عدم کنترل هیجانات و آغوش فرار/ داستان دختری فراری در یزد

به گزارش رکنا از یزد؛زهرا پورکمالی به بیان یکی از پرونده های دستگیری یک دختر فراری پرداخته و عقیده دارد،  فرد در زندگی خواه نا خواه با مشکلاتی رو به رو میشود و این موضوع اجتناب ناپذیر است اما از همه مهمتر این است که فرد یادگرفته باشد چگونه با مسائل روبرو شود.

وی تاکید می کند: فرار از مشکلات یا تسلیم شدن در برابر آنها به هیچ وجه راه حل های مناسبی نیستند. اما چرا بسیاری افراد از آن استفاده می کنند؟ یک علت اساسی این است که فرد نه در خانواده و نه جامعه راه های تنظیم هیجان را کسب نکرده است.

ماجرا از این قرار است؛ 

همه جا ساکت و تاریک بود نیم ساعتی بود که نفس های دخترک سنگین شده و خوابش برده بود. یکدفعه سایه ی بلندی روی بدن ضعیف دخترک افتاد، مردی بود با صدایی نسبتا بلند گفت :" دختر خانوم، دختر خانوم پاشو اینجا که جای خواب نیست چرا اینجا خوابیدی؟

یک دفعه دخترک از خواب پرید نشست روسری اش را روی سرش صاف کرد دست و پایش را گم کرده بود نمیدانست الان باید چکار کند ایستاد و با صدایی آرام و لرزان گفت:" باشه الان میرم" کیفش را روی دوشش انداخت و شروع کرد در جهت مخالف مرد رفتن که مرد صدا زد:" اهل کجایی؟ از لهجه ات معلومه اینجایی نیستی!!"  دخترک گفت:" نه اهل اینجا نیستم" مرد گفت:" پس کجا میری؟" دخترک گفت:" مگه نگفتی اینجا نخواب خب من دارم میرم دیگه حالا هرجا..!"

مرد به سمت ما آمد و گفت:" نترس دختر جان من مامور گشت شبم اگه جایی نداری با من  بیا تا به مرکز بریم و اونجا ببینیم مشکلت چیه که شب مجبوری توی پارک بخوابی.."

دخترک که خیلی خسته و ناراحت بود مقاومتی نکرد و همراه مامور به داخل ماشین گشت رفت. وقتی به مرکز رسیدیم از دخترک سوال هایی پرسیدند و از او خواستند تا  اگر کارت شناسایی دارد نشان بدهد. دخترک کیفش را از پشتش به جلو آورد زیپ آن را باز  کرد و شناسنامه اش را درآورد و نشان داد. کیف دختر خیلی سنگین نبود یک دست لباس یک گوشی شکسته که با استیکر تزیین شده بود تعدادی عکس و فقط 25 تومان پول. فردای آن روز دخترک را به اتاقی بردند که یک میز و دو صندلی در دوطرفش بود از دخترک خواستند منتظر بماند تا مشاور برسد. یک ساعت بعد در باز شد و خانم مشاور به داخل اتاق آمد. دخترک که در حال چرت زدن بود،از جا پرید. خانم مشاور نشست روبروی دخترک ".سلام دخترم؟ اسمت چیه؟ ... چند سالته؟  "

سلام.  ندا هستم. 15 سالمه.

خب نداخانوم مامور ما به من گفته که شما توی پارک خوابیده بودی؟ درسته؟

بله مجبور بودم

چی شده که مجبور شدی؟

دخترک که گویا خودش را از قبل آماده کرده بودکمی روی صندلی جابجا شد کیفش را که در بغل گرفته بود محکمتر فشرد و گفت: من اهل اینجا نیستم، من بچه اولم و سه  خواهر دارم. خانواده من اصلا وضع مالی خوبی ندارن  " نفس عمیقی کشید و ادامه داد:" مشکل مالی که میگم یعنی پدرم حتی نمیتونه یه غذای کافی برای ما تهیه کنه، اصلا نمیتونم بهش بگم پدر کاش نبود. حالا مشکل من اصلا این هم نیستاا" دخترک سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید.

خانم مشاور جعبه دستمال کاغذی را به سمت دخترک گرفت دخترک ادامه داد:"خانوم به خدا ما چیز خاصی نمیخوایم ما توقع عجیبی نداریم فقط میگیم چرا همش مارو می زنند چرا همش فحش میدهند و بدوبیراه میگن. مگه تقصیر ماست که پسر نیستیم مگه دست ماست؟؟؟  پدرم همیشه به ما سرکوفت میزنه که چرا پسر نیستیم چرا نمی تونیم براش کاری کنیم و پول دربیاریم اخه خودش هم کاری نمیکنه. بخدا وقتی صدای پدرم از پشت در میاد بدنم به لرزه میفته اون هر وقت یه مشکلی براش پیش بیاد میفته به جون ما و بچه ها رو میزنه. آنقدر پدر و مادرمون ما رو اذیت کردن که خدا بهشون یه دختر کور مادر زاد داده که" اوتیسم" هم داره. همیشه داره جیغ میزنه، خودش رو میزنه و خیلی مشکلات ما رو زیاد کرده. حالا مادر من که به ما سه تا هیچ وقت توجهی نداشته حالا  محبتش به این بچه گل کرده و حاضر نیست اونو به مرکز نگهداری بفرسته بجاش هر وقت خسته و عصبی میشه سرما خالی میکنه، فحش میده، میزنه، نفرین میکنه حتی شکایت ما رو به پدرم میکنه و دوباره اون میاد ما رو میزنه" دخترک آستینش رو بالا زد و به خانم نشون داد. جای کبودی و سوختگی روی دستش پیدا بود." بخدا همه بدنم همینه کی می فهمه ما چقدر درد میکشیم توی اون خونه؟! ببین خانوم من قبل از اینکه از  اون زندون و شکنجه گاه فرار کنم همه فکرام رو کردم میدونم که الان شما به خانوادم زنگ زدین و گفتین من اینجام ولی اولا  مطمئن باشین، اونا از رفتن من نارحت نشدن چون بالاخره یه نون خور کمتر و دوما حتی اگه اونا بیان اینجا تعهد بدن امضا بدن که منو نمیزنن،  بازم من به اون خونه برنمی گردم هر جای دنیا برم بهتر اونجاست حتی اگه فاسد بشم. من پدر و مادر نمیخوام کاش اصلا نبودن ...من واقعا از ته دل دعا می کنم هر چی زودتر بمیرن تا خواهرام نجات پیدا کنن...."

وقتی دخترک حرف میزد من تمام صحنه هایی که دیده بودم کتک خوردن دخترها زیر دست پدر صدای گریه ها، در خاطرم مرور می شد. با این اوضاع من هم دیگر حاضر نبودم به آن خانه برگردم در همین لحظه خانم مشاور به دخترک نگاهی انداخت و گفت:" بنظر میرسه خیلی خسته شدی و بجز فرار راهی به ذهنت نرسیده ولی آیا واقعا این راهی که میخوای بری بهتره؟ به نظرت هیچ راه دیگه ای وجود نداره؟ هیچ کسی نیست که بتونه بهت کمک کنه؟ ..."

مشاور در مورد عواقب فرار و راه هایی به جز فرار برای زندگی بهتر با دخترک صحبت کرد وحتی برای من هم امید بخش بود.

نزدیک های ظهر بود که مامور اورژانس اجتماعی آمد و دخترک که به فکر فرورفته بودو دچار تردید شده بود به همراه آن ها رفت...

این کارشناس عقیده دارد:  در خانواده هایی که بزرگترها فقط بر اساس هیجانات لحظه ای عمل کنند و در جامعه بخصوص جوامع کوچک حمایت های اجتماعی از جمله مشاور وجود نداشته باشد ، روش های درست برخورد با مسائل کسب نمی شود.

یزد/سمیه گلابگیریان

 

کدخبر: 721661 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟