فیلم شعرخوانی بهرام افشاری با زیباترین شعر سهراب سپهری / فکر میکردید ستاره کمدی با این احساس خالص بخونه؟ / آدم غرق در کلمات میشه / رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است...
بهرام افشاری در بخشی از سکانس بازی خود به شعرخوانی از سهراب سپهری می پردازد که بسیار زیبا و تامل برانگیز است.

شعرخوانی بهرام افشاری با زیباترین شعر سهراب سپهری
بهرام افشاری ، یکی از هنرمندان برجسته سینما و تلویزیون، با نمایشی خالع احساس شعر زیبای سهراب سپهری را خواند. انتخاب این شعر، نشان از علاقه و احترام وی به ادبیات و هنر دارد. لحظاتی که افشاری با کلمات زیبای سهراب همراه میشود، انسان را کاملاً غرقِ در معانی آسمانی این شاعر بزرگ میکند.
نمایشی متفاوت از ستاره کمدی
بهرام افشاری که بیشتر با نقشهای کمدی شناخته میشود، این بار در مقابل مخاطبانش با خواندن شعری از سهراب سپهری، جنبهای دیگر از هنر خود را به نمایش گذاشت. واکنشهای مثبت و تحسینها نشاندهنده محبوبیت و درک هنری مخاطبانش است.
چند خط از شعر سهراب سپهری
این لحظهها وقتی بهرام افشاری میخواند: "رختها را بکنیم، آب در یک قدمی است..." جذابیتی وصفناپذیر ایجاد میکند. شعرهای سهراب همواره با طبیعت، زندگی ساده و انسانی بازمیگردد و این اجرا توجه بسیاری را جلب کرد.
چند کلمه درباره هنرمندان
بهرام افشاری، بازیگر و کارگردان موفق، در 6 خرداد 1366 در همدان چشم به جهان گشود. او دانشآموخته بازیگری است و سالهاست در عرصه هنر فعالیت میکند. وی با نقشآفرینی در سریالهای مختلف از جمله پایتخت، به شهرت بسیار دست یافت.
از سوی دیگر، سهراب سپهری، یکی از بزرگان ادبیات فارسی که اشعارش به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده، همواره در دل مخاطبان ایرانی جای دارد. او علاوه بر شعر، در نقاشی نیز مهارت داشت.
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره
ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم
سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و
نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد.
ارسال نظر