم آمدم دیدم توی راهرو داریم برمی گردیم. مأمور سردخانه پرسید: «مهاجرت قاچاقی؟» گفتم: «نه». منتظر بود چیزی بگویم. نگفتم. بعد سری تکان داد و چیزی توی یک فرم یادداشت کرد. گفتم: «کسی رو می خواسته نجات بده» مأمور سردخانه همانجا ایستاده بود. منتظر بود بقیه قصه را بشنود. فقط گفتم: «نتونست. خودش پیدا شد اما اون یکی حتی پیدا هم نشده.»
یک ماه قبل مرتضی با دوستش صادق موذنی، به قول خودشان زدند به چاک جاده و قرار بود یک هفته ای برگردند. آخرین تماسشان را از نمک آبرود گرفتند. مرتضی بلند می خندید بعد گفته بود که صدایش می کنند. و دیگر هیچ خبری نشد. تا ١٠روز هرچه تماس گرفتیم کسی جواب نمی داد. نه خودش نه دوستش صادق. و بعد موبایل هردوشان خاموش ماند. تا دوشب قبل که صادق موذنی زنگ زد به من. گفت مرتضی مرده و من و مادرم باید برویم نمک آبرود. فکر کنم همانجا بود که آن قدر گریه کردم که چشمهایم خشکید. صبح روز بعد زنگ زدم و هرچه گفتم ماجرا چه بوده؟ نگفت. فقط فهمیدم ٢٠روز از ماجرا گذشته و می ترسیده با ما تماس بگیرد.
پرده دوم
به خدا من نه شنا بلدم نه از آب خوشم میاد اصلا. اصرار خود مرتضی بود که بیایم. وگرنه داشتیم می رفتیم سمت طبس که ٣روز تو کال جنی باشیم. دو روز دیگه رو هم کویرگردی کنیم. مرتضی یهو میخ شد رو نمک آبرود و دست بردار نبود. منم گفتم توفیری نداره حالا دوروز دیگه هم روش که یک هفته مون بشه ٩روز. مرتضی هم بمونه رو خر شیطون. همه ش تقصیر اون یارویی شد که پیچید جلو اون خانمه. با جت اسکی. مرتضی هم جت اسکی گرفته بود. من که گفتم می ترسیدم. واستاده بودم به تماشا. مرتضی بهم می گفت مکش مرگ من. جلیقه هم تنم بود. خانمه با یه بچه بود. اون یارویی که می گم داشت ویراژ می داد. هوا برش داشته بود. نمی دونم چی شد یهو پیچید جلوشون و محکم خوردن به هم و جت اسکیا همونجا توی آب لاش لاش شدند. اولش گفتن خانمه همونجا تموم کرده. زود پیداش کردن. نمی دونم جلیقه بچه شل بوده که باز شده یا توی همون تصادف ترکیده. من نمی دونم. فقط دیدم تیکه های جت اسکی پخش شدن تو هوا و بچه هم پرت شد تو آب. از جت اسکیا چیزی نموند. اما مَرده سالم مونده می گن تو بازداشته هنوز. مرتضی همونجا جلیقه شو درآورد و زد به آب دنبال بچه. یکی دوبار دیدم اومد روی آب نفس گرفت. بعد دیگه نیومد. من ماتم برده بود به خدا. نه شنا بلدم نه چیزی. دوسه ساعت بعد دریا ناآروم شد. تا شب پیدا نشدن. نه بچه، نه مرتضی. من نمی دونستم چیکار کنم. ۶روز بعد شنیدم پیدا شده. تو این مدت مدام گوشی اش زنگ می خورد. چنتاش از شما بود. به اسم «آبجی ستاره» سیو کرده بود. نمی تونستم زنگ بزنم. هم ترسیده بودم هم سختم بود بگم. مادر بچه رو آب شناور مونده بود. بعد معلوم شد هنوز زنده ست. می گن دو هفته تو بیمارستان مونده و بعد همونجا فوت شده.
پرده سوم
از صبح که برایم تعریف کرد انگار مغزم غرق شد. خیال قعرِ سبزرنگ آب، توی ذهنم ماند. بچه ای را می دیدم که توی اعماق دورتر و دورتر می شود. آب های مه آلودِ سبز که کم کم آبی می شود و می رسد به انتهایِ سورمه ای رنگ که بچه ای در آن محو شده. و مرتضی که تقلا می کند به او برسد. حالا مرتضی را پیدا کرده ام. باید به مادرم زنگ بزنم و خبر را بگویم. به مادر بچه فکر می کنم که تمام آن شب ها، روی تخت بیمارستان خواب بچه اش را می دیده که سرتاسر پاهایش پولک زده اند و آرام آرام به هم می چسبند تا یک پری دریایی باشد و همه خنده هایی که توی عکس هایش داشته به شکل حباب های زیاد از اعماقِ تیره رنگِ دریا در هم می لولند و به سمتی بالا می روند که غرق شده ها، تلألو نورِ خورشید را می بینند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

کدخبر: 481987 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟