بلایی که سر دختر 20 ساله مشهدی در خانه شوهرش آمد

به گزارش رکنا، زن 47 ساله ای که برای مهارت آموزی درباره تربیت فرزندان دوقلویش به دایره مددکاری اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد مراجعه کرده بود با بیان سرگذشت وحشتناک و تاسف بار خود به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در خانواده ای پر جمعیت و کم درآمد به دنیا آمدم پدرم معتاد بود و هیچ تعهدی نسبت به خانواده اش نداشت مادرم نیز اگرچه اعتیاد داشت اما سعی می کرد به فکر فرزندانش باشد و آن ها را زیر بال و پر خودش بگیرد.

خلاصه هنوز کودکی بیش نبودم که پدر و مادرم به امید یافتن شغل مناسب روستا را رها کردند و به حاشیه شهر آمدیم پدرم باز هم نتوانست کاری برای خودش دست و پا کند اما مادرم در شرکت ها، کارخانه ها یا خانه های مردم کارگری می کرد تا هزینه های اعتیادش تامین شود. مادرم شب و روز تلاش می کرد اما به سختی روزگار می گذراندیم تا این که «موسی» به خواستگاری ام آمد اگرچه اختلاف سنی زیادی داشتیم و من دختری 20 ساله بودم اما برای رهایی از این آشفتگی خانوادگی پاسخ مثبت دادم و پای سفره عقد نشستم.

در روزهای آغازین زندگی مشترک خیلی احساس آرامش و خوشبختی می کردم اما خیلی زود ورق برگشت و توفان سهمگین آن سوی این آرامش ساختگی نمایان شد.

تازه فهمیدم نه تنها همه اعضای خانواده و بستگان موسی معتاد هستند بلکه همسرم نیز اعتیاد شدیدی به مواد مخدر دارد که تاکنون این موضوع را از من پنهان کرده بود از طرف دیگر چون پدر و مادر خودم نیز معتاد بودند نمی توانستم به او اعتراض کنم و به ناچار باید کنار بساط مصرف مواد مخدر و دود و منقل آن ها زندگی کنم بیشتر اوقات به منزل مادرم می رفتم تا از وسوسه های استعمال مواد مخدر فرار کنم اما آن جا نیز با همین ماجرا درگیر بودم.

بالاخره مدت زیادی دوام نیاوردم و آرام آرام معتاد شدم ولی طولی نکشید که دیگر فرصتی برای خانه داری یا رسیدگی به امور تربیتی فرزندانم نداشتم. مدام پای بساط مواد مخدر بودم و از همسرم نیز پیشی گرفتم تا 35 سالگی مواد مخدر سنتی مانند تریاک و شیره مصرف می کردم اما از روزی که لب به مواد مخدر صنعتی زدم روزگارم سیاه شد و همه کاخ آرزوهایم به یک باره فرو ریخت دیگر نمی توانستم هزینه های اعتیادم را فراهم کنم به حدی شیشه مصرف می کردم که دچار توهم می شدم و در همان حالت روانی از بیابان یا پاتوق های خلافکاران سردرمی آوردم.

همسر و فرزندانم را فراموش کردم و کارتن خواب شدم حالا دیگر هیچ کاری هم نمی توانستم انجام بدهم چندین ماه بود که حتی پول استحمام نداشتم به طوری که کارتن خواب های دیگر نزد من نمی آمدند.

غذاهای دور ریخته شده را از رستوران ها یا گاری های زباله پیدا می کردم شیشه مرا به روزی انداخت که انواع کرم های ریز و درشت روی پیکرم می لولیدند و انواع حشره ها دور زخم های دست و پایم حرکت می کردند و من برای «مرگ» لحظه شماری می کردم چرا که به گفته دیگر معتادان زمان خداحافظی من از این دنیا فرا رسیده بود.

خلاصه در حالی که 37 سال بیشتر نداشتم به پایان زندگی ام می اندیشیدم تا این که روزی با حرف های مرد خیری که برایم غذا آورده بود لحظه ای به همسر و فرزندانم اندیشیدم و ناگهان تصمیم گرفتم تا از چنگ این هیولای وحشتناک بگریزم.

با مراجعه به مرکز درمانی اعتیادم را ترک کردم و بعد هم به سراغ موسی رفتم و او را نیز به ترک اعتیاد تشویق کردم. همسرم که اوضاع مرا این گونه دید به حرف هایم توجه کرد و او نیز پشت این هیولای ترسناک را به زمین کوبید یک سال بعد از این ماجرا خداوند دختر و پسر دو قلویی را نصیبم کرد و من آن روزهای تلخ را در حالی به فراموشی سپردم که با همسرم تصمیم گرفتیم با همه اعضای خانواده و اطرافیان معتادمان ارتباط کمتری داشته باشیم و...

اکنون نیز که بیشتر از 10 سال از آن روزها می گذرد به کلانتری آمده ام تا راهکارها و مهارت های تربیت فرزندان و همچنین چگونگی برخورد با پدر و مادر معتادمان را بیاموزم و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ علی مالداری (رئیس کلانتری پنجتن) انجام امور مشاوره ای برای این زن در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

وبگردی