رونق و صفای شهرمردگان در انعکاس اشک های دلتنگی!

دوران کودکی ام در زادگاهم سپری شد. یک سال قبل از آن که به مدرسه بروم به شهر پدری ام نقل مکان کردیم. ما هر سال یکی دوماه از تعطیلات تابستان به اینجا می آمدیم. خوش می گذشت. آشنایان زیادی داشتیم.البته الان تعداد اقوام و بستگان ما خیلی بیشتر شده اما هر یک از آدم هایی که در گذشته زندگی می کردند را باید اندازه 10نفر از آدم های الان حساب کرد.

حرف شان ،حرف بود ،قول شان ردخور نداشت و معرفت شان زبانزد بود. خدا بیامرزد اموات شما را ،پدر بزرگ و مادربزرگم سفره دار بودند و میهمان نواز. دایی جان بزرگ هم روی باز و نگاه مهربان داشت. یک ننه لیلا هم داشتیم. مادر زن دایی ام بود. خانه اش سرکوچه خانه پدر بزرگم بود. کارش این بود که جلوی در خانه اش بنشیند و ذکر و صلوات بفرستد. آن موقع ها ،هرموقع به شهر زادگاهم می رفتیم اول با ننه لیلا روبرو می شدیم. خدا بیامرزد ،چادرش را باز می کرد و ما را در آغوش می کشید ،بعد هم یک سوره انا انزلنا می خواند به صورت مان فوت می کرد تا سالم و سلامت بمانیم. گرمای محبت ننه لیلا هنوز هم روی فرق سرم حس می کنم.

از بعد از ظهر همان روز اول دید و بازدیدها شروع می شد. معمولا جایی نمی رفتیم شام و ناهار بمانیم. اگر هم کسی دعوت مان می کرد ریخت و پاش الکی و چشم و هم چشمی در کار نبود. درکلبه های ساده آنها واقعا هم رونق محبت بود و هم صفای معرفت.

به ما خوش می گذشت و آن قدر ورجه وورجه می کردیم که نمی فهمیدم شب ها کجا سر به بالین می گذاشتیم و چطور می خوابیدیم

یادش بخیر ،آ ن مسافرت های خاطره انگیز را. صبح زود با صدای الله اکبر نماز پدر بزرگ و تق و توق کارهای مادربزرگ از خواب بیدار می شدیم و روزی نو در زندگی قشنگ مان با حالی خوب و زیبا ورق می خورد.

بله ،امسال هم توفیق یار شد به زادگاهم سفر کنم. همه بودند و هیچ کس نبود. آن قدر دنگ و فنگ و گرفتاری های زندگی های امروزی زیاد است که روی مان نمی شد مزاحم کسی بشویم.یاد همسر خدا بیامرز دایی ام افتادم. عصمت خانم یک دنیا معرفت و صمیمت بودو اگر روز اول سفر خانه اش نمی رفتیم و چمدان و وسایل را آنجا نمی گذاشتیم شاکی می شد.

ما 24ساعت در زادگاهم بودیم. دلم هوای اسیران خاک کرده بود. به قبرستان رفتیم تا سر آرامگاه همه کسانی که از دست داده ایم فاتحه ای بخوانیم. درختان کاج سر به فلک کشیده قبرستان ،آ هنگ غربت باد و صدای کلاغ های آ واز خوان ،دلتنگی مان را بیشتر می کرد.لحظه آ خر و جلوی در خروجی قبرستان ،سر مزار ننه لیلا نشستم. فاتحه ای خواندم و سرم را بالا آوردم . به ردیف قبرهای قطار شده خیره ماندم. ناگهان در تصورات خودم ،تمام بزرگانی که در آن آ رامستان آ رمیده بودند را دیدم که سر مزار خود نشسته اند و با من سلام و احوال پرسی می کردند.بغض دلتنگی ام ترکید و نشستم و از ته دل گریه کردم. ما در گذشته چه قدر فامیل  داشتیم و در چند خانه به روی ما باز بود؟.خانه هایی که نه فرش زمینه سفید داشتند و نه مبل های رویه مخملی و نه میز ناهار خوری و نه مجبور بودی آرام صحبت کنی که گربه کوچولوی شان از خواب بیدار نشود.

گریه آرامم کرد و غبار دلتنگی ام را شست اما حس غربت همچنان روی سینه ام ماند.ما تنها شده ایم و البته هنوز هم در شهر مردگان ،رونق و صفای گذشته های قشنگ و خاطرات زیبای مان را درک می کنیم.باید تا روزی که زنده هستیم ،بی غل و غش و ساده و بی ریا قدر همدیگر را بدانیم تا غرق حس خوشبختی باشیم.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

 

کدخبر: 445623 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟