برگ های سبز در تقویم زندگی یک پدر

همسر این مرد بخشنده در گفت‌و‌گو با خبرنگار گروه زندگی از روز حادثه چنین گفت: صبح روز سه شنبه، مانند همیشه زود از خواب بیدار و برای سیم کشی به محل کارش رفته بود که حین انجام کار، دچار برق گرفتگی و از ارتفاعی 10 متری به زمین پرتاب می‌شود. چند ساعتی نگدشت که یکی از همکارانش تماس گرفت و گفت پایش شکسته و او را به بیمارستان منتقل کرده‌اند. به همراه پدر و مادرش خود را به بیمارستان رساندیم و متوجه شدیم کار از شکستگی پا گذشته است و اوضاع وخیم تر از آن است که اطلاع داده بودند.فاطمه غلامی با بیان اینکه از اولین روزی که به هم محرم شدیم، به قدری همراه مهربان و تکیه گاه محکمی بود که از جان و دل او را صدا می‌کردم افزود: حتی یک خاطره تلخ از او در ذهن نداشتم به همین دلیل وقتی او را در آن وضعیت روی تخت بیمارستان دیدم بند دلم پاره شد. باورم نمی‌شد مردی که 12 سال نگذاشته بود آب در دلم تکان بخورد، چنین آتشی را به جانم انداخته بود که هر لحظه شعله ور شدن آن را احساس می‌کردم. یک روز در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود و آن یک روز به قدر یک‌سال برایم گذشت تا اینکه از بیمارستان تماس گرفتند و از من و پدر و مادر همسرم خواستند تا برای انجام برخی آزمایش‌ها به بیمارستان برویم.

تصمیم سبز

پزشک مدام سعی می‌کرد با کلمات بازی کند تا با بهترین جملات، واقعیت را باز گو کند.

فهمیده بودم باید خود را برای شنیدن خبر بدی آماده کنم. به پزشک گفتم لطفاً حرف آخرتان را اول بزنید. به من بگویید وضعیت همسرم چگونه است. وقتی دکتر متوجه شد که منتظر شنیدن واقعیت هستم گفت همسرتان دچار مرگ مغزی شده و در این وضعیت، امیدی به بازگشت وی نیست. اگر رضایت داشته باشید می‌توانیم اعضای حیاتی بدن وی را به بیماران نیازمند اهدا کنیم.

نمی توانستم بسرعت پاسخ دهم، زیرا اهدای عضو تنها چیزی بود که تا به حال به ذهن من نرسیده بود و هیچوقت با همسرم در مورد آن صحبت نکرده بودیم. تا زمانی که به خانه برسم خاطرات12 ســـاله مشترک مان مانند یک فیلم از ذهنم گذشت. به یاد دو ماه قبل افتادم که وقتی بچه‌ها خوابیده بودند، من بنا بر عادت همیشه از اتفاقاتی که در طول روز افتاده بود برای او تعریف می‌کردم و او با حوصله به حرف هایم گوش می‌داد. حرف هایم که تمام شد به من گفت فاطمه جان اگر زودتر از تو از دنیا رفتم، بچه‌ها را به خودت می‌سپارم، برایشان پدر هم باش. وابستگی زیادی به هم داشتیم. نا خودآگاه صدایم را بالا بردم و گفتم این چه حرفی است، اصلاً دوست ندارم بشنوم. آن روز نمی‌دانستم حرف هایی که طاقت شنیدن شان را نداشتم خیلی زود به واقعیت می‌پیوندند و خداوند گلچین با سلیقه‌ای است. او ادامه داد: امین و نگین علاقه زیادی به پدرشان داشتند زیرا همبازی هر شب آنها بود و وقتی قایم باشک بازی می‌کردند من داور می‌شدم و خانه از صدای خنده ما پر می‌شد، در حالی که در کمال ناباوری آن روزها به خاطره شدن نزدیک می‌شدند و باید واقعاً هم پدر و هم مادر امین و نگین 10 و 6 ساله می‌شدم. تصمیم خیلی سختی بر عهده من و پدر و مادر همسرم بود. از یک طرف می‌دانستم کمک به نیازمندان، گام برداشتن در راه خدا و امیدوار بودن به لطفش، در جوهره او وجود داشت و بدون شک با اهدای اعضای بدنش آرامش پیدا می‌کرد، از طرفی نمی‌توانستیم به خود بقبولانیم او را برای همیشه از دست خواهیم داد. با این حال تصمیم خود را برای رضایت دادن به بخشش اعضای حیاتی گرفتیم تا آرامش و آمرزش را برای آقا رضا و دلخوشی از احساس حضور او در کنارخودمان را به دست آوریم.

عهدی برای خشنودی

4 روز از اهدای اعضای بدن محمدرضا غلامی می‌گذرد و هنوز خانواده کوچک او در ناباوری رفتن زودهنگامش مبهوتند. برای همسرش که فراز و نشیب‌های زندگی ساده و کارگری را به عشق داشتن تکیه گاهی محکم پشت سر گذاشته و اجازه نفوذ غصه را به زندگی شان نداده خیلی سخت است که به تنهایی در ادامه مسیر گام بردارد اما می‌گوید: از همان روزی که به اهدای اعضای بدن همسرم رضایت دادم، با خود عهد بستم هر کاری از دستم بر می‌آید انجام دهم تا روح او از بابت یادگاری هایش در آرامش باشد.

بارها و بارها مشکلات باعث شده بود، لحظه‌های زندگی ما به مویی بند شود، اما پاره نمی‌شد زیرا با تمام اعتقاد می‌گفت خدا بزرگ است و تنهایمان نمی‌گذارد. شاید به همین خاطر من هم دلم قرص بود و با بروز مشکل می‌گفتم، غمت نباشد، الهی تن سالم داشته باشیم و از پس مشکلات بر بیاییم، اما حیف که آن روزهای خوش کوتاه بود.

کدخبر: 907 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟