عاشقانه تاریخی سووشون؛ قسمت ششم/ زری احساس کرد سرش گیج می رود، نشست و پرسید: خدای ناخواسته، بلایی سر یوسف آمده؟..
تبلیغات

کتاب سووشون ، رمانی نوشته ی سیمین دانشور است که نخستین بار در سال 1969 به انتشار رسید. این رمان جاودان به زندگی خانواده ای ایرانی در زمان اشغال کشور توسط نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم می پردازد. داستان در شیراز می گذرد؛ شهری که یادآور تصاویری از تخت جمشید، شاعران بزرگ، صوفی ها و کوچ نشینانی است که در گستره ای از هیاهوها و فراز و نشیب های تاریخی زندگی کرده اند. زری، همسر و مادری جوان است که علاوه بر مواجهه با آرزوی داشتن یک زندگی خانوادگی سنتی و نیاز برای یافتن هویت فردی، تلاش می کند تا به طریقی با همسر کمال گرا و سخت گیر خود کنار آید. دانشور در این کتاب با نثر جذاب و دلپذیر خود، تم ها و استعاره های فرهنگی را به کار می گیرد. رمان سووشون، اثری منحصر به فرد است که چارچوب ها و محدودیت های زمانه ی خود را می شکند و نام خود را به عنوان یکی از ضروری ترین آثار برای درک تاریخ معاصر ایران مطرح می کند.

اندکی درباره سیمین دانشور ( نویسنده سووشون)

سیمین دانشور

سیمین دانشور (زاده 8 اردیبهشت 1300 در شیراز- 18 اسفند سال 1390 خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی و همسر جلال آل احمد بود و در اکثر فعالیت های فرهنگی و اجتماعی همسرش حضور و همکاری داشت. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت.دانشور، پس از مرگ پدرش در 1320 خورشیدی، آغاز به مقاله نویسی برای رادیو تهران و روزنامه ایران کرد. او از نام مستعار شیرازی بی نام استفاده می کرد.در 1327 مجموعه داستان کوتاه آتش خاموش را منتشر کرد که نخستین مجموعه داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. تشویق کننده دانشور در داستان نویسی فاطمه سیاح، استاد راهنمای وی، و صادق هدایت بودند. او در همین سال، در حالی که در اتوبوس از تهران راهی شیراز بود با جلال آل احمد نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شد و دو سال بعد با او ازدواج کرد.در 1328 با مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. عنوان رسالهٔ وی «علم الجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» بود (با راهنمایی سیاح و بدیع الزمان فروزانفر).دانشور در شهریور 1331 با دریافت بورس تحصیلی از موسسه فولبرایت به دانشگاه استنفورد آمریکا رفت و در آنجا یک سال در رشتهٔ زیبایی شناسی تحصیل کرد. وی در این دانشگاه نزد والاس استنگر داستان نویسی و نزد فیل پریک نمایش نامه نویسی آموخت.در این مدت دو داستان کوتاه که دانشور به زبان انگلیسی نوشته بود در ایالات متحده چاپ شد.پس از برگشتن به ایران، دکتر دانشور در هنرستان هنرهای زیبا به تدریس پرداخت؛ تا این که در سال 1338 استاد دانشگاه تهران در رشتهٔ باستان شناسی و تاریخ هنر شد. اندکی پیش از مرگ آل احمد در 1348، رمان سووشون را منتشر کرد، که از جملهٔ پرفروش ترین رمان های معاصر است. در 1358 از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی نخستین زن ایرانی است که به صورتی حرفه ای در زبان فارسی داستان نوشت. مهم ترین اثر او رمان سووشون است که به 17 زبان ترجمه شده و دربارهٔ رخدادهای زمان رضاشاه است. این بانوی پیشکسوت داستان نویس پس از یک دوره بیماری، در سال 86 کار نوشتن را دوباره از سر گرفت و داستانی با نام برو به شاه بگو نگاشت دربارهٔ حضرت علی و مظلومیت های ایشان است. از سیمین دانشور همواره به عنوان یک جریان پیشرو و خالق آثار کم نظیر در ادبیات داستانی ایران نام می برند. سیمین دانشور در هجدهم اسفندماه سال 1390 در خانه اش در تهران درگذشت.

فصل پنجم سووشون

ده روز می شد که یوسف رفته بود گرمسیر و هوا در باغ کم از گرمسیر نداشت. همیشه تابستان همین طور عجله می کرد و زیر پای بهار را می روفت. عصر بود و غلام داشت خرند جلو عمارت را آب پاشی می کرد. زری قیچی باغبانی دستش بود و دنبال گل می گشت که بچیند. اما در باغ گلی که به درد چیدن بخورد نبود. مینا و مرجان پی مادر از بوته ای به بوته ی دیگر و از حاشیه ای به حاشیه ی دیگر می رفتند و جیک و پیک می کردند. لب یک جوی آب دور خرند، زلف عروسانی داشتند که صد رحمت به بیوه های چرک و خاک گرفته. لب جوی دیگر انواع میمون داشتند که گرد و غبار از سر و رویشان بالا رفته بود، و گلهای ناز که چشمها را تنگ کرده بودند تا بهم بگذارند و با غروب آفتاب بخوابند. تنها امید به مریم ها بود که غلام می گفت:"ماه که پر شود می شکفند." گلبرگهای بهار نارنج، زیر درختها، انگار ستاره های سوخته، خشک خشک شده بودند و قهوه ای می زدند. و یاد زمستان بخیر که لب جویها نرگسها باز می شدند و عکس خود را به آب یادگاری می دادند و آب می گذشت و گمشان می کرد و به حوض می ریخت بی اینکه آدم ببیندش. فقط صدای گذرش را می شنید. و بهار که می شد بنفشه های سفید و بنفش، نجیبانه به آب گذرا سلام و علیک می کردند و هیچ توقعی نداشتند.

مینا از مادر پرسید:" پدر کی می آید، بیندازدم هوا؟ تو که نمیندازی، ازت قهرم." و مرجان لبش را قنچه کرد غنچه ای که در این دنیا، به نظر زری قشنگتر از همه ی غنچه ها بود و حرف خواهر را این طور تمام کرد:" قهر قهر تا روز قیامت." و "حالا تو یک دور بیندازمان هوا." زری مینا را بغل کرد و کوشش کرد بیندازدش هوا، اما نتوانست. گفت:" ماشاءالله سنگین شده اید. از من بر نمی آید." و زد به ران چاق بچه و زمین گذاشتش. مینا گفت:" دست پدر گنده است و می تواند. تو دستت کوچک است و نمی توانی. بگذار دستهایت بزرگ بشود."

خانم فاطمه از در باغ تو آمد. از حمام آمده بود. یک پاکت سر دست داشت که از تهش آب می چکید. مینا و مرجان با هم به طرفش دویدند و هر دو با هم گفتند:" عمه جان برایمان چی چی آوردی؟"

_ گردوی تازه.

_ خوب بده دیگر.

زری گفت:"صحت آب گرم، عافیت باشد." و پاکت را از بالای سر بچه ها گرفت و برد که گردوها را بشوید. وقتی برگشت خدیجه چمدان عمه را آورده بود و گذاشته بود روی یک صندلی حصیری و داشت چادرش را تا می کرد. مینا گذاشته بود دنبال مرجان. خانم فاطمه، سربند قرمز به سر ،آمد سر چمدان. حوله هایش را درآورد و انداخت روی بند. زری بشقاب گردو را گذاشت روی میز و بچه ها هجوم آوردند. گفت:"کاش از خدا دلم یک چیز بزرگتر خواسته بود." عمه گفت:" شده است شهر سگساران. راست می روی، چپ می روی، یک سیاه سوخته ی هندی می گذارد دنبالت و می گوید:بی بی، لازم! بی بی لازم!" دستش را سر حوض طاهر کرد ، از خود دور گرفت و روی صندلی نشست و ادامه داد:"بچه ها گذاشتند دنبال آن پیزر افندی، دست می زدند و می خواندند: چلپ چلپ کیانه؟ پیتی پاتی پیتاهه. بخواب ماما. بخواب ماما. هندیه زنجیرش را در هوا گردانید، دور انگشتش پیچید، رویش را برگردانید و پایش را به زمین زد و پخی کرد. همه شان در رفتند."

خدیجه آمد و رفت و باز آمد و منقل آتش و بساط وافور عمه را در ایوان روی قالیچه چید و چایش را دم کرد.زری و دوقلوها هم به ایوان آمدند و نشستند. مینا پرسید:" عمه جان هندیه سر بچه ها را برید؟" و مرجان چشمهایش را گرد کرد و گفت:"ها بله، گذاشت لب باغچه و پخ پخ کرد. مگر نه؟"

عمه گفت:" بچه ام دیر کرده، امتحان سخت آخری امروز است. گاسم امتحانش خوب نشده که هنوز نیامده. زن داداش، غلام را بفرستیم دنبالش."

ابوالقاسم خان از خیابان باغ رو به ایوان می آمد. با خودش حرف می زد و دستهایش را تکان می داد. دل زری از دیدنش تو ریخت. این آخریها هر وقت او را می دید انگار میرغضب خودش را دیده. و چشمهایش را که بهم میزد مثل اینکه قصد داشت تمام زندگی او را بهم بزند. آمد کنار ایوان. زری بلند شد و گفت:"بفرمایید بالا."

_ نه، همین جا خدمتتان هستم.

خانم فاطمه پکی به وافور زد و گفت:" خیر باشد." وافور را کنار منقل گذاشت، چای ریخت. داد دست برادرش. زری نگاهش به ابوالقاسم خان بود که قند در دهان گذاشت، چای ریخت. داد دست برادرش. زری نگاهش به ابوالقاسم خان بود که قند در دهان گذاشت و چای را در نعلبکی ریخت. پرسید:" خبری شده؟" ابوالقاسم خان نعلبکی را کنار گذاشت روی لبه ی ایوان و گفت:" از داداش چه خبر؟"

_ هنوز که خبری نیست.

خان کاکا گفت:" خودم هم نمی دانم چطور به شما بگویم؟"

زری احساس کرد سرش گیج می رود. نشست و پرسید :" خدای ناخواسته، بلایی سر یوسف آمده؟" عمه داد زد:"زودتر بگو جانمان را خلاص کن." خان کاکا چشمهایش را بهم زد و گفت:"امروز صبح از خانه ی حاکم تلفن کردند. گفتند گیلان تاج خانم وصف کره اسب خسرو خان را شنیده، اسب را پسندیده، خریداریم. اسب را بفرستید، قیمتش هر چه باشد اطاعت می کنیم. خدا می داند از صبح تا حالا خون خونم را می خورد. حواسم پرت پرت است."

زری چشمهایش پر از اشک شد. از میان اشکها نگاه کرد به عمه، با صورت گل انداخته، چشمهای تر، گیسهای بافته و سربند قرمزش و دستش که می لرزید تریاک را به حقه بچسباند. تریاک از دستش رها شد و در آتش افتاد و دود تریاک بلند شد. گفت:"خدا دیوانشان را بر باد بدهد. همچنین به سرم زده که می خواهم این منقل آتش را بردارم و بریزم روی سرم. شما نگفتی جان این پسر هست و جان این اسب؟ ... زبان تو دهنت نبود؟" مینا آمد کنار عمه، مشت کوچکش را باز کرد . یک گردو کف دستش بود، سعی کرد به دهان عمه بگذارد. گفت:"بخور عمه جان، برای داداشم نگه داشته بودم."

زری خدیجه را صدا زد:" بیا بچه ها را ببر پیش حاج محمدرضا، مار دیروزی را نشانشان بدهد!" مرجان پرسید:"دندان ماره را کشیده؟ مگر نه؟" زری جواب داد:"بله جانم، نترسید." مینا دست مرجان را گرفت و گفت:" یک دقیقه تو باهاش بازی کن، یک دقیقه من. خوب؟" خان کاکا پرسید:" با مار بازی می کنند؟"

زری جواب داد که:" نه خان عمو، او مار را که دست بچه ها نمی دهد..."

خان کاکا خندید:" آخر همه ی کار این خانه وارونه است. گفتم شاید ..." و از ادامه ی حرفش منصرف شد. چشمهایش را بهم زد و بنرمی پرسید:" مار تو خانه ی شما پیدا شد؟"

زری نمی خواست اصلا فکر جدایی پسرش را از سحر بکند، درباره ی مار هر چه بیشتر حرف می زدند بهتر بود:" بله، دیروز تو ایوان نشسته بودیم، یک مار ماده از طره ی ارسی افتاد کف خرند. غلام داشت آب می پاشید، با آبپاش زد تو سرش. مار بلند شد و با سر خورد زمین، باز بلند شد و غلام با بیل کشتش. گفت:"خانم مار نر عاقبت به سراغ ماده اش می آید." حاج محمدرضا را صدا کرد که نمد بست به دستش و رفت پشت بام، چالش را پیدا کرد و مار نر را گرفت."

خانم فاطمه گفت:" از بس خشمم گرفت، تریاکهای نازنینم را ریختم تو آتش."

خان کاکا برگشت سر مطلب اساسی:" خیال نکنید می خواهم برادرزاده ام را اذیت کنم. هرمزم را کفن کرده ام خاطر خسرو را خیلی می خواهم. به منشی حاکم پای تلفن گفتم:" این بچه به این اسب خیلی دلبسته، آنی ازش منفک نمی شود. من حاضرم بروم ده و بهترین اسبهای خودم را برای دختر حاکم، اسمش یادم رفت، گیلان تاج، مازندران تاج، نمی دانم چه کوفت و زهرمار تاجی... بیاورم" گفت:" والله گیلان تاج خانم تب محرقه گرفته بوده... تازه حالش خوب شده ... بهانه ی اسب برادرزاده ی شما را گرفته ..."

خانم فاطمه بستی چسبانید و پکی به وافور زد و گفت:"نگفتی پدرش رفته گرمسیر، صبر کنید تا هفته ی دیگر خودش بیاید، از او اجازه بگیرید؟ نمی دانستی که زن داداشم بی اجازه ی یوسف آب نمی خورد؟"

_ خدا شاهد است که گفتم. منشی حاکم گفت:" زن برادرتان یک اسب بی لیاقت را از شما دریغ می کند؟ پولش را می دهند، مفت که نمی خواهند آقا جان."

عمه خانم وافور را رها کرد. دو تا چای ریخت، یکی را گذاشت جلو زری و یکی هم برای خودش. گفت:" می دانم همه ی آتشها از گور خودت بلند می شود. برای وکیل شدن حاضر به هر کاری هستی. آن عایشه از کجا می دانست که خسرو اسب دارد؟ خودت بریده ای و خودت هم دوخته ای. حالا توش درمانده ای."

خان کاکا قسم خورد. " به خداوندی خدا، به ائمه اطهار، هفت قرآن به میان اگر من حرف اسب زده باشم. مگر عزت الدوله را نمی شناسید؟ از صبح تا پسین آنجاست و برای همه ی مردم شهر سوسه می آید. شده یک پا کارچاق کن... من خواستم محل نگذارم. همین الان خود حاکم تلفن کرد و پرسید:" اسب چطور شد؟" گفتم حضرت والا، اخوی گرمسیر است. گفت:" ای بابا صبیه تازه از ناخوشی پا شده، چند روزی اسب را بفرستید، از چشمش که افتاد پس می دهیم."

زری اندیشید که ممکن است راست بگوید. به خانم فاطمه نگاه کرد که با انبر خاکسترها را دور آتش جمع می کرد و اشک در چشمش بود. گفت:"شده است شهر سگساران. من که می گذارم و از این ولایت می روم. می روم مثل مرحوم بی بی ام کربلا مجاور می شوم."

خان کاکا خشمگین داد زد:" با چه پاسپورتی؟ با چه مجوز خروجی؟ بی خود نگفتند که زنها ناقص العقلند. آن هم زمان جنگ ... خیال کردی به این آسانی می شود رفت؟ " و رو به زری ادامه داد:" فردا صبح می فرستند دنبال سحر."

زری گفت:" یک قدم که برداشتی، باید قدم های دیگر را هم برداری. تقصیر بی عرضگی خودم است. اما این بار جلوشان می ایستم." و ناگهان احساس کرد که انگار ستاره ای در روحش جرقه زد. ادامه داد:" خودم می روم پیش حاکم. به او می گویم آخر هر چیزی حدی دارد. فقط دختر تو می تواند بهانه ی اسب بگیرد؟ هیچ چیز قشنگ به هیچ کس درین شهر نمی تواند ببیند؟ مال خودم، مال خودم. مال همه هم مال خودم!"

خان کاکا حیرت زده به او نگاه کرد:" زن داداش چشمم روشن! تو هم که حرفهای یوسف را می زنی؟"

زری گفت:" اگر لااقل هزار نفر مثل یوسف حرف بزنند، همه حساب کار خودشان را می کنند. مردها باید بایستند و اگر مردها رفته بودند گرمسیر... زنهایشان. وقتی عده ی زیادی زنش داشتند و سرشان به تنشان ارزید، عاقبت موقعش می رسد."

خان کاکا سرش را در هر دو دست گرفت و نالید:" به خدا عقل از سر همه تان پریده . آن یکی می گوید می گذارم و می روم ... این یکی می گوید باید بایستم ... ببین مرا در چه هچلی می اندازند! آن هم برای یک اسب بی قابلیت ..."

خسرو با سحر از در طویله بیرون آمد. کی آمده بود که زری ندیده بودش؟ سحر را در باغ رها کرده بودند. پرسید :" چه شده؟" خان کاکا خندید و چشمهایش را بهم زد و گفت:" می خواهم بروم شکار، ترا هم می برم. به حرف زنها گوش نکن، همه شان ترسو هستند."

عمه پرسید:" امتحانت چطور شد؟"

_ خوب شد عمه جان. به نظرم یک جفت بیست گرفتم ، و رو به عمو گفت:" با سحر بیایم؟"

خان کاکا گفت:" نه عزیزم، راه دور می رویم. سر جنت زینگر هم هست. می خواهم نشانشان بدهم که تو و هرمز برای خودتان مردی شده اید. همه جور اسب را سوار می شوید، خوب تیر میندازید ..."

زری دخالت کرد :" خان عمو نمی شود. موقع امتحانات است."

خسرو حیرت زده جواب داد:"مادر، خودت می دانی که امتحاناتم امروز تمام شد. خواهش می کنم بگذار بروم." و باز به عمو گفت:"اما اگر می شد سحر را هم بیاورم ..."

خان کاکا گفت:" زن داداش اجازه بده بیاید دنیا را ببیند، مرد بشود، نترس نمی گذارم یک مو از سرش کم بشود."

خانم فاطمه سر به زیر انداخته بود و متفکر می نمود. کلام برادر را برید :" خان کاکا، مردی که تو می خواهی بسازی ، با آنچه که پدرش می خواهد، زمین تا آسمان فرق دارد. بچه را بحال خود بگذار، آنقدر دروغ و دونگ ..."

خسرو التماس کرد:" عمه جان، مادر، بگذارید بروم. من دیگر بزرگ شده ام."

خان کاکا شادمان گفت:" برو عزیزم، تهیه ی سفر را ببین. تفنگ برنو خودم را می دهم به تو. اگر برایت سنگین نباشد."

خسرو گفت:" خودم تفنگ دارم." و رفت.

خان کاکا به دلسوزی گفت:" شما خیال می کنید می شود با حاکم درافتاد؟ با حرفهایی که یوسف می زند و با کارهایی که اخیرا کرده جان خودش را بخطر می اندازد. لااقل بگذارید من کارهای بی رویه ی او را رفع و رجوع کنم. عرض کنم که ... شنیده ام ملک رستم را تحریک کرده و او روی عمویش تفنگ کشیده و حالا به یوسف پناهنده شده و او هم پناهش داده. شنیده ام با دست خودش به سی خانوار ایل آذوقه داده. با همان ملک رستم احمق تر از خودش و مجید هپل هپو دست به یکی کرده اند و دارند برای سی خانوار خانه می سازند و بد راهشان می کنند."

"با خارخاسک، خارخانه درست می کنند، با لوله کشی آب از روی سقف ... دمادم آب چک چک روی دیوارها می چکد و آقا توش نشسته کیف می کند و کرکری می خواند. خوب آدم عاقل، ایلیات آذوقه می خواهند چه کنند؟ خارخانه می خواهند برای چه؟ تا دنیا دنیا بوده، برای آنها بلوط و بادام کوهی و بنه، کافی بوده. خانه به چه دردشان می خوردّ؟ همان سیاه چادرها هم از سرشان زیاد است. اینها یاغی دولتند. همین چند روز پیش یک هنگ ژاندارمری را در تنگ تکاب خلع سلاح کردند. با آدمهای خیالباف مثل خودش هم قسم شده که آذوقه ی شهر را در دست بگیرد ... چه عیب دارد رشوه ای به حاکم بدهیم و او را نسبت به یوسف خوشبین کنیم. گفتم با حاکم نمی شود درافتاد."

زری اندوهگین گفت:" با حاکم نمی شود، با سرجنت زینگر هم که نمی شود. هر دوشان برادرخوانده ی همدیگرند. شهر شده محله ی مردستان."

خان کاکا کلامش را برید:" لا اله الا الله! باز هم حرفهای یوسف. زن داداش جر و بحث نکن. اختیار یک کره اسب بی قابلیت برادرم را ندارم؟ اما به روح حاج آقایم قسم، نمی گذارم خسرو غصه بخورد ... می برمش شکار، دو سه روز در ده نگهش می دارم. هر کدام از کره های مراپسندید به او می دهم. فردا صبح زود که فرستادند دنبال اسب، اسب را بدهید و رسیدش را بگیرید. وقتی ما برگشتیم بگویید اسب مرد. تنها راه حلش همین است. در ده ،من به گوش خسرو می خوانم که اسب خودت بیمار است. که آدم نباید در این دنیا خودش را به چیزی دلبسته کند تا وقتی از دستش رفت غصه بخورد ..."

عمه سرش را بلند کرد و گفت:" تو که لالایی بلدی، چرا خودت خوابت نمی برد؟"

خدیجه آمد و بساط وافور را جمع کرد. زری پرسید:" کو بچه ها؟" خدیجه گفت:"با غلام ایستاده اند تماشای چند تا زن و مرد ایلیاتی که دارند می زنند و می رقصند. آنقدر شرنده هستند که صد من ارزن رویشان بریزی یکیش به زمین نمی رسد. مفلوکها!"

خان کاکا خندید و گفت:" بار خدایا! چرا همه ی اهل این خانه دلشان به حال ایلیات و رعیت و طبق کشها می سوزد؟"

زری گفت:" خدیجه یک قلیان تر تمیز چاق کن بیار."

خسرو به ایوان آمد و گفت:" مادر، کلید گنجه را بده، تفنگم را بردارم." و بعد :" شلوار شکارم را ندیدی؟ هر چه می گردم پیدا نمی کنم."

_ بی شلوار بیا جانم،آنجا تا بخواهی شلوار شکار داریم.

زری احساس کرد که گلویش می سوزد. دسته کلید را از جیب لباس خانه اش درآورد و گذاشت روی قالی. خسرو که رفت بگریه افتاد. اندیشید:" این طور دست و پای آدم را در برابر حوادث تو پوست گردو می کنند. خودشان می برند و می دوزند و قول و قرار می گذارند. اما هنوز وقت باقی بود. صبح که می شد و فرستاده ی حاکم که می آمد می شد سحر را نداد. می شد به فرستاده ی حاکم گفت: سحر مرد. خلاص."

خان کاکا گفت:" زن داداش خدا را شاهد می گیرم که نمی تانم اشک ترا ببینم." و کلامش را برید. چرا که خسرو با لباس سفر و تفنگ به دوش و خورجین به دست به ایوان آمد و گفت:" من حاضرم." زری سرش را پایین انداخت و اشکها را فرو خورد. خسرو عمه را بوسید و بعد دست انداخت گردن مادر و صورتش را به صورت تر مادر چسبانید و گفت:" من که نمی روم سفر هند ... مادر به خان عمو بگو اجازه بدهد سحر را با خودم بیاورم." خان کاکا چشمهایش را بهم زد و گفت:" بیا عزیزم برویم، غلام از سحر مواظبت می کند." و خودش خداحافظی کرد وراه افتاد. خسرو سر به گوش مادر گذاشت و گفت:" نمی شود نروم. آن وقت خان عمو خیال می کند از تیراندازی می ترسم."

سحر ساکت و بی تکان زیر درختهای نارنج ایستاده بود. خسرو هم که به او رسید جم نخورد. خسرو صورت سحر را در دو دست گرفت و بعد یالش را صاف کرد و بلند گفت:" مادر، یادت نرود، بهش قند بده. غلام خودش می داند، جویش را پاک می کند. قشوش هم می کند." سحر سرش را خم کرد و با پایش خاکها را زیر درخت نارنج ولو کرد و خسرو که رفت، لب ایوان آمد، گوشهایش را به جلو آورد و شیهه کشید. مادرش از طویله شیهه اش را جواب گفت.

زری از میان چشم هایش می دیدش:" چه چشم های نجیبی! چه مژه های بلندی! چرا راست در چشمم نگاه نمی کنی؟ چرا چشمت را زیر میندازی؟ چرا نمی گویی ای زن بی عرضه! می دانم فردا مرا واخواهی داد! زبان بسته!"

خانم فاطمه گفت:" من که می گذارم و از این ولایت می روم. داشپورت می خواهم برای چه؟ قاچاقی می روم. پولهایم را دینار طلا می خرم، می دوزم لای آستر کتم. یک چمدان بر می دارم، خودم را می رسانم اهواز دیگر کاری ندارد. میندازم نخلستان ... عربها را می بینم ، یکی یک دینار طلا می گذارم کف دستشان، سوار قایقم می کنند و از شط عبورم می دهند. آن وقت خلاص می شوم. به زور می گویم و نه زور می شنوم. مملکت من هم نیست که دلم مدام ریش ریش بشود." و با مشت به سینه زد و گفت:" یا امام حسین خودت این بنده بی کست را طلب کن!"

خدیجه قلیان آورد و پرسید:" قلیان خواسته بودید خانم؟" زری قلیان گرفت و گذاشت جلو خودش و پک زد. سرفه اش گرفت. باز پک زد. دلش بهم می خورد اما پک می زد و دود را از بینیش بیرون می فرستاد. خانم فاطمه غمگین گفت:"آدم را قلیانی می کنند، تریاکی می کنند، بس که به آدم سخت می گیرند. زن داداش اگر می توانی نکش. اعتیاد بد چیزی است." و سر بندش را از سر برداشت و سر به آسمان کرد و با لحنی ملامت بار گفت:"خدایا، ناشکری نمی کنم اما در این دنیای تو غیر از غصه چیزی نفهمیدم. آنقدر پا پی شوهر نازنینم شدند و خون به دلش کردند تا تحملش تمام شد و با اسب خودش را به دخترهای قنسول زد. یکی یکدانه پسرم جوانمرگ شد. تاول داغ زد تو گلویش و جلو چشمم پرپر زد. تو این شهر سگساران نتوانستند نسخه اش را بپیچند... شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبر ایوب دارم یا ندارم. ندارم. ندارم. ندارم. اقل کم بگذار به این یکی آرزویم برسم. آواره ام کن! آواره ام کن!"

زری اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:"عمه خانم، اینقدر خون به دلم نکن. کجا می خواهی بگذاری بروی؟ اقلا اینجا وطن خودت است. گور پسر و شوهرت اینجاست. هر وقت دلت تنگ شد می توانی سر خاکشان بروی، آنجا به کی روی می آوری؟"

_ به امام حسین.

زری گفت: "آنجا گرم است. آب و هوا سازگار نیست. اینجا باغ به این بزرگی هست. بچه های من مثل بچه های خودت هستند. مثل دو تا خواهر با هم زندگی می کنیم. بعلاوه چه جوری برایت پول بفرستند؟"

_ یک نفر آدم بیشتر نیستم. به نان خالی هم می سازم. مگر من از بی بی عزیزترم؟

خدیجه آمد لب ایوان و گفت:"خانم بچه ها گراته می گیرند. هر چه ریشخندشان می کنم، شامشان را نمی خورند، عاجز بی جزم کردند."

زری بلند شد و گفت:" خودم می آیم." و به تالار آمد.مرجان روی میز تالار نشسته بود و چشمهایش را می مالید و مینا کنارش ایستاده بود و مثل بچه ای که از چیزی ترسیده، چشم های نگرانش را به در تالار دوخته بود. مادر را که دید خندید و هر دو دستش را دراز کرد که خودش را در بغلش بیندازد. زری کنارش نشست و قاشق را پر کرد و خواست به دهان مینا بگذارد که مینا قاشق را عقب زد. به مرجان هم که داد نخورد و داد زد:" شیر برنج نمی خواهم!"

زری پرسید:"چرا؟"

مرجان داد زد:"دوست ندارم!"

زری گفت:" خیلی خوب، پس نان خالی بخور."

مرجان گفت:" آن بچه که سنگ انداخت گفت نان بده. گفت برو میوه از درخت بده." و چشمهایش را مالید. زری پرسید:" کدام بچه؟"

مرجان گفت:" همان بچه ی بیچاره که نان نداشت. همان که مامانش رقصید. بابایش نشست و گفت: اوخ. پایش اوخ شده بود."

زری گفت:" ببین آن بچه ی بیچاره نان نداشته بخورد. حالا تو شیر برنج و عسل نمی خوری."

مرجان گفت:"غلام گرفت زدش."

جان زری را به لب آوردند تا چند قاشق خوردند. وقتی می برد که بخواباندشان، عمه را دید که از جایش جم نخورده، همچنان کنار منقل آتش نشسته است.

بچه ها تقلا می کردند و نمی خوابیدند. معلوم بود هیجانی که عصر خان کاکا به خانه ی آنها آورده بود، در بچه ها هم اثر گذاشته. گفت:" اگر چشمهایتان را روی هم بگذارید برایتان قصه می گویم." مینا گفت:" من می ترسم."

ندانست چرا یادش افتاد به مک ماهون و قصه ای که او برای مینا و مرجان نوشته بود. آن شب عروسی دختر حاکم سر شام که رسیدند، مک ماهون با وجود اینکه از مستی سر از پا نمی شناخت، برای زری بشقاب و کارد و چنگال دست و پا کرد. چقدر شلوغ بود و چقدر همه هول می زدند. هیچ کس میز شام را رها نمی کرد و به دیرآمده ها، جا و فرصت نمی داد. آنها که قحطی زده نبودند، اما انگار از قحطی درآمده بودند. آنها بچه های پابرهنه نداشتند که نان خالی طلب کنند و برای نان خالی سنگ به پای بچه هایی بیندازنند که شیر برنج و عسل دوست ندارند.

زری برای تشکر هم که شده به مک ماهون گفت:" از قصه تان لذت بردم." مک ماهون خندید، با وجود اینکه از چشمهایش بیش از خطی نمانده بود. گفت:"درست و راستش می کنم و می فرستم برای یک ناشر کتابهای کودکان."

بعد حاکم آمد و مک ماهون را سر میز دست نخورده ای دعوت کرد که مخصوص خارجیها چیده بودند و از خوک بریان درسته حرف زد. اما مک ماهون وسوسه نشد و گفت که ترجیح می دهد کنار زن دوستش بماند. زری باز تشکر کرد و گفت:" امیدوارم موفق بشوید آن طیاره ی پر از اسباب بازی را بسازید."

مک ماهون آهی کشید و گفت:" کی طیاره ای خواهد ساخت که برای مردهای غمگین تسلا بریزد ... متاسفم که ... متاسفم که ..." یوسف با یک بشقاب پر شیرین پلو آمد به طرفشان و گفت:"برای هر سه تامان!"

مک ماهون رو به زری ادامه داد:" خوب که فکرش را میکنم می بینم همه ی ما در تمام عمرمان بچه هایی هستیم که به اسباب بازیهایمان دل خوش کرده ایم و وای به روزی که دلخوشیهایمان را از ما می گیرند، یا نمی گذارند به دلخوشیهایمان برسیم. بچه هایمان، مادرهایمان، فلسفه هایمان ... مذهبمان ..."

یوسف خندید و گفت:" حالا یک لقمه بخور. من هیچ سیاه مستی را ندیده ام که این طور هوشیارانه فلسفه ببافد." مک ماهون گفت:" باور کن از گلویم پایین نمی رود. یک کبریت بکشی گر می گیرم..."

مرجان رشته ی خیالاتش را برید و پاشد و در رختخواب نشست و گفت:" می ترسم. مار!"

زری بصرافت افتاد و گفت:" بگیر بخواب عزیزم! مار کجا بود؟ مار تو جعبه ی زرد حاجی محمدرضاست. دندانش را هم کشیده، در جعبه را هم قفل کرده."

و شروع کرد به قصه گویی:" یکی بود یکی نبود. یک مردی بود که یک طیاره ای ساخته بود به چه بزرگی. بار این طیاره همه اش اسباب بازی بود و کتاب قصه و میوه و خوراکی و شیرینی برای بچه ها ..."

مینا پرسید:" مادر، مار هم تو طیاره بود؟"

زری گفت:" نه جانم مار نبود، بار طیاره چیزهایی بود که بچه ها دوست داشتند. این طیاره می آمد بالای سر شهرها پرواز می کرد و برای بچه ها هر چی دلشان می خواست می ریخت."

مرجان گفت:" آخر می شکست."

زری گفت:"نه، طیاره می آمد پایین، روی پشت بام خانه ها و بچه ها دامنشان را می گرفتند زیر طیاره و طیاره چی هر چه می خواستند می ریخت توی دامنشان."

مرجان پرسید:" به داداش نمی داد؟ او که دامن ندارد."

زری گفت:" چرا. به پسرها هم که دامن نداشتند می داد. گاهی طیاره را رو پشت بام نگه می داشت و ..."

مرجان پرسید:" به آن بچه که سنگ زد هم می داد؟"

زری گفت:" البته."

مرجان گفت:"خب."

و زری ادامه داد:" جانم برایتان بگوید، طیاره را روی پشت بامها نگه می داشت و بچه های خوب را سوار می کرد و می برد تو آسمان. از پهلوی ستاره ها می گذشتند، از نزدیک ماه می گذشتند. همچنین نزدیک ماه و ستاره ها بودند که اگر دست دراز می کردند می توانستند ستاره ها را جمع کنند و بریزند تو دامنشان."

مرجان باز بصدا درآمد:" بهش بگو طیاره اش را بیاورد رو پشت بام ما، سحر را بدهد دست داداش ... خوب."

زری گفت:"چشم. حالا بخوابید."

و اندیشید:" دیگر بزرگ شده اید. بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را بیاد بیاورد، دیگر بچه نیست. هرچند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد."

بچه ها که خوابیدند به ایوان رفت. عمه خانم، دست به زیر چانه، همچنان نشسته بود و به منقل بی آتش جلوش خیره شده بود. زری پرسید:" هنوز در فکر سفر هستید؟"

عمه خانم سرش را بلند کرد و زری از چشمهای پر اشکش جا خورد. مژه زد و اشکها فرو ریخت و جواب داد:" بله، خواهر، دل من تنگ است و عالمی که تنگ نیست ... حالا که این دنیا نشد، اقل کم تهیه ی آخرتم را ببینم. اگر کسی مجاور چنان امامی بشود، شب اول قبر، نکیر و منکر به بالینش نمی آیند. سوال و جواب هم ندارد. وقت مردن اول حضرت امیر و بعد امام حسین به بالینش می آیند. و اگر زن باشد حضرت فاطمه. دست در دست این مطهران پیش خدا می رود..."

زری گفت:" عجیب است. خان کاکا با پیغامی که آورد چطور همه مان را آشفته کرد! حتی بچه ها را. آنها دیروز مار حاجی محمدرضا را دیده بودند و نترسیده بودند اما امشب می ترسیدند و خوابشان نمی برد."

عمه گفت:" راست می گویی. مدتها بود یاد مرده های ناکامم نمی کردم. امشب همه شان از پیش چشمم گذشتند."

زری گفت:" چندین و چند سال است عروس شما هستم اما هرگز نشنیده ام اشاره ای به بچه یا شوهر ناکامتان بکنید. امشب..."

عمه گفت:" همیشه دردم را برای خودم نگه داشته ام. هیچ وقت به کسی نگفته ام چه کشیده ام."

زری نشست، دست عمه را در دست گرفت و گفت:" ولی خودتان همیشه می گفتید اگر آدم درد دل کند غصه اش کم می شود. می گفتید علی سر را در چاه می کرد و غصه هایش را به دست آبی می داد که نمی دید. می گفتید یقین دارم که آب چاهها از شنیدن غصه های علی می خشکیده"

عمه سرش را تکان داد و خواند:

"گر بخواهم در غمت آهی کنم

چون علی سر را فرو در چاهی کنم"

زری پرسید:"من از چاه کمترم؟"

عمه گفت:"ولی تو جوانی. نمی خواهم آب و تاب جوانیت بخشکد."

زری گفت:"من هم به اندازه ی خودم غصه داشته ام."

و عمه گفت:"می دانم." و شروع کرد. خودش شروع کرد به گفتن آنچه در دل داشت، درددلهایی که تا آن شب زری هرگز از زبان او نشنیده بود.

منبع:ساعدنیوز

اخبار تاپ حوادث

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات

وبگردی