آن روز در یک کوچه خلوت شماره تلفنش را داد. من هم بعد از این که به خانه رسیدم، با او تماس گرفتم و آن روز حدود دو ساعت تلفنی با یکدیگر صحبت کردیم، با ابراز علاقه و جمله های عاشقانه او در آسمان ها اوج می گرفتم. وقتی از زیبایی من تعریف می کرد، احساس می کردم هیچ دختری خوشبخت تر از من نیست.

بعد از مدتی، دوستی من و آرمان به دیدارهای مخفیانه کشیده شد و او هر روز از ازدواج و خوشبختی هایمان سخن می گفت. روزی به مادرم گفتم قصد ازدواج دارم، اما او خندید و موضوع را به شوخی گرفت، تا این که چند روز بعد پدرم متوجه ارتباط خیابانی من و آرمان شد و در حالی که بسیار عصبانی بود سیلی محکمی به صورتم زد، ولی من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم او را دوست دارم.

پدرم تحقیق کرده بود و می دانست آرمان، ترک تحصیل کرده است و با دوستان خلافکارش رفت و آمد دارد بنابراین مرا نصیحت کرد که دست از این عشق خیابانی بردارم، اما من به جز رسیدن به او فکر نمی کردم. وقتی پدرم شرایط را این گونه دید، گوشی تلفنم را گرفت و مرا در خانه حبس کرد طوری که دو روز به مدرسه نرفتم. روزی که او در خانه نبود به آرامی شیشه در اتاق را شکستم و از خانه فرار کردم و در خیابان از یک تلفن عمومی با آرمان تماس گرفتم و به او گفتم به خاطر تو از خانه فرار کرده ام، اما او خیلی خونسرد گفت که من و تو به درد هم نمی خوریم، ضمن این که من نه کاری دارم و نه پولی، حتی خدمت سربازی نرفته ام! به او گفتم من هم سر کار می روم تا با هم زندگی کنیم، اما او با گفتن جمله گم شو دختر خیابانی، گوشی تلفن را قطع کرد.

دیگر روی بازگشت به خانه را نداشتم و به حال خودم تاسف می خوردم تا این که به پارک رسیدم، آن جا یک دختر فراری مانند خودم را دیدم. او گفت آخر عشق خیابانی همین است، سپس سیگاری به من تعارف کرد تا به اصطلاح خودش غم هایم را فراموش کنم. اولین پک را که به سیگار زدم، سرفه های پی در پی امانم را گرفت و تا چشمانم را باز کردم مأموران انتظامی را بالای سرم دیدم.

حالا منتظر هستم که مددکار کلانتری با پدرم صحبت کند چون خودم هیچ رویی ندارم که با او مواجه شوم زیرا در بین اقوام پخش شده است که با پسری فرار کرده ام.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 459138 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟