به گزارش رکنا، خانواده من هم خوشحال بودند،پدرم می گفت خیالم از آینده تو راحت شد .

هرکس مرا می دید تبریک می گفت که پسر عجب جایی لنگر انداخته ای و داماد فلانی بودن یعنی خوشبختی و سعادت واقعی.

افسوس که این ازدواج شیرین خیلی زود به کام من تلخ شد. افسانه از همان شب حجله به چشم تحقیر نگاهم می کرد و هنوز چند روز از مراسم عقدمان نگذشته بود که به چشم هایم نگاه کرد و گفت:دوستت ندارم.

با شنیدن این حرف دلم شکست اما در جوابش گفتم من عاشق تو هستم و حاضرم جانم را فدایت کنم. سرش را تکان داد و با لبخندی که از فحش و ناسزا برایم بدتر بود گفت: دلم برایت می سوزد ،تو فقط به خاطر پول پدرم با من ازدواج کرده ای و خودت هم می دانی چه می گویم ای جوان یک لا قبای بیچاره.

این حرف های او تقریبا هر روز تکرار می شد و ذره ذره مرا آب می کرد. افسانه ادب را رعایت نمی کرد ،راه می رفت و جلوی دیگران با نیش و کنایه هایش عذابم می داد. پدر همسرم هوایم را داشت .اما دخترش دل به زندگی نمی داد و گوش به حرفم نبود.

ما صاحب یک بچه شدیم. گفتم شاید با تولد بچه اوضاع بهتر بشود. ولی هیچ تغییری ایجاد نشد. همسرم خودش را یک سروگردن بالاتر از من می بیند و تا می خواهم حرفی بزنم در حضور فرزندم مرا سکه یک پول می کند.

حالا بچه ام نیز برایم هیچ ارزش و اعتباری قائل نیست. وقتی می بینم سیگار می کشد انگار مرا به آتش می کشند.

ما هیچ تفاهم و تشابهی با هم نداریم و در این مدت واقعا عذاب کشیده ام. احساس می کنم در همین سه چهار سال پیر شده ام و دیگر حال و حوصله ای ندارم. به هر بدبختی بود همسرم را راضی کردم به مشاوره بیاید. بابرگزاری این جلسات کمی آرام تر شده است و امیدوارم زندگی ام از این وضعیت نجات پیدا کند. هر چند که زیاد خوشبین نیستم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 531641 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟