اگر چه پدر و مادرم در‌به‌در دنبالم می‌گردند و ١٠٠بار هم زنگ زده‌اند. می‌خواستم جواب تلفنشان را بدهم‌ اما خجالت می‌کشیدم حرف بزنم‌. بعد هم شارژ گوشی تلفن همراهم تمام شد و دیگر نتوانستم یک دستگاه شارژ پیدا کنم.

شب رسیده بود و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. توی یک پارک روی صندلی نشسته بودم که ماشین کلانتری را دیدم. از مأموران کمک خواستم‌. از کلانتری به خانه پدرم زنگ زدند. نمی‌خواستم حرفی بزنم. اما وقتی صدای گریه پدرم را از پشت تلفن شنیدم از خودم بدم آ‌مد. من خیلی خانواده‌ام را اذیت کرده‌ام.

ما در یکی از روستاهای نزدیک شهر زندگی می‌کنیم. از دوران کودکی شاهد اخلاق تند پدر و مادرم بودم. آ‌ن‌ها هرموقع دعوایشان می‌شد دق‌دلی‌شان را سر من که بچه بزرگ خانه بودم خالی می‌کردند.
مادرم بعضی وقت‌‌ها که خیلی عصبانی بود مرا جلوی دیگران تحقیر می‌کرد. شانزده‌ساله بودم که با پسری آ‌شنا شدم. به خواستگاری‌ام آ‌مد. خانواده‌ام مخالفت خود را اعلام کردند. اما مادر او که می‌دانست پسرش را دوست دارم به پدر و مادرم گفت حرف دل دخترتان را هم گوش کنید. پدر و برادرم با شنیدن این حرف آ‌تشی شدند. آ‌ن‌ها با سخت‌گیری‌های خود می‌خواستند مرا ادب کنند. اما نمی‌دانستند دلم را باخته‌ام و تصمیم خودم را گرفته‌ام. چند ماه درگیر این ماجرا بودیم. خانواده‌ام که در برابر سماجت من راهی به نظر‌شان نمی‌رسید از ترس آ‌برویشان کوتاه آ‌مدند. من با پسر مورد علاقه‌ام ازدواج کردم‌. ولی چه فایده که پدر و مادرم برایم پشیزی ارزش قائل نشدند و با یک جهیزیه ناچیز و سرسری مرا راهی خانه بخت کردند.

در مدت کوتاهی سرکوفت‌های خانواده شوهرم نیز شروع شد‌. آ‌ن‌ها راه می‌رفتند و خانواده و جهیزیه‌ام را مسخره می‌کردند. یک سال گذشت، شوهرم سرکار نمی‌رفت و تمام دلخوشی‌اش این بود که خانه پدرش زندگی می‌کنیم و آن‌ها خرجمان را می‌دهند. البته دل‌خوش بود که اگر پدربزرگش بمیرد ارثی به پدرش می‌رسد و آ‌ن موقع کار آ‌برومندانه‌ای راه می‌اندازد.
او دیگر مثل روزهای اول زندگی‌مان به من ابراز علاقه نمی‌کرد و خیلی سرد شده بود. متأسفانه در رفت و آ‌مد با آ‌دم‌های ناباب به دام اعتیاد افتاد. نمی‌توانستم حرفی بزنم، این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم و باید تا آ‌خرش می‌رفتم. دچار فشار عصبی زیادی شده بودم و نمی‌دانستم چه طور خودم را آ‌رام کنم. شوهرم که نمی‌خواست موی دماغش بشوم و به کارهایش گیر بدهم با حیله و نیرنگ می‌خواست مرا هم معتاد Addictedکند. اوضاع زندگی‌ام خیلی ناجور شده بود. موضوع را به خانواده‌ام اطلاع دادم شانس آ‌وردم پدر و مادرم بلافاصله دست‌به‌کار شدند و طلاقم را گرفتند.
دست از پا درازتر به خانه پدرم برگشتم. خانواده‌ام می‌خواستند از من حمایت کنند. ولی از دیدن ریخت و قیافه‌ام رنج می‌کشیدند و دوباره سرزنش‌هایشان شروع شد‌.خواهرم هم از من فاصله می‌گرفت. می‌گفت دور و برش نروم که زندگی‌اش خراب می‌شود. برای برادرم هم یک سال است از مشهد زن گرفته‌ایم. اما خانواده‌ام هنوز مرا به خانواده عروسمان نشان نداده‌اند.سرگردان شده بودم و احساس دلتنگی می‌کردم. از خانه بیرون زدم و برگردم و به مشهد آ‌مدم. خسته شده‌ام و حالا باید دوباره از نو شروع کنم. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید