دختر نوجوانی که به تازگی سال های کودکی را پشت سر گذاشته و به درس و مدرسه پشت پا زده است تا آینده ای را در «ناکجا آباد» برای خودش جست وجو کند، وقتی بعد از دو هفته فرار از منزل و با حمایت نیروهای انتظامی وارد کلانتری شد درباره ماجرای فرار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: از روزی که خودم را شناختم و دنیای اطراف برایم قابل فهم شد هیچ گاه تا امروز طعم خوشبختی را حس نکردم چرا که پدر و مادرم همواره با یکدیگر درگیر بودند و با هر بهانه ای به مشاجره می پرداختند اگرچه دیدن این صحنه های تلخ برای من که کودکی بیش نبودم بسیار دردناک و دلهره آور بود اما باز هم از این که در کنار پدر و مادر خودم زندگی می کردم احساس اطمینان و آرامش داشتم ولی در نهایت این مشاجره و درگیری ها آن قدر زیاد شد تا این که روزی فهمیدم آن ها از یکدیگر طلاق گرفته اند.

آن روز پدرم عصبانی تر از همیشه بود و از من خواست تا مادرم را فراموش کنم چرا که او سرپرستی مرا به عهده نگرفته بود و من باید در کنار پدرم زندگی می کردم. با وجود این هفته ای یک بار می توانستم با مادرم به صورت حضوری ملاقات کنم. باز هم در این وضعیت به مدرسه می رفتم و تلاش می کردم تا درس هایم را به خوبی بخوانم ولی مدتی که از ماجرای طلاق پدر و مادرم گذشت آرام آرام از زبان اطرافیانم شنیدم که پدرم با زن دیگری ازدواج کرده است.

خلاصه روزی پدرم این موضوع را برایم فاش کرد و از من خواست رفتار خوبی با مادر جدیدم داشته باشم. از آن روز به بعد وقتی نامادری ام زندگی خودش را در کنار ما آغاز کرد همه چیز به هم ریخت چرا که از طرفی نمی توانستم اشک های مادرم را ببینم و از سوی دیگر نیز نامادری ام خیلی مرا تحت فشارهای روحی و روانی قرار می داد تا نتوانم بامادرم ارتباط پیدا کنم در این میان یکی از همکلاسی هایم به سنگ صبور من تبدیل شده بود و من برای خالی کردن عقده هایم همیشه با او درد دل می کردم تا این که من هم برای فرار از این وضعیت و اذیت کردن پدرم تصمیم به فرار از خانه گرفتم و دو روز در منزل همان دوستم مخفی شدم اما باز هم چاره ای جز بازگشت به منزل نداشتم.

این ماجرا چند بار دیگر نیز تکرار شد چرا که می دانستم پدرم هیچ شناختی از دوستانم ندارد و نمی داند در کجا مخفی شده ام. با آن که هربار سعی می کرد مرا کتک نزند ولی باز هم من نمی توانستم در کنار او و همسرش زندگی کنم. چرا که وقتی پدرم در منزل حضور نداشت نامادری ام روی دیگر خودش را نشان می داد و همزمان با بازگشت پدرم به منزل به زنی خوب و دلسوز تبدیل می شد و با مهربانی با من صحبت می کرد تا این که تصمیم گرفتم برای همیشه از آن خانه تاریک فرار کنم این بود که درس و مدرسه را رها کردم و باز هم به خانه دوستم پناه بردم تا این که پلیس مرا پیدا کرد و به کلانتری آمدم.

حالا نیز نمی خواهم دیگر نزد پدرم بازگردم و ... شایان ذکر است پس از برگزاری جلسات مشاوره در کلانتری، در نهایت به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان)، سرگرد معیدی فر رئیس دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری با اورژانس اجتماعی بهزیستی تماس گرفت و این دختر در حضور پدرش تحویل بهزیستی شد تا حداقل آینده‌اش مسیر تباهی را طی نکند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 460607 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟