گفتگو با مادر 102 ساله محیط زیست ایران  + عکس

از خانواده بگویید و اینکه چطور بزرگ شدید؟

پدرم از ملاک‌های دامغان بود و مادرم از زنان پیشگام در عرصه‌های فرهنگی. به خاطر شرایط شغلی پدرم توی شهرهای مختلفی زندگی کردیم اما مادرم هیچ وقت دست از آموختن و آموزش برنداشت. جزو اولین کسانی بود که یک روپوش برای خودش و یکی هم برای من دوخت. چون برای مردم محله تازگی داشت وقتی باهم راه می‌رفتیم بچه‌ها به سمت ما سنگ می‌انداختند. یک روز یکی از سنگ‌ها خورد پای چشم من. دردم گرفت و تا آمدم گریه کنم مامان گفت مه‌لقا جان نبینم گریه کنی! باید پای تصمیمت بایستی و قوی باشی. شبیه این جمله را بارها و به شکل‌های مختلف از پدر و مادرم شنیدم. من خانواده‌ای مبارز داشتم.

برای اینکه با دنیای اطراف ارتباط بهتری بگیرید چه کارهایی انجام می‌دهید؟

پدرم خوب‌تر از هرکسی به من آموخت طبیعت را دوست بدارم. پدرم به من یاد داد من متعلق به خاک هستم و باید به طبیعت احترام بگذارم. مادرم هم با اینکه بیشتر مواقع در بستر بیماری بود هر کتابی منتشر می‌شد یک نسخه به دستش می‌رسید و شب‌ها به من می‌گفت مه‌لقا جان اگر بازی و تمرین‌هات تمام شد بیا پیش من. کنارش می‌نشستم و از روی کتاب برایش می‌خواندم. اما معنی خیلی از کلمه‌ها را نمی‌دانستم.

مثلاً یکبار وقتی به کلمه «خون» رسیدم با همان صدای بچگانه پرسیدم مامان جان خون دیگه چیه؟ مادرم با نهایت حوصله یادم داد. گفت مامان جان وقتی وسط بازی دستت زخم می‌شود مایع سرخ رنگی بیرون می‌آید که خون است. من قبل از اینکه به مدرسه بروم خیلی چیزها را می‌دانستم و از بچه‌های همسن و سال خودم اطلاعات بیشتری داشتم برای همین حتی مدیر و معلم‌های مدرسه هم باورشان نمی‌شد آن کسی که مدام آتش می‌سوزاند من باشم.

مگر شیطنت‌های دوران مدرسه‌تان چه بود؟

دو نمونه کوچکش را برایت تعریف می‌کنم خودت تا ته ماجرا را بخوان! صبح‌های خیلی زود قبل از اینکه بقیه بچه‌ها برسند می‌رفتم مدرسه و داخل صندلی معلم را پر می‌کردم از سوزن. او هم می‌آمد و می‌نشست ولی فقط خدا باید آخرش را به خیر می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم وقتی همه بچه‌ها توی کلاس جمع شده بودند، قبل از آمدن معلم، با یک صابون بزرگ می‌افتادم به جان پله آخری که بعدش ورودی کلاس درس بود. فکرش را بکن معلم زبان بسته همین که پایش را می‌گذاشت روی پله آخر با سر می‌افتاد توی کلاس و بعدش می‌گشت دنبال کسی که این کار را کرده اما اگر از میزها صدا در می‌آمد از بچه‌ها هم صدا می‌آمد. تازه جالب ماجرا اینجا بود که هیچ‌کدام از مسئولان مدرسه باورشان نمی‌شد سر کلاف شیطنت‌ها دست من باشد.

این روحیه روی ادامه زندگی‌تان هم سایه انداخت؟

همینطور است. چون روحیه شادی داشتم با حال خوب درس می‌خواندم و مفاهیم درسی را خوب درک می‌کردم. از طرفی چون مطالعه داشتم و مادرم تأثیر زیادی روی رفتار من داشت، دوره تحصیل را خیلی خوب سپری کردم. وارد دانشگاه تهران هم که شدم علاوه بر اینکه درس می‌خواندم و فرزند چهارم را باردار بودم، مسئول کتابخانه‌های دانشکده‌های مختلف دانشگاه تهران هم بودم و به کتابخانه‌های آنجا حسابی سر و سامان دادم. هر کتابی که جایش خالی بود سفارش می‌دادم و به این ترتیب بعد از مدت کوتاهی مجموعه‌ای غنی از کتاب در حوزه‌های مختلف داشتیم.

با وجود اینهمه مشغله و مسئولیتی که در جوانی داشتید چطور از پس 4 فرزند بر‌می‌آمدید؟

همیشه دوست داشتم بچه‌های من کودکی غنی‌تری از خودم داشته باشند. برای همین سعی می‌کردم از به روزترین کتاب‌های روانشناسی که آن سال‌ها یعنی بیشتر از 70 سال قبل وجود داشت، استفاده کنم و با جدیدترین شیوه‌هایی که به تأیید روانشناس‌های جهان رسیده بود، بچه‌ها را بزرگ کنم. حتی وقتی از طرف دانشگاه رفتم سوربن تا دکترای جامعه شناسی‌ام را بگیرم دورا دور حواسم به تربیت‌شان بود.

تأثیرگذارترین روش کدام بود؟

یکی از روانشناس‌ها که اسمش خاطرم نیست، موضوع مهمی را مطرح می‌کرد؛ اینکه یک دفتر بردارم و هر واکنشی را که بچه‌ها انجام می‌دهند با ذکر تاریخ، ساعت و همه جزیئات ثبت کنم. این را که برایت تعریف می‌کنم خوب یادم هست؛ درست بالای تخت سوسن - بچه آخرم را می‌گویم- یک میله بود که روی آن علاوه بر عروسک‌های پشمی و پنبه‌ای که خودم درست کرده بودم یک دفتر هم آویزان بود. آن روزی که چشم‌هایش را به هم فشار داد، روزی که به رنگ سبز خیره شد، وقتی از بین حیوان‌های عروسکی بالای تخت یکی بیشتر از بقیه برایش جالب بود و همه واکنش‌هایی را که سوسن در مراحل مختلف رشد نشان می‌داد داخل دفتر می‌نوشتم و با همین کار وقتی که بزرگ‌تر شد خوب می‌دانستم به چه چیزهایی بیشتر از بقیه علاقه دارد.

یکی از این علاقه‌مندی‌هایی که برای بقیه هم جالب باشد خاطرتان هست؟

سوسن می‌رفت مهد کودک. یک روز ممتحن آمده بود برای بازدید.

مربی مهد، سوسن را به او نشان می‌دهد و می‌گوید این دختر بچه از من هم باسوادتر است. ممتحن که از این جمله خوشش نمی‌آید، سخت‌ترین سؤال را از سوسن می‌پرسد و می‌گوید کوچولو سه لغت بگو که با حرف «چ» شروع  شود.

سوسن همین‌طور که می‌دویده و بازی می‌کرده سریع می‌گوید چخوف، چلینی، چایکوفسکی. ممتحن که حسابی تعجب کرده بوده می‌گوید اینها که گفتی چه کاره‌اند؟ سوسن هم که کم نمی‌آورد فوری جواب می‌دهد چایکوفسکی دیگه! همون موزیسین معروف اروپا. چخوفم نویسنده روسه و چلینی هم که نقاش و مجسمه ساز معروفه. ممتحن که حسابی جا خورده بوده با عصبانیت مهد کودک را ترک می‌کند و من که برای برگرداندن سوسن رفته بودم، مربی مهد ماجرا را مو به مو برایم تعریف کرد.

پس با این اوصاف نه تنها فرزندان با سوادی دارید که باید نوه‌های موفقی هم داشته باشید.

بچه‌های من که حالا 70 سالگی را هم رد کره‌اند، توی دانشگاه‌های معتبر دنیا مشغول تدریس هستند و مایه افتخار من هستند، اما از اینکه نوه‌ها هم موفق هستند، واقعاً خوشحالم. مخصوصاً وقتی که برای دفاع تز یکی از نوه‌ها، اروپا میهمان بودم. یک عالمه خوراکی‌های ایرانی درست کرده بودم و در میانه جلسه دفاع، نوه‌ام از استادان خواست برای یک استراحت کوتاه بیایند سر میز خوراکی‌ها و استقبالی هم که از آن غذاها شد، حسابی سرحالم کرد.

این روزها به چه چیزهایی فکر می‌کنید؟

نگهداری از محیط زیست همیشه دغدغه من بوده و خواهد بود. هرکسی هم برای محیط زیست تلاش کند من را خوشحال می‌کند. من همچنان خودم را جزئی از این اجتماع می‌دانم و در همه اتفاق‌های آن شریک هستم. یکی دیگر از چیزهای مهم برای من این است که زنان خودشان را باور داشته باشند و روی پای خودشان بایستند. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

سهیلا نوری

لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟