فرنگیس آهی می کشد و می گوید: راحتی خیلی وقته که تو دنیای من مرده. حالا فقط اجباره و نیاز، همین و بس! بعد با نوک انگشتانش لوله شکننده خاکستر سیگارش را می تکاند وچنین ادامه می دهد:

بابا، ننه م بعد از هشت تا دختری که پشت سرهم به دنیا آمده بودن آرزوی پسر داشتند. ننه م دوباره حامله شد. این بار همه انتظار یه پسر رو میکشیدن. هیچ کس حتی " کبری " دو ساله هم نمی تونست به مغز کوچیکش این احتمالو راه بده که ممکنه این نهمی هم دختر باشه. ولی شد.

من به دنیا اومدم و از دنیا اومدنم کسی خوشحال نشد. وقتی بابا فهمید نهمین شاهکارش هم دختر از آب دراومده، دیگه کاسه صبرش لبریز شد و ما رو رها کرد و رفت تا شانس شو با یه شریک دیگه امتحان کنه و شاید یه روزی بالاخره به آرزوی پسردارشدنش برسه. بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزی بیشتر طاقت نیاورد. این نهمی انگار برای اومدن خیلی اذیتش کرده بود.

14-15 سالم که شد با بر و بچه هایی که 5 تاشون خواهرای خودم بودن دستفروشی می کردیم. وضعمون ای... بدک نبود. لااقل از گرسنگی کشیدن بهتر بود. تا این که یه روز یکی از بچه ها پیشنهاد کرد به جای دستفروشی و دله دزدیهای جزیی، یه دزدی حسابی کنیم. یه چیزی که بشه لااقل یه چند ماهی روش حساب کرد.

خیلی مشورت کردیم و آخرش به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه دزدی و نون حسابی درآوردن، خالی کردن یه آموزشگاه رایانه است ، چون هم یه آموزشگاه خوب و پول ساز سراغ داشتیم و هم آشنایی که لوازم سرقتی رو از ما بخره ، سراغ داشتیم.

فکرامونو ریختیم رو هم و نقشه کشیدیم. قرار شد یکی از بچه ها، یعنی خواهر یکی مونده به آخر من به عنوان کسی که دنبال کار می گرده بره اونجا تا با شرایط و محیط و آدماش آشنا بشه. کبری راه افتاد و رفت آموزشگاه امّا هنوز یه ساعت نگذشته بود که برگشت. اونا بهش کار نداده بودن. دلیلش هم واضح بود، کبری ضامن معتبری نداشت. ولی این دلیل به هم خوردن نقشه ما نمی شد. تصمیم گرفتیم که یه جور دیگه نقشه خود را عملی کنیم .

این بار من داوطلب شدم. رفتم آموزشگاه و به عنوان شاگرد خودمو معرفی کردم. اسممو فوری نوشتم و شدم یه شاگرد زرنگ و موذی و فرصت طلب.

از کامپیوتر خوشم می اومد. دنیاش شیرین بود. کنار هدف اصلیم که فهمیدن راه و چاه اونجا بود دنبال کامپیوتر رو هم گرفتم. می خواستم لااقل اگر هیج هنری جز دزدی تو کارنامه زندگیم نیست، کامپیوتر بدونم.

سه، چهار ترمی می گذشت. زیر و زبر آموزشگاه دستم بود ولی به بچه ها لو نمی دادم. می ترسیدم به محض این که بگم، نقشه دزدی رو بکشن، چرا که من تو عمرم تنها برای نخستین بار به یه چیز دل بسته بودم و نمی خواستم که به این زودی از دستش بدم. داشتم به آرزوم و پیشرفتهای جدیدی می رسیدم که فشار بچه ها بیشتر شد. آخه از بس پول کلاس من رو جور کرده بودن دیگه خسته شده بودند و می خواستند که هرچه زودتر نتیجه این همه ولخرجی هاشونورو ببینند. دیگه داشتم کم کم تسلیم اونا می شدم و از نیمه راه برمی گشتم که سر و کله ی "شهروز" پیدا شد. استاد جدید آموزشگاه و البته من.

همون جلسه اول کافی بود تا به قدرت و مهارت من پی ببره و تحسینم کنه. این در واقع حداقل کاری بود که میتونست بکنه. چون من به خودم ایمان داشتم. هیچ کس تو اون آموزشگاه نبود که انگشتاش به سرعت انگشتان من روی صفحه کلید بچرخه.

شهروز شد کاشف استعداد خفته ی من. با چنان حرارت و اشتیاق از من و کارم تعریف می کرد که من گاهی حس می کردم چقدر آرزو می کرد که ای کاش جای من بود و بعد از این فکر و یادآوری موقعیت خودم خنده م می گرفت.

ورود شهروز به زندگیم در واقع آغاز تغییر مسیر نقشه مون بود. بچه ها فکر می کردن که میشه با استفاده از شهروز به چیزای بهتر و بیشتری رسید و راهش هم فقط یه چیز بود. نزدیکی هرچه بیشتر به شهروز!

پیشنهاد بدی نبودلااقل هیچی که نبود سرگرمی جالبی بود. حالا که دیگه وظیفمو میدونستم، به لبخنداش و نگاههای تحسین آمیزش جواب می دادم. تشویقاش رو به هر منظوری که می خواستم برداشت می کردم و اجازه می دادم تا هرجا که می خواد پیش بیاد و هرچی که می خواد بگه.

بیچاره شهروز کم کم باورش شده بود که من دوستش دارم. در رویاهاش چه آرزوهایی که نکرده بود و چه خیالاتی که نبافته بود. ولی هرچی که بود من در کنار او به همه اطلاعاتی که می خواستم رسیدم حتی به کلید آموزشگاه! داشتم به نقشه ام نزدیک می شدم که شهروز با پیشنهاد ازدواجش، همه چیز رو بهم ریخت.

شهروز همه دروغامو باور کرده بود. شهروز مورد خوبی بود و نمی شد پیشنهادشو بدون فکر رد کرد. اونم من که می دونستم هرگز دیگه چنین پیشنهادی نخواهم داشت. این بار باز هم نقشه مون عوض شد. ما می تونستیم آموزشگاه و ثروت شهروز رو یه جا بالا بکشیم. به بهانه عملی کردن این نقشه سرانجام من به پیشنهادش جواب مثبت دادم و به عقد شهروز دراومدم.

یادم هست روزی که منو به خونه ش برد به جای لذت از مهربونی و پذیرفتن محبتهای خالصانه ش، مدام توی اتاقها سرک می کشیدم و در ذهنم اجناسو قیمت گذاری می کردم و حساب سبکها و سنگین ها رو جدا می کردم. حتی صدای شمردن پولهای بیشماری که نصیبمون می شد رو حس می کردم.

یکی، دو ماهی هم به این ترتیب گذشت. شهروز دیگه حسابی تو دام عشقم گرفتار شده بود که ما سرانجام نقشه شوم مونو عملی کردیم.

"فرنگیس" به اینجا که می رسد آهی می کشد و ته مانده سیگار را در جا سیگاری می فشارد و می گوید:

- افسوس. زندگی قشنگی می تونست باشه امّا من خرابش کردم. به خاطر یه بی عقلی بزرگ همه چیز رو خراب کردم. شهروز خیلی زود موضوع رو فهمید. لازم به پنهان کردن نبود. وقتی وسایل خونه شهروز و آموزشگاه به سرقت رفت و من هم یه شبه گم شدم، شهروزجزارتباط دادن این دو موضوع با هم، چاره ای دیگر نداشت.

اون یه ذره تحقیقی هم که کرد در واقع مهر تایید به همه حدس هایی زد که پیوسته خدا خدا می کرد غلط از آب در بیاد. من و شرکام راهی زندون شدیم و شهروز خیلی زود طلاقم رو داد…

فرنگیس سیگار دیگری روشن می کند و می گوید:می دونی سوغاتی زندان چیه ؟واسه همه آدمهایی که به امید یه تغییر، پیدا کردن یه نقطه روشن تو زندگی شون به زندان تبعید می شن،‌ علاوه بر گناههای قبلی، این یکی هم به پرونده شون اضافه میشه که جز مرگ هیچ انتهایی نداره! خیلی های دیگه هم مثل منن، گرچه قبل از به زندان افتادن تفریحی مصرف می کردم!و بعد به دلیل استفاده از سرنگ های غیر بهداشتی و همچنین برقرای روابط نامشروع با دیگران ایدز گرفتم.

اکنون دیگه آزادم و خوب میدونم که باید تلافی این همه بدبختی روچگونه در آورده وانتقام خود را از چنین سرنوشت شومی بگیرم!

فرنگیس بلند می شود و هم چنان خنده کنان می رود و می گوید:انتقامم را از پسران و مردان می گیرم و آنها را ایدزی می کنم چون از ابتدای تولدم به جرم دختر بودن مجبور به این زندگی شدم.

نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:

پدر و مادر باید بدانند از آن جایی که تمایل پسران با دختران فرق می‌کند، در برخی از مسائل نیز دارای تفاوتهایی با یکدیگرهستند . نباید فراموش کرد که پسران، رفتار با جنس مخالف را از مادر می‌آموزند و دختران از پدر یاد می‌گیرند. بنابراین، اگر پدری طبیعت وجودی دختر خردسالی را نشناسد و آن‌طور که خودش می‌خواهد، با او رفتار کند، این مساله بین پدر و دختر، فاصله می‌اندازد.

هیچ گاه هیچ دختر یا پسری نباید به خاطر جنسیتش تحقیر یا تشویق شود. باید به جنسیت فرزندانمان نگاهی منطقی و طبیعی داشته باشیم. توجه داشته باشیم طوری رفتار نکنیم تا دخترها از جنسیت خود بیزار شوند. اگر چنین ذهنیتی در اندیشه و باور خودمان وجود داشته باشد خطر انتقال آن به دخترمان بسیار بیشتر خواهد بود.

به پرورش حیا در وجود دختران توجهی خاص داشته باشید. هر دختری اگر چه از یک خانواده بی دین باشد برای سعادت خود به حیا نیازمند است. حیا همواره دختران را از سرنوشت های شوم حفظ خواهد کرد.

باید داشتن شخصیت و ویژگی‌های شخصیتی مثبت را به دخترانمان تلقین کنیم. چرا که این امر سبب می شود اگر مرتکب عمل اشتباهی شده و خطا کنند. از درون احساس می‌کنند اعمالشان گناه و اشتباه بوده و به درستی و نادرستی کارهای خود پی می برند.

نویسنده:" سید مجتبی میری هزاوه"ازمعاونت اجتماعی پلیس استان مرکزی

کدخبر: 149466 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟