داستانک "قدردانی"

پ پ پ پرستارها میگن وقتی سه سالم بوده از داخل دکه تلفن پیدام کردن شبی بارونی و سرد اما چیزی که متعجبشون کرده بود لباس‌های گرانقیمتی که تنم بود و یک گردنبند سنگین طلا و حالا هم که یک دندانپزشک شدم هنوز اون گردنبند با کمی تغییرات گردنمه. از لحاظ مالی خوب خوبم و در هفته مجانی پنج تا از بچه‌های پرورشگاه رو ویزیت می‌کنم اما دلشوره عجیبی دارم. به هیچ خواستگارم فکر نمی‌کنم نمی‌دونم تا کی ولی این رو می‌دونم یک جایی یک مادری انتظارم رو می‌کشه شایدم یک خانواده.

خانواده مثل یک جعبه مدادرنگیه اگر یک کودک حتی یکی از مدادهای جعبه‌اش کم باشه حتی رنگی که ازش استفاده نمی‌کنه احساس راحتی نمی‌کنه. برای من سخت‌تره چون جعبه مدادم خالی خالیه و همیشه سوال بوده برام چرا بعضی از خانواده‌ها که همدیگر رو دارن چه مداد خوشرنگ چه بدرنگ چرا چرا قدر جعبه مدادرنگیشون رو نمی‌دونند؟ به دنبال پدر مادر برادر/ محبت ز دست گرم خواهر/ منم مرغ مهاجر در بیابان/ که جا مانده در این طول خیابان/ بدانید قدر خواهر با برادر/ از این دنیای سخت و نابرابر.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 583406 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟