التماس های بی معرفت ترین پسرخوانده برای بازگشت به خانه پدر و مادر ناتنی اش / قدر خوشبختی را ندانست

به گزارش رکنا، در اتاق باز شد و پسر نوجوانی با روپوش مدرسه وارد اتاقم شد. از سر و وضعش معلوم بود اوضاع روحی مناسبی ندارد، صورت غمگین و چشم های پف کرده ای که مشخص بود ساعت ها اشک ریخته و مدام می گفت می خواستم خودم را بکشم اما نتوانستم. اسمش رضا بود و 17 سال سن داشت. با او صحبت کردم تا آرام شود بعد از گذشت چند دقیقه بعد با صدای لرزان شروع به تعریف کرد:

پدر و مادرم جدا شده و من را رها کرده اند و تا 6 سالگی در بهزیستی بودم و در سالی که باید وارد مدرسه می شدم، خانواده ای که فرزندی نداشتند حضانت من را قبول کردند. تا 14 سالگی با این خانواده زندگی می کردم تا اینکه به طور ناگهانی سر و کله عمه ام پیدا شد. عمه که گویا به خاطر وضعیت من دچار عذاب وجدان بوده، با خانواده ای که سرپرستی من را به عهده گرفته بودند صحبت می کند و می گوید او و همسرش تصمیم گرفته اند من را پیش خودشان ببرند. پدر و مادر خوانده ام با من صحبت کردند که پیششان بمانم و از خانواده آنها نروم و هر از گاهی عمه ام را ببینم اما من ساده لوح با وجود بی تابی های مادر خوانده ام تصمیم به رفتن گرفتم و خوشحال از اینکه بالاخره خانواده واقعی خودم را پیدا کردم  به خانه آنها رفتم.

روزهای اول همه چیز خوب بوده اما کم کم رفتار شوهر عمه با من تغییر کرد به طوری که حتی لقمه های من را می شمرد و اجازه هم صحبتی با پسر عمه هایم را به من نمی داد. این رفتار موجب اضطراب من می شد و بعد از مدتی دچار شب ادراری و تیک عصبی شدم. این مسائل موجب خشم بیشتر شوهر عمه ام شد اما رفتار من کاملا غیر ارادی بود و من اصلا قصد اذیت کردن آنها را نداشتم و در این میان روابط عمه و شوهر عمه هم به شدت به هم خورد. شوهر عمه اصرار داشت که من از خانه و خانواده آنها بروم اما عمه قبول نمی کرد چرا که خودش را مدیون من می دانست. من در یک خانواده محترم  زندگی می کردم و رفتارشان با من خیلی عالی بود و حالا با این اشتباه عمه ام دیگر جایی برای بازگشت به جز بهریستی نداشتم. عمه یک روز در حضور من با پدر خوانده ام تماس گرفت و از او خواهش کرد که باز هم اجازه زندگی کردن من را در کنار آنها بدهد اما پدر خوانده ام  مخالفت کرد چون در آن زمان مادر خوانده خیلی بی تابی می کرد و به من خیلی وابسته بود  و با رفتن من ضربه روحی سختی خورده بود و در این مدت به سختی توانسته بود به حالت عادی زندکی برگردد . حالا من باز هم تنها شدم و چون چندین سال هم در بهزیستی نبودم در آنجا دوستی نداشتم و میخواستم خودم را بکشم که ترسیدم، حتی ترسیدم که به مشاوره بهریستی مشکلم را بگویم چرا که سخت گیری ها برای مراقبت از من بیشتر می شد و من آن را نمی خواستم، تا اینکه حین جست وجو کردن راجع به مراکز مشاوره متوجه شدم همین کلانتری نزدیک مدرسه مان هم مشاور دارد و دلسورانه به مردم کمک می کنند.

*آن روز خیلی با رضا صحبت کردم و تقریبا آرامش خودش را به دست آورد بعد از آن روز چندین جلسه دیگر با او مشاوره داشتم  و حال روحی مناسبی پیدا کرد و به زندگی امیدوار شد، با اینکه در حیطه وظایف ما نبود اما پیگیر ارتباط دوباره رضا با پدر و مادر خوانده اش از طریق بهزیستی شدم و خوشبختانه بعد از چندین جلسه رضا باز هم به آغوش خانواده بازگشت.

اداره کل مشاوره و مددکاری اجتماعی فراجا

وبگردی