این جانباز 2 سال است که در ماشینش می‌خوابد

اشک‌ها را پاک می‌کند. آب را می‌ریزد توی لیوان یک بار مصرف کاغذی. دو قلپ می‌خورد و لیوان را توی دست نگه می‌دارد. کمی صبر می‌کند تا دانه‌های عرق روی پیشانی خط افتاده کم‌کم محو ‌شوند: «هیچ وقت یادم نمی‌رود؛ عباس و آن قاچ هندوانه را. دیگر لب به هندوانه نزدم، هیچ وقت. مردم باید این چیزها را بدانند. تلخ است اما باید بدانند.» دست روی کمرش می‌گذارد: «ببخشید زیاد نمی‌توانم صاف بایستم.» جراحت سال‌های جنگ و خاطره دوستانی مثل عباس حالا مرد 48 ساله را بیشتر از آنچه هست پیر کرده؛ «کمر و دست و سر و گوش.» توی برگه این‌طور نوشته‌اند؛ جانبازی 50درصد. برگه‌ها را تک تک نشان می‌دهد. همه را جمع کرده توی کلاسور قهوه‌ای باریک که در کنار باقی وسایل توی صندوق عقب ماشین جا دارد. دو سال است تمام زندگی‌اش پشت همین سمند است که یکی از آشناها دستش داده برای کار. روزها اسباب کارش است و شب‌ها اتاق خوابش.

«توی اون اتاق‌ داری چی کار می‌کنی ابرام؟» پسر هول می‌شود. برگه‌ها را جمع می‌کند زیرپایش. بابا درِ اتاق را باز می‌کند. چیزی دستگیرش نمی‌شود. بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون می‌رود. از وقتی مادر رفته حال و روزش همین‌جور است. ابراهیم دلش برای بابا می‌سوزد. سال 64 است. 5 سال بعد از شروع جنگ. یک بار رفته و قبولش نکرده‌اند. گفته‌اند سنت کم است. 14 سال کم است مگر؟! این را با خودش می‌گوید، بارها. برگه‌ها را از زیرپایش بیرون می‌آورد. چند تا کپی گرفته. یکی را خراب می‌کند. دومی بد از کار درنمی‌آید. سنش را زیاد می‌کند. خیلی‌ها شناسنامه‌شان را دستکاری می‌کنند و می‌روند.

«تهران را خوب بلد نیستم هنوز. توی طرح می‌روم. هرچه درمی‌آید خلافی باید بدهم. بدهی‌ام آنقدر نیست که نتوانند کمکم کنند. من ورشکسته‌ام. توی شهرم کار داشتم اما همه چیز از دست رفت. آواره تهران شدم.»

دخترهایش هردو نوجوانند. غرور دارند. دوست ندارند کسی بگوید بابایتان مسافرکشی ‌می‌کند. برای همین است که توی شهر خودشان نماند و ماشین را گرفت و آمد تهران. اینجا کسی آدم را نمی‌شناسد: «آنجا هم که می‌شناختند، بدتر بود. یک چیزی را نمی‌دانم می‌توانید بنویسید یا نه، اما من به خاطر اصلاح‌طلب بودنم خیلی ضربه خورد‌ه‌ام. آدم یک چیزی را قبول دارد، چه اشکالی دارد بگوید آن را قبول دارم. حالا یکی اصلاح‌طلب است و یکی اصولگرا، مهم این است که همه نظام را قبول داریم. من برای همین مملکت رفته‌ام جبهه و جانباز شده‌ام، توی 14 سالگی. جوان‌ترین جانباز منطقه خودمان بودم. هوش خوبی داشتم اما به خاطر موج انفجار که مویرگ‌های سرم را پاره کرده بود، نتوانستم درس بخوانم. خدا شاهد است گفتند بیا برو به‌عنوان ایثارگر همین‌طوری سر کلاس، ما به تو مدرک می‌دهیم، اما من مدرکی که دانشش را ندارم، نمی‌خواهم.»

زن‌ها روی پشت‌بام دارند نان می‌پزند؛ مادر و دخترها. توی آبادان مردم روی پشت‌بام نان می‌پزند. سال 59 است. یکهو صدای شکستن در، میخکوبشان می‌کند. بعثی‌ها می‌ریزند توی خانه. هیچ مردی در خانه نیست. چشم‌های دریده روی صورت دخترها خیره می‌ماند. مادر جیغ می‌کشد.

پاهای ابراهیم می‌سوزد. پاهای برهنه روی زمین خاکی. اما یاد آن قضیه که می‌افتد، سوزش پاها را از یاد می‌برد. وسط دوره منهدم کردن تانک است. قبلش کار با آرپی جی را یاد گرفته. قصه دخترهای آبادانی و سربازان بعثی بدجوری دلش را سوزانده. پیش خودش می‌گوید: «من غیرت دارم. باید بروم، باید بروم...» یکی از دور داد می‌زند: «آهای بچه، حواست کجاست؟» ابرام ابروها را در هم می‌کشد: «بچه کجا بود؟ کی گفته 14 ساله بچه است؟!» به‌سرعتش اضافه می‌کند. زنی در سرش جیغ می‌کشد.می‌گوید: «من آدم عجیبی نیستم و نمی‌خواهم از هر راهی پول دربیاورم.» گاهی پیشنهادهای عجیبی هم می دهند. چند وقت پیش یکی گفت بیا برو یک بار مواد از کرمان بیاور. مگر این کارها در‌ شأن یک جانباز جنگ است؟ من به همین زندگی راضی‌ام. فقط بتوانم 200 میلیون بدهی‌ام را بدهم و پیش زن و بچه‌هایم برگردم. دخترها را خیلی وقت است ندیده‌ام. چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهم. ما هنوز هم هستیم. هر مشکلی توی کشورمان پیش بیاید، باز می‌رویم و دفاع می‌کنیم.»

جرأت ندارد برگردد و پشت سرش را نگاه کند. تا دو دقیقه پیش داشتند باهم شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. پشت خاکریز توی فاو. ابوالفضل بچه کازرون است. لاغر و گندمگون. چقدر به‌خاطر سربندها باهم شوخی کرده‌اند. «مال خودم را بده، یا ابوالفضل‌هایش مال من است.»

وقتی ابراهیم برمی‌گردد، انگار کل بدنش را یکهو فرو می‌کنند توی آب داغ. گُر می‌گیرد. روده‌های ابوالفضل کنارش پخش زمین شده‌اند. روی صورتش خون پاشیده و روی سربند یا‌ابوالفضل سبز. ابراهیم اشک می‌ریزد. «مگر بچه‌ای که گریه می‌کنی؟» کسی انگار در سرش می‌گوید. بگذار گریه کنم.

«چرا اینجا نگه داشته‌ای؟ برو جلوتر.» ابراهیم با چشم‌های خیره نگاهش می‌کند. نمی‌داند چرا آدم‌ها اینجوری هستند. شب‌ها هم وضع همین است، تا چشمش گرم می‌شود، کسی می‌آید و می‌زند به شیشه: «برو آنورتر، اینجا نمان، اینجا نخواب.» دلش می‌گیرد: «هیچ کاری هم که به کار کسی نداشته باشی، همین است. این دو سال که توی ماشین می‌خوابم، کم از این چیزها ندیده‌ام. توی گرمای تابستان باید شیشه را کیپ تا کیپ بالا بکشم که اتفاقی نیفتد. توی زمستان هم از سرما می‌لرزم اما یک دقیقه هم ماشین روشن نمی‌کنم که گازش خفه‌ام نکند یه وقت. صبح‌ها کمرم صاف نمی‌شود.»

دست روی کمرش می‌گذارد: «آن روزها که مجروح شده بودم می‌رفتم برای جانبازی‌ام. کسی توی آن اداره‌ بود که به خاطر اینکه کمربند سفید می‌بستم با من لج کرده بود. نوجوان بودم و حالا آنجور دوست داشتم لباس بپوشم اما به خاطر همین مسأله کوچک، طرف با من چپ افتاد و جانبازی‌ام را به 5 درصد تقلیل داد. بعدها دنبال کارم را گرفتم و آخرش شد 20 درصد. من چیزی از این جانبازی نخواستم، فقط انتظار دارم امثال مرا فراموش نکنند. من کشورم را دوست دارم. توی تمام انتخابات شرکت کرده‌ام. رئیس ستاد آقای روحانی بودم توی شهرمان. هیچ وقت هم از اینکه در آن سن کم به جبهه رفته و جانباز شده‌ام، پشیمان نبوده‌ام، به آن افتخار می‌کنم. حالا به مشکل مالی برخورده‌ام و حال و روزم این است.»

آدم‌ها توی سرش رژه می‌روند. چقدر خاطره تلخ و شیرین دارد. می‌گوید الان که دارم با شما حرف می‌زنم، فکرم 55 جا هست. حالا چرا می‌گویم 55، خودم هم نمی‌دانم چرا این عدد مدتی است توی ذهنم افتاده. ابراهیم اما با تمام این احوال آرام است. تن صدایش از حدی فراتر نمی‌رود. روزها که مسافرها را این طرف و آن طرف می‌برد، پای درد دل‌هایشان می‌نشیند. می‌گذارد اگر دلشان خواست، خودشان را سبک کنند. خیلی‌ها ازش می‌پرسند: «تو واقعاً مسافرکشی؟ بهت نمی‌خورد از بس‌که آرامی.» ابراهیم آب ته لیوان را سر می‌کشد. اهل چای نیست.«یعنی واقعاً می‌شود کارم درست شود؟» چشم‌هایش موقع گفتن این جمله برق می‌زند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

مریم طالشی

کدخبر: 461325 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟