نامه های لو رفته فوق العاده عاشقانه فروغ فرخزاد برای ابراهیم گلستان

ابراهیم گلستان از اواخر دهه 30 گرفتار فروغ فرخزاد می شود. شاعره جوانی که دل به گلستانی می بازد که 13 سال از او بزرگتر است. گلستان در 21 سالگی با دختر عمویش فخری گلستان ازدواج کرده بود و دو فرزند نیز از او داشت. یعنی کاوه گلستان و لیلی گلستان. فروغ فرخزاد وقتی با ابراهیم گلستان آشنا می شود که زنی مطلقه و 24 ساله و گلستان مردی پرتجربه و مشهور و 37 ساله است.

فروغ فرخزاد

نامه های عاشقانه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان

عزیزم. عزیزم. عزیزم. قربانت بروم. دوستت می‌دارم. دوستت می‌دارم. یک لحظه از مقابل چشمم دور نمی‌شوی. نفسم از یادت می‌گیرد و خونم در قلبم طغیان می‌کند. شاهی، دوستت دارم. دو روز است که نتوانستم برایت نامه بنویسم و وجدانم همین‌طور عذابم می‌دهد. دیروز که شنبه بود همراه گلُر و هانس و دختر کوچکشان و سیروس رفتم به راولنسبورگ تا تعطیل آخر هفته را پهلوی امیر بگذرانم. ما که چهار نفر بودیم و امیر هم با زن و بچه‌هایش و مهرداد روی هم می‌شدند پنج نفر و همه با هم می‌شدیم نُه نفر و نُه نفر شدن و نُه‌نفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه می‌کند. نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم.

 

من آنقدر به تنهائی خودم عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم. برای اینکه خودم را سرگرم کنم هی رفتم توی آشپزخانه و ظرف شستم و ظرف شکستم و هی آمدم توی اطاق و با بچه‌ها دعوا کردم یا تلویزیون تماشا کردم.

هوا هم آنقدر بد بود که حتی نمی‌شد پنجره را باز کرد. یا طوفان بود و خاک و صدای شکستن شاخه‌های درخت‌ها می‌آمد و یا باران بود و مه و سرمای شدید. و بالاخره هم سرما خوردم و آن‌چنان سرمائی خوردم که وقتی برمی‌گشتم پشت ماشین زیر چهار تا پتو دراز کشیدم با گلوی روغن‌مالیده و سردرد وحشتناک و سرفه و هزار چیز غیرقابل تحمل دیگر و حالا هم که دارم این نامه را برایت می‌نویسم آنقدر تب دارم که چشمم باز نمی‌شود. هوای اینجا خیلی بد است. من‌که ‌‌هیچ‌وقت مریض نمی‌شدم از وقتی که از ایران آمده‌ام اقلاً نصف مدت را مریض بوده‌ام.

قربانت بروم. دارم مزخرف می‌نویسم. دارم حرف‌های بیهوده می‌نویسم. دیگر تمام شد. فردا که دوشنبه است می‌روم و بلیط هواپیمایم را می‌برم برای رزرو کردن صندلی. خیال دارم برای دوشنبۀ دیگر که سوم مرداد می‌شود رزرو کنم. می‌خواستم جمعه بیایم ام بچه‌ها نمی‌گذراند. هنوز هم نمی‌دانم که جمعه بیایم یا دوشنبه. فردا ‌همه‌چیز معلوم می‌شود. بلافاصله برایت می‌نویسم. نمی‌دانم باید برایت تلگراف بزنم یا نه و نمی‌دانم اگر تلگراف بزنم به فرودگاه می‌آئی یا نه. اگر می‌نویسم ”نمی‌دانم“ برای این نیست که فکر می‌کنم اهل آمدن نیستی بلکه برای اینست ‌که فکر می‌کنم شاید فرصت و امکان آمدن برایت وجود نداشته باشد.

شاهی، قربانت بروم، اما من راستی راستی راستی احتیاج به دیدن تو در همان لحظۀ اول دارم. اگر سرنوشتم این باشد که ترا دوباره ببینم باید در همان لحظۀ اول ببینم. این دوروزه هم هیچ خبری از تو نداشته‌ام. شاید فردا نامه‌ات برسد. اگر قرار شد جمعه بیایم فردا و پس‌فردا هم برایت می‌نویسم و دیگر نمی‌نویسم چون اگر بنویسم بعد از خودم می‌رسد. اما اگر قرار شد دوشنبه بیایم تا چهارشنبه برایت می‌نویسم. دیگر نمی‌توانم بنویسم.

از وقتی که به برگشتن فکر می‌کنم و می‌دانم که دیگر دارد خیلی خیلی نزدیک می‌شود نمی‌توانم بنویسم. انگار نوشتن کار باطلی است. یک کار غیراصلی است. دیگر می‌خواهم گوشۀ اطاق بنشینم و چشم‌هایم را روی هم بگذارم و ‌هرچه را که پیش خواهد آمد در ذهنم بسازم و تماشا کنم. وقتی که از راولنسبورگ برمی‌گشتم تمام راه را به تکرار این رؤیا گذراندم. هی دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی تا به من رسیدی و مرا نگاه کردی و مرا گرفتی و مرا بوسیدی و مرا بوسیدی و بوسیدی و بوسیدی و من سست شدم و بی‌حال شدم و میان دست‌های تو از خود رفتم و باز از اول دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی…. قربانت بروم. قربانت بروم نمی‌دانی چه حالم بد است و همین‌طور دارد بدتر می‌شود. مثل مست‌ها هستم و اصلاً نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم.

راستی فراموش نکن که به زهراخانوم از آمدن من بگوئی. عادت داشت که همیشه در غیبت من اسباب‌های اطاق‌ها را جمع می‌کرد. و شاید حالا هم همین ‌کار را کرده باشد. آخ، قربانت بروم. دلم با تو در اطاق خودم بودن را می‌خواهد. آن بعدازظهرهای گرم بیهوش‌کننده و آن خواب‌های تابستانی و آن عریانی سراپای ترا چسبیده به عریانی سراپای خودم می‌خواهد. یعنی می‌شود ‌می‌شود که دوباره ببینمت و ببوسمت، می‌شود؟ شاهی‌جانم، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم.

الان یک‌مرتبه یاد سیروس افتادم. راستی مثل فاحشه‌ها شده و خودش هم می‌داند که شده و از این قضیه درد می‌کشد و می‌داند که من هم می‌دانم که درد می‌کشد و اینست‌ که سعی می‌کند بگوید نه خیلی هم از وضع خودش راضی و به این جنسیت مشکوک خودش مغرور است و همین‌جاست که دیگر کارهایش دردناک می‌شود. از آن آدم‌هائیست که فکرمی‌کنم یک ‌روز در نهایت خونسردی باید خودش را بکشد. با وجود اینکه رفیق و هم‌صحبت خیلی خوبیست اما واقعاً بعضی‌وقت‌ها جلوی مردم حسابی خجالتم می‌دهد. به هرکس و ‌همه‌چیز بند می‌کند و می‌خواهد همراه همۀ مردها راه بیفتد و شب را با آنها بگذراند و خیلی بد است. من بعضی‌وقت‌ها فرار می‌کنم تا نباشم و نبینم. درست مثل فاحشه‌ها شده و اصرار هم دارد که این‌طور باشد.

شاهی جانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟ پر از محکومیت‌های وحشتناک است؟ پر از نیاز‌های وحشتناک است؟ پر از بیماری و جنون است؟ دیروز اینجا در مونیخ یک نفر مرد خودش را به دار کشیده و علتش این بوده که در جریان پخش مسابقۀ فوتبال آلمان و سوئیس تلویزیونش خراب می‌شود و چون نمی‌تواند بقیۀ مسابقه راتماشا کند از عصبانیت اول تلویزیون را می‌شکند و بعد خودکشی می‌کند. این خبر برای من خیلی عجیب بود. زندگی به یک چنین علاقه‌های کوچکی بسته شده و این علاقه‌ها با همۀ کوچکی‌شان حیاتی هستند و با وجود این به دست نمی‌آیند. قربانت بروم. من‌ که ترا دوست دارم. من ‌که ترا دوست دارم. من ‌که ترا دوست دارم.

دیگر نمی‌نویسم چون واقعاً حالم وحشتناک بد است.

تا فردا

می‌بوسمت

فروغ

سه‌شنبه 24مه

شاهی عزیزم، قربانت بروم. هرچند نامه نوشتن، با این حالی که من دارم، کار احمقانه‌ایست اما انگار جز نوشتن هم چیزی راحتم نمی‌کند. آن‌قدر بدان که تمام این سه روز را در یک حالت کابوس‌وار وحشتناک گذرانده‌ام. با استخوان‌های پوک و اعصاب کشیده و اضطراب گمشدگی و غم گم‌کرده‌گی و فشاری فلج‌کننده در قلب و نگاهی بی‌علاقه در چشم و روبه‌رو شدن مداوم با این پرسش تلخ که اصلا بی‌تو، بی‌تو، بی‌تو، چه می‌تواند باشد. چه معنی می‌تواند داشته باشد، چه به من می‌بخشد. بی‌تو که ببینمت که با من میایی، که با من تماشا می‌کنی، که با من می‌بینی، که با من می‌بویی، که با من دوست می‌داری… آخ عزیزم… عزیزترینم… مایه‌ی همه‌ی خوشی‌ها و شادی‌هایم… بگذار که ننویسم.

سفر هرچه بود تمام شد. حالا در رم هستم، زیر آفتاب و میان مجسمه‌ها. یک هتل گرفته‌ام نزدیک Stazione Termini. آن‌قدر شلوغ است که ترجیح می‌دهم تمام روز را در خیابان زندگی کنم. با تمام عادات و مشخصات زندگی اردویی. صبح‌ها توی بالکن‌ها ورزش می‌کنند. شب‌ها توی بالکن‌ها آواز می‌خوانند و صدای کشیده شدن سیفون توالت‌ها یک لحظه هم قطع نمی‌شود. خیابان هم پر است از فاحشه و توریست و ماشین‌هایی که در بلندگوها برای کاندیداهای احزاب مختلف تبلیغ می‌کنند. آخر فصل انتخابات است.

صاحب هتل هم به جای اینکه به من بگوید «میس فرخزاد» می‌گوید «میس عراگی» و فایده‌ای هم ندارد که من دیوانه شوم یا عصبانی شوم و غیره… روز اولی که رسیدم یکشنبه بود و همه‌جا تعطیل. تمام روز را خوابیدم اما شب رفتم به تماشای فیلم «Darling». نمی‌دانم من اشتباه می‌کنم یا این فیلم واقعا یک فیلم معمولی بود. به شدت معمولی به هر حال به نظر من اگر به جولی کریستی جایزه‌ی بدترین بازی سال را هم می‌دادند چندان فرق نمی‌کرد. مصور کردن یک قصه، هرچقدر هم که قصه‌ی جالب و زنده‌ای باشد، سینما نیست. وضع فیلم‌ها خیلی خراب است. درست مثل تهران عزیز خودمان، همین‌طور 007 و 008 و 009 و مامور ما و مامور آنها… خلاصه به کلی پکر شدم. فقط یک فیلم خوب هست که آن هم از روز 26 مه شروع می‌شود. فیلم «زندگی پاپ پل ششم» اثر «ارمانو اُلمی». وقتی دیدم برایت می‌نویسم. یک فیلم هم از مونیچلی نشان می‌دهند که اسمش را نمی‌توانم ترجمه کنم. امشب می‌روم و می‌بینم. دیروز که دوشنبه بود سه بار به Micciche تلفن کردم و نبود.

بالاخره با سکرترش صحبت کردم و گفت که فستیوال از 28 مه شروع می‌شود و آدرس هتل را بعدا به من اطلاع خواهد داد. ای کاش دیرتر آمده بودم. بی‌هدفی مرا می‌کشد، سن من دیگر سن تماشا نیست. از لباس خریدن بدم می‌آید. از امتحان کفش، امتحان پیراهن، امتحان وسایل آرایش نفرت دارم. فقط فکرش را می‌کنم اما وقتی عملا باید تصمیم بگیرم به حالت مرگ می‌افتم. دیروز صبح رفتم به واتیکان. رفتم قسمت آثار هنری مصر را تماشا کردم. در واقع تماشا نکردم چون تمام مدت کنار ویترین مومیایی‌ها ایستاده بودم و همین‌طور نگاهشان می‌کردم. تا اینکه موزه تعطیل شد. وقتی آمدم بیرون ساعت یک بعد از ظهر بود. بعد از یک تا 11شب همین‌طور توی خیابان‌ها راه رفتم. می‌خواستم خرید کنم اما هیچ‌چیز نخریدم. این بیماری تردید دارد مرا خفه می‌کند. کاش تو بودی و برایم می‌خریدی و راحتم می‌کردی. عزیز جان و دلم متاسفم که باید نامه‌ام را در همین جا تمام کنم چون در زدند و گفتند که باید اطاقم را عوض کنم و ناچارم بلند شوم و اسباب‌هایم را جمع کنم و به اطاق دیگر بروم. می‌ترسم اگر ادامه بدهم این نامه به پست امروز نرسد و تو از من بی‌خبر بمانی. شب برایت مفصل می‌نویسم. قربانت بروم. قربان چشم‌ها و نگاهت بروم که یک لحظه از خاطرم بیرون نمی‌روند. اگر می‌دانستی که چقدر دوستت دارم، می‌آمدی. دوستت دارم، عاشقت هستم، دیوانه‌ات هستم.

هزاربار می‌بوسمت/ تا شب خداحافظ/ فروغ

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان

پنجشنبه 2 ژوئن

عزیز نازنینم… الان که از پله‌ها پایین آمدم با این امید آمدم که از تو نامه‌ای رسیده باشد. به‌خصوص که دیشب هم خوابت را دیده بودم و بیدار شدم دیدم همین‌طور قلبم به بی‌تابی در سینه‌ام می‌زد و می‌لرزید و با عجله لباس پوشیدم و آمدم پایین اما هیچ خبری نبود. حالم بد است و روزبه‌روز هم بدتر می‌شود. مثل اینکه توی یک اتاقک یخی حبسم کرده باشند. مثل اینکه تمام اعضای بدن را بریده باشند و چیزی جز یک تکه زخم خونین نباشم.

دیشب در سالن نمایش با دختری که سکرتر درک هیل است آشنا شدم و نمی‌دانی که شنیدن اسم تو از دهان او، یکمرتبه میان آن همه شلوغی و غریبگی، چطور گیج و آشفته‌ام کرد. دیگر نتوانستم حرف بزنم. زبانم به لکنت افتاد و کلمات در ذهنم گم شدند. داشتم از اضطراب خفه می‌شدم. دوستت دارم. خدا می‌داند که چقدر دوستت دارم. آنقدر به تو بسته‌ام و از تو هستم که انگار اصلا در تن تو به دنیا آمده‌ام و در رگ‌های تو زندگی کرده‌ام و از دست‌های تو سرازیر شده‌ام و شکل گرفته‌ام و از صبح تا شب در دایره‌ای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور می‌زنم، دور می‌زنم و هیچ‌چیز راحتم نمی‌کند.

نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ها، نه آدم‌ها، نه فیلم‌ها، نه لباس‌هایی که تازه خریده‌ام. نمی‌دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ها بکوبم. داد بزنم. گریه کنم. نمی‌دانم. فقط می‌خواهمت. مثل این دریا که یک حالت فروکشنده‌ی وحشتناک دارد می‌خواهمت. و این همه خواستن قابل تحمل نیست. مثل سیل از قلبم پایین می‌ریزد و تنم را خرد می‌کند. می‌خواهم بیدار شوم و ببینم که پهلویم هستی. چقدر می‌توانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی و زندگیم یخ کرده و منجمد است. چقدر؟ تاکی؟ تا کجا؟ مگر فاصله‌ی میان به‌دنیا آمدن و پوسیدن و طعمه‌ی کرم‌ها شدن چقدر است.

دلم می‌خواهد بیدار شوم و همین‌طور بیدار بمانم و نگاه کنم. وقتی که هوا توی سینه‌ات می‌چرخد نگاهت کنم. وقتی که جریان نبضت زیر پوست گلویت پخش می‌شود نگاهت کنم. وقتی که رنگ بنفش توی مردمک چشمت موج می‌زند نگاهت کنم. همین‌طور نگاهت کنم. خط‌های پیشانیت را بشمارم. موهای سفید اطراف شقیقه‌هایت را بشمارم. سرم را بگذارم میان گودی گردن و شانه‌هایت و همان‌جا بمیرم. بمیرم تا دیگر از تو دور و جدا نشوم. نمی‌دانم برای چه باید رعایت کنم. چه چیزی را باید رعایت کنم. برای چه باید بگذارم که زندگی خودم و آن کسی که دوستش می‌دارم مفهومی جز حسرت نداشته باشد.

کاش در جنگل به دنیا آمده بودم و با طبیعت جفت می‌شدم و آزاد بودم. معتاد شدن به این عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به این حد‌ها و دیوارها کاری برخلاف جهت طبیعت است. عزیزم. قربانت بروم. قربان بودنت بروم. دلم دارد می‌ترکد. هیچ‌وقت این طوری نشده بودم. اینقدر تلخ و بیهوده. یک چیزی را از من گرفته‌اند. نمی‌دانم چه‌کسی و کجا و چرا؟ شاید اصلا پیش از تولدم آن را از من گرفته باشند. شاید که من اصلا بی‌سامان به دنیا آمده باشم. و همه‌ی عشق من به تو چیزی جز جست‌وجوی قرارگاهی بر روی خاک نباشد. نمی‌دانم. نمی‌دانم اینجا وضع خیلی خراب است. فستیوال تبدیل شده است به یک مبارزه‌ی دائمی میان کارگردان‌ها و کریتیک‌های سینمای فرانسه که رهبرشان گدار است و کارگردان‌ها و کریتیک‌های سینمای ایتالیا. کافیست که گدار وسط نمایش یک فیلم سینما را ترک کند تا نصف سالن خالی شود.

من از این طرز برخورد با مسائل هنری خوشم نمی‌آید. از این رهبرها و پیروانشان خوشم نمی‌آید. هنر گوشت نیست که بشود کنسروش کرد و در قوطی‌های مشابه تحویل مشتری‌ها داد. مرتب شاهد فدا شدن ارزش‌های فکری و حسی و انسانی در برابر نیرو و جاذبه‌ی تکنیک هستم. کافیست که هرچه بیشتر دوربینت را تکان داده باشی و هر چه بیشتر فیلمت مهمل و بی‌سر و ته باشد تا موج تحسین تماشاچی‌ها و منتقدان را برانگیزی. دیشب یک فیلم سوئیسی نشان دادند که واقعا وحشتناک بود. اگر من بودم با قیچی تکه‌تکه‌اش می‌کردم و می‌ریختم توی مستراح. آنقدر مهمل بود که هر چیز مهملی می‌تواند همان‌طور باشد. همین‌طور فیلتر‌های رنگ‌وارنگ و تکان‌های مصنوعی دوربین. چشمم داشت کور می‌شد. به‌نظرم می‌رسد که آدم و مسائل آدمی از روی پرده‌ی سینما مهاجرت کرده است.

این گروهی که در اینجا جمع شده‌اند همه‌شان بیمار و فاسد هستند. زندگی را نمی‌شناسند. صدای گنجشک‌ها را نشنیده‌اند. رشد گیاه را ندیده‌اند. باران را نبوئیده‌اند. یاد این حرف برشت افتادم و دلم می‌خواست بلند شدم و با صدای بلند آن را برای همه بخوانم. «چه دنیایی که در آن سخن از درختان گفتن گناهی است.» برای من خیلی سخت است که هر کار احمقانه‌ای را به ضرب اسم سینمای نو قبول و تحسین کنم. تنها فیلم‌های جالب از کشورهای اروپای شرقی هستند. چکسلواکی، یوگسلاوی، لهستان. همین و بس. سینمای فرانسه افتضاح است. دارد خودش را قی می‌کند. اما یک فیلم ایتالیایی نشان دادند (جوهر تمام شد و باید با این خودکار لعنتی بنویسم که خطم را خراب‌تر کند) که به‌ نظر من فیلم خیلی موفقی بود. چیزی از نظر فرم و تکنیک شبیه خشم و هیاهو فاکنر، و یا جویس (من که جویس را نخوانده‌ام اما از روی حرف‌های تو می‌توانم یک کمی بشناسمش). یک سکانس عالی از عشق داشت که در حدود نیم ساعت طول می‌کشید. فقط دوتا صورت روی پرده که نیم ساعت تمام همدیگر را می‌بوسیدند و با هم مخلوط می‌شدند. عالی بود. خیلی خوشم آمد. به خدا حس می‌کنم که از همه بیشتر می‌فهمم.

این حرف را از روی غرور نیست اما وقتی ساکت می‌نشینم و گوش می‌کنم، می‌بینم که تمام قضاوت‌های درست دنباله‌ی فکرهای خود من هستند. افسوس که نمی‌توانم حرف بزنم وگرنه شاید که من هم برای خودم در اینجا رهبری می‌شدم و پیروانی پیدا می‌کردم. نازنینم. قربانت بروم. شنبه‌شب فیلم مرا نشان می‌دهند. یواش‌یواش دارم جلب توجه می‌کنم هرچند که برایم اصلا معنی ندارد اما دارد اتفاق می‌افتد. امسال فقط فیلم‌های بلند در کنگور شرکت داده شده‌اند و همه‌ی فیلم‌های کوتاه خارج از کنگور نمایش داده می‌شوند. بهتر. من که شکارچی جایزه‌ها نیستم و اصلا اگر کار من در سینما ادامه نداشته باشد وجود من هم در اینجا مفهومی نخواهد داشت.

این را بارها از خودم پرسیده‌ام و برای همینست که آنقدر بی‌علاقه و دلسرد هستم. قربانت بروم. شاهی جانم. هربار که اسمت را می‌نویسم تنم مشوش می‌شود و می‌لرزد. اسمت مثل خبر مبارکی است که به گوش جانم می‌رسد و همه‌ی امیدها و آرزوهایم را برمی‌انگیزد و بیدار می‌کند. دوستت دارم. چقدر بگویم که دوستت دارم. روی تمام کره‌ی زمین فقط یک نفر هست که دوستش دارم و یک نفر هست که با او هستم و با من است و آن هم تو هستی. دیگر نمی‌نویسم. باید بروم و غذا بخورم و بعد هم نمایش فیلم و کنفرانس و کارهای دیگر. برایم یک‌خورده دعا کن. دعا کردن خوبست. لازم نیست که آدم از خدا چیزی بخواهد. وقتی آدم قلبش را صاف می‌کند و سرش را به طرف آسمان می‌گرداند و با تمام وجودش چیزی را آرزو می‌کند، مثل اینست که یک مقدار از وجود خودش را به آن چیز می‌دهد و برای آن چیز نثار می‌کند و همین کافیست. روزت به‌خیر، برایم بنویس. عزیز دل و جان و عمرم.

قربانت بروم، فروغ

دوشنبه 13 ژوئن

شاهی جان عزیزم. قربانت بروم. خیلی وقت است که از تو خبر ندارم. از روزی که از پزارو آمدم تا امروز که نزدیک یک هفته می‌شود که در لندن هستم. دارم دق می‌کنم. چطور می‌توانم بی‌آنکه بدانم کجا هستی و چه می‌کنی و چه حالی داری زندگی‌ام را ادامه بدهم و راحت باشم. مثل دیوانه‌ها شده‌ام. صبح که از خواب بیدار می‌شوم برای گذراندن روزم هزار جور نقشه می‌کشم. اما هنوز پایم را از خانه بیرون نگذاشته‌ام که سرگردانی و غمم شروع می‌شود و هنوز به سر خیابان نرسیده‌ام که دنیا در نظرم شروع می‌کند به تنگ شدن و کوچک شدن و برمی‌گردم. نمی‌توانم، بی تو نمی‌توانم، بی تو نمی‌خواهم، بی تو نمی‌فهمم، حس نمی‌کنم، نمی‌بینم. بی تو اصلا قدرت زندگی کردن ندارم. آخ. کاش می‌دانستی. امروز از بدبختی رفتم نامه‌هایت را آوردم و دوباره خواندم.

قربان نامه‌هایت بروم. قربان شکل روی کاغذ لغزیدن قلمت بروم. کلمه‌ها را نگاه می‌کنم و حرکت دست‌هایت را به یاد می‌آورم. دست‌هایت کجا هستند؟ دست‌هایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم می‌گذشتند. دست‌هایت که وقتی می‌گرفتم‌شان از وحشت سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی می‌شدم. دوستت دارم، شاهی جان. دوستت دارم. چه فایده دارد که بنویسم. چطور می‌توانم بنویسم. فکرت را که می‌کنم مثل اینست که توی قلبم دارند طبل می‌زنند. هر ضربه را هزاران بار قویتر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پاره‌پاره می‌شود.

  چی دارم می‌نویسم؟ شاهی جانم، پریروز من رفتم به دیدن دِرِک هیل. یک نیم ساعتی در دفترش بودم و صحبت کردیم. گفت که قرار بوده یک نسخه از پ برایش بفرستی و نفرستاده‌ای. بعد به ناهار دعوتم کرد که چون حال خوشی نداشتم بهانه آوردم و قبول نکردم و گفتم باشد برای اواخر هفته. بعد رفتم توی خیابان‌ها برای خودم چرخیدم و مغازه‌ها را تماشا کردم. چقدر اینجا ثروت هست. آن وقت ما دلمان را به فروشگاه فردوسی خوش کرده‌ایم. شبش هم رفتم به دیدن فیلم دکتر ژیواگو. اما پدرم درآمد چون یک پاند و نیم پول بلیط دادم و تازه یک ساعت هم توی صف معطل شده بودم. فیلم از آن فیلم‌هایست که از بس عظیم است آدم نمی‌تواند تشخیص بدهد که خوب است یا بد. آن‌قدر بدان که سه ساعت و نیم بدون اینکه خسته بشوم نگاه کردم. بعضی قسمت‌هایش محشر است، البته با همان مقیاس‌های هالیودی. من آن‌قدر در پزارو سینمای تازه دیده‌ام که دیگر نمی‌توانم یک فیلم معمولی را که یک طرز بیان معمولی دارد به‌راحتی فیلم بدانم. اینجا سینماهایی که فیلم‌های خوب نشان می‌دهند خیلی گران هستند. می‌خواستم بروم فیلم My Fair Lady را تماشا کنم. اما همان دمِ در پشیمان شدم. قیمت بلیط، یعنی ارزانترین بلیط‌ها، یک پاند و سیزده شلینگ بود. فکر کردم اگر پول‌هایم را تند و تند خرج کنم و یکمرتبه بی‌پول بمانم خیلی بد می‌شود. این بود که عقب‌نشینی کردم و گذاشتمش برای بعد. شاهی جانم، دیگر کاری نکرده‌ام تا برایت بنویسم. فقط یک شب شام را مهمان فرزاد بودم و یک دو سه ساعتی به درد دل‌هایش گوش دادم. چقدر اینها از زندگی ما بی‌خبر هستند. تمام قضاوت‌هایش در مورد مسائل مختلف مربوط می‌شد به همان زمانی که ایران را ترک کرده.

دست مثل مسائلی که چوبک در قصه‌هاش مطرح می‌کند یا حرف‌های هویدا درباره‌ی ادبیات. آدم متأسف می‌شود. اینها هستند که باید قضاوت کنند و چطور خودشان را جلویشان بشکنی دیگر نمی‌دانند با چه بازی کنند و چطور خودشان را سرگرم کنند. با همه‌ی اینها فرزاد آدم خیلی خوبیست. باید کتابش را چاپ کند تا راحت شود. راستی حال اخوان چطور است؟ نمی‌دانم چرا یادش افتادم. شاید به خاطر اینکه با فرزاد حرفش را می‌زدیم. سلام مرا به او برسان. قربانت بروم. از هر چیزی که حرف می‌زنم باز به تو برمی‌گردم. الان ساعت یازده شب است. این صاحب‌خانه‌ی من از آن زن‌های وحشتناکی است که کلاه‌های وحشتناکتر سرش می‌گذارد و آن‌قدر فضول است که می‌خواهد سر از همه چیز در بیاورد. شب‌ها ساعت به ساعت می‌آید و در اطاق مرا باز می‌کند و هر بار هم برای اینکه این کا را بکند بهانه‌ای می‌آورد. به خیال خودش می‌خواهد مچ مرا بگیرد و من هم که تکلیفم روشن است. در عوض تمام ملافه‌هایش را برایش جوهری کرده‌ام و با آتش سیگار سوزانده‌ام. توی این خانه‌ای که من زندگی می‌کنم یک گله زن و دختر دانشجو از ملیت‌های مختلف زندگی می‌کنند. زندگی زنانه چقدر جالب و تماشایی است.من هیچ‌وقت این کارها را نکرده‌ام. در صبح حمام می‌گیرند.

زیرابرو بر می‌دارند. ورزش می‌کنند. موهایشان را بیگودی می‌پیچند. هی صورتشان را توالت می‌کنند. هی می‌شویند. همین‌طور با لباس خواب توی کریدورها می‌چرخند و بلندبلند حرف می‌زنند و آواز می‌خوانند و همه‌ی این فعالیت‌ها برای اینست که تلفنی زنگ بکشد و مردی شب دعوتشان کند به یک قهوه یا یک همبرگر و بعد هم یک هتل و یک تخت یک‌شبه، و من همین‌طور نگاهشان می‌کنم. چقدر راحت و خوب است که آدم فقط یک ماده باشد. ماده بودن برای یک زن آسانترین راه گذراندن زندگیست. شاید من چیزی کم دارم. من همیشه عشق می‌خواستم و نزدیکی کامل می‌خواستم. دوام و استحکام می‌خواستم. می‌خواستم آن‌چنان خودم را سراپا ببخشم که تنها به مرگ می‌شود بخشید و شاید برای همینست که زندگی احساساتیم آن‌قدر سخت بر من گذشته است. هر وقت که آماده‌ام ماده بشوم بلافاصله تو خودم نفرت کرده‌ام. راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می‌کردم؟ حتما می‌مردم. خودم را می‌کشتم. هرچند که با تو هیچ‌چیز جز عشق کامل نبود اما همین کافی بود.

همین که می‌دانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین که با تو انگار در چاه فرو می‌رفتم و به مرکز زمین می‌رسیدم. همین که با تو انگار می‌مردم و از شکل می‌افتادم. همین برایم کافی بود. شاهی، نازنیم، مَردم. می‌دانی تو مرد من هستی. مثل آدم که مرد حوا بود، که برای حوا خلق شده بود و یا بالعکس. چرا که آدم تنها و ناقص بود و حوا آمد تا نقص را جبران کند و یا بالعکس. اما به هر حال هر دو برای هم آمده بودند و هر دو از یکی آمده بودند و دیگر روی زمین نه مردی بود نه زنی و هرچه بود بعد بود. قربانت بروم. انگار که من از جای بریدگی زخمی در تن تو روئیده‌ام. آخ، دوستت دارم. دوستت دارم. وقتی می‌نویسم که دوستت دارم سینه‌هایم درد می‌گیرند. همیشه همین‌طور است. عشق مثل شیری که در پستان می‌ماند و مکیده نمی‌شود، می‌خواهد سینه‌ام را بشکافد. دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتادساله هم بشوم باز مثل جوان‌ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم باز دوستت دارم. اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم باز هم دوستت دارم. آخ شاهی جانم. شاهی جانم. شاهی جانم.

فروغ

شنبه 18 ژوئن

شاهی جانم. نازنینم. دیروز که نامه‌ات بالاخره بعد از آن همه انتظار رسید از بس عجله داشتم که زودتر به پست برسم فرصت نکردم که آن را آن‌چنان که دلم می‌خواهد و با خیال راحت بخوانم. نامه‌ام را که پست کردم برگشتم خانه روی تختم دراز کشیدم و دوباره شروع کردم به خواندنش. اگر بگویم که به گریه‌ام انداختی شاید باور نکنی. اما راست‌راستی به گریه‌ام انداختی و یک نیم ساعتی تنهایی برای خودم زار زدم. قربانت بروم. چکار کنم که تو خوش باشی و خیالت از جانب من راحت باشد. نمی‌توانم غم تو را ببینم به‌خصوص که حس کنم که در به وجود آوردن آن خواسته یا ناخواسته دست داشته‌ام. به خدا مرتب برایت نوشته‌ام، چرا به تو نمی‌رسد یا دیر می‌رسد نمی‌دانم.

از نامه‌های پزارو که بگذریم، که شاید علت دیر رسیدنشان تنبلی آدم‌هایی بوده است که باید آنها را پست می‌کردند، اما نامه‌های لندن چرا. من سه‌شنبه رسیدم به اینجا و چهارشنبه صبح برایت نامه دادم و بعد از آن هم مرتب یک روز در میان نوشته‌ام. اینجا پست نزدیک خانه است. خودم نامه‌ها را می‌برم پست، خودم تمبر می‌زنم، خودم در صندوق می‌اندازم. یقه‌ی آن پستچی ننر تهران را بگیر. همان که آن همه ازش بدم می‌آمد و تو می‌گفتی چرا. شاید حالا بفهمی که چرا. از بس که پررو و لوس بود. سال گذشته هم وقتی که تو در پزارو بودی یک مقدار از نامه‌هایت به دست من نرسید. از روی نامه‌های بعدیت می‌توانستم حدس بزنم که قبلا هم فرستاده‌ای اما نرسیده.

الان رفتم توی کریدور نگاه کنم ببینم پست آمده یا نه. این زن صاحب‌خانه شروع کرد با من دعوا کردن. چه دنیای عجیبی است. من اصلا کاری به کار هیچ‌کس ندارم و همین بی‌آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می‌شود که همه درباره‌ام کنجکاو شوند. ازش پرسیدم صندوق پست را خالی کرده است یا نه. و یکمرتبه پرید به من که تو چرا اینقدر بداخلاق هستی. چرا هیچ‌وقت نمی‌خندی. ما تا حالا خنده‌ی تو را ندیده‌ایم و چرا اصلا از اطاقت بیرون نمی‌روی و خیلی حرف‌های دیگر که ماتم برد. همین‌طور ایستادم و بِربِر نگاهش کردم. گفتم چرا باید بی‌دلیل بخندم. چرا باید بی‌دلیل حرف بزنم.

لابد از من انتظار دارید که مثل دیگران بیایم و توی آشپزخانه بنشینم و با شما درددل کنم. اما من این‌طوری نیستم. مرا ببخشید. آن‌وقت صدایش را بلند کرد و به انگلیسی یک چیزهایی گفت که نفهمیدم و همان بهتر که نفهمیدم. آمدم توی اطاقم و هنوز متعجبم. نمی‌دانم چکار کرده‌ام که عصبانیت او را باعث شده. من صبح‌ها تا ساعت ده خانه هستم. بعد می‌روم بیرون، می‌روم یک جایی، موزه، نمایشگاه، خیابان، بعد همان بیرون ناهار می‌خورم. بعد از ظهر می‌روم سینما یا می‌روم توی یک پارک می‌نشینم و برای خودم فکر می‌کنم. شب هم ساعت هفت می‌آیم منزل و نامه‌ام را می‌نویسم.

یک کمی کتاب می‌خوانم و بعد می‌خوابم. این برنامه‌ی زندگی منست. هر وقت که این عجوزه را توی راهرو دیده‌ام بهش احترام گذاشته‌ام و سلام کرده‌ام. خدا می‌داند که در سرش چه می‌گذرد. شاهی جانم، آن‌قدر عصبانی شدم که تمام تنم دارد می‌لرزد. اصلا فراموش کردم که چه می‌خواستم برایت بنویسم. نمی‌دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من آدم کم‌رویی هستم. برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم، به‌خصوص که این دیگران اصلا برایم جالب نباشند. بگذریم. دیروز رفتم به سینما. رفتم به دیدن فیلم کازانوای70 اثر مونیچلی. مزخرف بود. یعنی به عنوان یک کار هنری مزخرف بود. فقط یک فیلم مشتری جلب‌کن بود، هرچند که توی سالن سینما پرنده هم پر نمی‌زد. من احمق را بگو که دنبال اسم کارگردان‌ها کشیده می‌شوم. بعد از آنجا که بیرون آمدم هنوز آفتاب بود و نمی‌دانستم چکار کنم و ناچار رفتم به دیدن یک فیلم دیگر که روزنامه‌ها خیلی درباره‌اش حرف می‌زنند به اسم It happened here. یک فیلم نیمه دکومانتر انگلیسی درباره‌ی حوادث زمان جنگ در انگلستان. خیلی خوب ساخته شده بود. قصه نداشت و فقط فجایع جنگ را نشان می‌داد.

شاهی جانم، یادم رفت برایت بنویسم که کارانوای 70 را که تماشا می‌کردم همه‌اش به یاد تو بودم. مارچلو ماسترویانی شکل توست. خودت گفتی. یادت هست؟ آن شبی که با هم در سالن استودیوم فیلم شب را تماشا می‌کردیم. قربانت بروم. دوستت دارم. دوستت دارم. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان می‌کنم پهلوی تو باشم. دلم می‌خواهد ببوسمت. آن‌قدر ببوسمت که تشنگیم تمام شود. تنم به یادت بیدار می‌شود. نامه‌ات را که می‌خواندم یک وقت متوجه شدم که دارم بلندبلند باهات حرف می‌زنم. مثل دیوانه‌ها. انگار که تو اینجا بودی. در برق آفتاب که روی آینه افتاده بود، بودی. نمی‌دانم چقدر می‌توانم در لندن دوام بیاورم. به همین زودی خسته شده‌ام. روزهایم به سرگردانی می‌گذرد. فکر می‌کنم چمدان‌هایم را ببندم و بروم پاریس. اگر تو نیایی اینجا نمی‌مانم. نمی‌توانم بمانم. یک حالت بلاتکلیف وحشتناک دارم. راستی کی می‌آیی؟ برایم بنویس. قربانت بروم. اگر بیایی از خوشی پر می‌گیرم. اگر بیایی زندگی می‌کنم. می‌بوسمت از صبح تا شب. می‌بوسمت از سرتاپا. می‌بوسمت. سینه‌ات آرامگاه منست. آغوشت جاییست که مرا به خواب راحت و بی‌دغدغه و بی‌اضطراب و بی‌غم می‌خواند. شاهی. شاهی. شاهی. اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره می‌کند. آن‌قدر از عشق به تو و از میل به تو و از درد تو پُرم که اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره‌پاره می‌کند. شاهی، نازنینم، عمرم، نفسم، روحم، جانم. دوستت دارم.

وبگردی