پشیمانی پسر جوان قبل از مراسم خواستگاری دخترعمویش / زندگی ام را خودم خراب کردم

به گزارش رکنا: تازه برایش جشن تولد 26 سالگی گرفته بودند. مادرش دعا می کرد هر چه زودتر سرو سامانش بدهند.

اما پدر با نگرانی سر تا پای پسر را برانداز می کرد وبا خودش می گفت: چشمم آب نمی خورد این بچه سرعقل بیاید و مثل آدم زندگی کند.

چیزی که پدر را خیلی رنج می داد خونسردی و بی تفاوتی پسر بود. سرمایه ای جفت و جور کرد و برایش کارو کاسبی راه انداخت. آن قدر انقلت آورد و ساز مخالف زد که  با ضرر وزیان مغازه را جمع کردند.

رویایش سفر به خارج بود و ازدواج با دختری که دست خانواده اش به دهان شان برسد.

یکی دو جا هم خواستگاری رفتند. پسر حرفی برای گفتن نداشت و  دست از پا دراز تر با جواب رد برگشتند.

مادرش خودمانی با برادر شوهرش صحبت کرد ولا به لای حرف ها گفت دست این پسر را بگیرید وبه غلامی قبولش کنید.

عمو جان بی میل نبود و می گفت هر چه باشد برادرزاده ام هست و باید حمایتش کنیم.

البته وقتی مادر به پسر جوان گفت اگر قسمت باشد دختر عمویت را برایت می گیریم ابرویی بالا انداخت و با نیش خندی گفت: مبارک باشد ، اگر دخترش توی عقد از شوهر معتادش طلاق نمی گرفت باز هم راضی بودند به ما دختر بدهند.

مادر از شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت: این دختربا کمالات و عفیف است و این حرف ها از زبان ما که فامیل هستیم خوبیت ندارد.

افسوس پسرجوان  گوشش بدهکار این حرف ها نبود و به راه خودش می رفت.

یک روز نزدیک غروب سراسیمه خانه آمد . موتورش را گوشه حیاط پارک کرد . خیلی دستپاچه بود و نمی دانست چه کار کند.

هنوزیک ساعت نگذشته بود زنگ خانه  به صدا در آمد.

پدر که سرگرم تمیز کردن گلدان های سفالی کنار باغچه بود در را بازکرد. مامورانتظامی آمده بود و سراغ پسر جوان را می گرفت.  

مادرهم با احساس تنگی نفس بلافاصله خودش را دم در رساند. پسر جوان می خواست ازروی دیوار کوتاه انباری خودش را پشت بام برساند و فرار کند.

پریشانی و دلواپسی پدر و مادرراهش را سد کرد. سرافکنده از اتاق بیرون آمد.  سرکار استوار گفت: برای توضیحاتی باید کلانتری بیایید.

 اتهامش دستبرد به وسایل داخل خودروی سواری بود.پسر جوان بی مقدمه گفت دوستش پیشنهاد سرقت داده و او راننده موتورسیکلت بوده است.

سر کاراستوارگفت: همدست شما درصحنه سرقت دستگیرشده و اعتراف هایی داشته  است.

پدر و مادر با دل نگرانی شاهد صحنه  ناراحت کننده ای بودند.    

پسر دست هایش را به دستبند قانون سپرد.

پیرمرد بازنشسته آهی کشید و گفت:  یک عمر با آبرو زندگی کرده ایم ، معلوم است چکارمی کنی ؟

پسر با غیظ رو برگرداند و جوابی نداد.

سرکاراستوار متهم را به سمت ماشین پلیس هدایت کرد.

ناگهان یک خودروی سواری سررسید .

کودکی پیاده شده و باذوق و شوق به مادرش می گفت: مامان ، مامان ماشین پلیس .

 پسرجوان با دیدن این صحنه پاهایش سست شد ؛ خشکش زده بود.

یخ‌ غروراو با دیدن پسر کوچولوی خواهرش آب شد.

نمی‌توانست روی پا بایستد. به مامور انتظامی اشاره ای  کرد و چند دقیقه  فرصت خواست.

دست خواهرزاده‌اش را گرفت و زانو زد. با صدای بغض آلود گفت من زود برمی‌گردم.  سرقولم هستم حتما برایت یک ماشین اسباب بازی باری نشکن می خرم.  

بلند شد و طرف ماشین رفت.

سرکاراستواربا لبخندی یک شکلات به پسر کوچولو داد و گفت: شما بفرمایید داخل خانه پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ ، من و دایی می خواهیم جایی برویم.

پس بچه با لبخندی تلخ از ته دل گفت : چشم.

انگارهمه چیز دست دست هم داده بودند سر پسر جوان محکم تر به سنگ بخورد.

 خودروی دیگری هم رسید . خانواده عمویش از شهرستان آمده بودند.

متهم سرقت از خجالت داشت آب می شد . خودروی پلیس حرکت کرد .

اشک ازچشم های پسر جوان نرم و آرام جاری شد.

در دایره اجتماعی کلانتری یک لیوان آب قند، کمی حالش را جا آورد.

می‌گفت کاش می‌مردم و این لحظه را نمی‌دیدم.

قهرمان زندگی خواهرزاده‌اش بود ؛ عمو جان همیشه از او دفاع می کرد،  دست روی شانه اش می گذاشت و می گفت برای خودت مردی شده ای.  

پسرجوان به چشم های مهربان سرکار استوارنگاه کرد و گفت: من شکستم.

تازه فهمیده بود آبرو بزرگترین دارایی و ارزشمندترین داشته و ثروت آدم است.

 متهم و همدستش به دادگاه اعزام شدند.

اوبا خود عهد کرد گذشته را جبران کند و برای خواهر زاده اش یک ماشین اسباب بازی بخرد.

وبگردی