روایت جالب سردار سلیمانی از زندگی شخصی‌شان :یک دختر دارم که برای خودش چریک است؛ زمان جنگ خواستگاری رفتم و با همسرم ...

محسن کمالی دهقان به سال 1363 در حصارک کرج متولد شد. محسن با آغاز جنگ سوریه همراه تعدادی دیگر از رزمندگان اسلام به سرزمین شام اعزام شد تا با تروریست‌های تکفیری مبارزه کرده و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنند.

سرانجام این شهید عزیز روز 27 فروردین سال 94 در حلب سوریه به شهادت رسید و عنوان اولین شهید مدافع حرم استان البرز را از آن خود کرد. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت دیدار حاج قاسم سلیمانی است با خانواده این شهید که پدرش اینگونه روایت می‌کند:

در یک مراسمی که قرار بود سردار سلیمانی آنجا سخنرانی کند ما هم حضور داشتیم. خودم را به یکی از نزدیکان او رساندم و گفتم حرفی دارم. سردار سلیمانی تا کنون منزل شهدای مدافع حرم در شهر‌های مختلف رفته، اما تا به حال به خانه هیچ یک از شهدای استان البرز نیامده است. از او خواستم پیام مرا به حاج قاسم برساند.

مدتی گذشت تا اینکه 8 فروردین سال 98 مردی با خانه ما تماس گرفت و گفت قرار است فردا سردار سلیمانی به منزل شما بیایند. باورم نمی‌شد و بسیار هیجان زده و خوشحال بودم. به فرزندانم و عروس‌ها و داماد‌ها زنگ زدم و گفتم فردا چنین مهمانی داریم هر کدام دوست دارید بیایید او را ببینید.

بچه‌ها که همه مشتاق دیدار این سردار محبوب بودند صبح فردا پیش از آمدن سردار خود را به منزل ما رساندند. همه هیجان زده و خوشحال منتظر بودند. مجدد اوایل صبح همان آقا تماس گرفت و گفت سردار تا 2 ساعت دیگر به منزل شما می‌رسند.

 

همان زمانی که قرار بود، زنگ خانه ما به صدا درآمد، خودم در را باز کردم. سردار بسیار ساده و بدون هیچ تشریفاتی با راننده شان تشریف آورده بودند. یک ماشین پراید و یک تیبا هم همراهشان بود که آن‌ها هم بالا نیامدند. البته راننده هم پایین منتظر ماند و حاج قاسم تنها وارد منزل شد. به قدری صمیمی که گویی سال‌ها با هم رفت و آمد نزدیک داشته ایم. یک ساعتی دیدارشان طول کشید و با تک تک پسر‌ها و داماد‌ها دست دادند.

همسرم پرسید چرا با خانواده تشریف نیاوردید؟ و از سردار خواهش کرد یک بار با آن‌ها بیاید. حاج قاسم گفت راستش همسر من خیلی جایی نمی‌رود، اما یک دختر دارم که برای خودش چریک است با او می‌آیم. منظورشان زینب خانم بود. نمی‌دانم بحث به کجا رفت که همسرم از سردار خواست ماجرای ازدواجش را بیان کند. سردار سلیمانی گفت: زمان جنگ در اهواز بودم که همان ایام خواستگاری رفتم و با همسرم خیلی ساده زندگی مان را شروع کردیم.

به سردار گفتم در یکی از عملیات‌ها که نیرو‌های کرمان به اهواز آمده بودند من هم آنجا بودم، اما شما نیامده بودید. سردار گفت: بله من همان موقع مجروح و در بیمارستان بستری بودم. صحبت هایمان خیلی عادی و صمیمی بود با او.

سپس موقع رفتن، چون عید بود به رسم عیدانه هزار تومنی‌ای به ایشان دادم و خواستم برای راننده شان هم ببرند. سردار قبول کرد و به همراهش گفت انگشتر‌ها را بیاورید. یک سینی انگشتر آوردند و به همه بچه‌ها گفتند هر کدام یکی بردارید. بعد به سمت همسرم رفت و گفت برای شهادت من دعا کنید. سپس یک هدیه هم به خانمم داد. اول حاج خانم قبول نمی‌کرد و گفت همین که خودتان به منزل ما آمدین بزرگترین هدیه است. اما سردار گفت وقتی برادری به خواهرش هدیه می‌دهد خواهر نباید هدیه را رد کند. حاج خانم هدیه را با این حرف قبول کرد. بعد شیرینی و شکلات تعارف کردیم. خانمم گفت برای خانواده هم شیرینی بردارید، اما سردار قبول نکرد، گفت از شکلات‌ها بر می‌دارم. یک پلاستیک بیاورید. پلاستیک آوردیم و حاج قاسم چند شکلات ریخت داخل آن و برای همراهان و خانواده اش برد.

موقع رفتن سردار از یکی از پسران من پرسید شهیدتان کجا دفن است؟ پسرم گفت بهشت سکینه بنا به وصیت خودش کنار مزار مادر بزرگم. من در گوشی عکس مزار را نشان دادم. مزار محسن را با آلاچیق مانندی درست کرده بودند. سردار گفت این خوب نیست باید شمایل سنتی داشته باشد و مقبره‌ای که مشخص شود مزار شهید است. یعنی تا این حد دقیق بودند. بعد‌ها من طرحی دادم و مزار شهید را تغییر دادند.

وقتی حاج قاسم رفت و خبر آمدنشان در شهر پیچید از استاندار گرفته تا همه مسئولین از ما گلایه کردند چرا نگفتید ما هم بیاییم. عذرخواهی کردم و گفتم ببخشید واقعا هم کمبود وقت بود و هم امکانش را نداشتیم.

آمدن سردار سلیمانی به خانه ما یکی از بهترین روز‌های زندگی مان بود و برکت حضورشان را به عینه در زندگی خودمان دیدیم. سردار به خانواده شهدا به خصوص خانواده شهدایی که نیرو‌های خود سردار بودند وابستگی و علاقه خاصی داشتند واینطور نبود که بعد از شهادت بچه‌ها خانواده شان را فراموش کرده باشد.

وقتی شنیدیم چنین شخصیتی با همه مشغله‌هایی که در سطح منطقه و جهان دارد وقت گذاشته و به خانواده شهدا سر می‌زند برای ما بسیار ارزشمند بود و واقعا فراموش نشدنی بود. احساسمان را نمی‌توانیم آنطور که بود بیان کنیم. خودمانی بودن و تواضع و محبت سردار مثال زدنی بود. سپس با همه اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت و رفت.

وبگردی