سرنخ بزرگ (داستانک)

حمید علاوه بر دزدی خیلی خوب حرف می زد و با همین زبان چرب و نرمی که داشت آدم های زیادی را دور خودش جمع کرده بود. کسی باور نمی کرد که حمید با آن همه زرنگی این قدر ساده در دام بیفتد. هر جایی که همه دزدها از رفتن به آنجا امتناع می کردند و یا قدرت انجام آن سرقت را نداشتند کار را به حمید محول می کردند. حمید هم یک تنه پیش می رفت. آنقدر که وقتی گفت قصد دارد تک نفره به بانک برود و سرقت کند، کسی تعجب نکرد. حمید آن روز لباس های سیاهش را پوشید. صورتش را گریم کرده بود. با این گریم سن و سالش 10 سالی بیشتر می شد. عصا به دست وارد شد. بانک خلوت بود. در حالی که دستش را روی جیب کتش گذاشته بود، کارمند پشت باجه را تهدید کرد. رفتار او آنقدر خشن و جدی بود که کسی نتوانست دست از پا خطا کند. تمام تراول ها و پول ها را در گونی بزرگی که همراه داشت ریختند. او با بستن در بانک و دست و دهان کارمندان بانک از آنجا خارج شده و سوار بر موتوسیکلت به سرعت متواری شد. چقدر خوشحال بود از اینکه در اجرای این نقشه هم موفق شده است. قرارشان با تمام دوستان و رفقا این بود که اگر در این کار موفق شود از آن به بعد همه او را حمید تیز پا صدا کنند. آن شب را با دوستانش دور هم جشن گرفتند. آنقدر این جشن بزرگ و با شکوه بود که حمید تیز پا به هر کسی که از او تقاضایی داشت، نه نگفت. با خوشحالی به خانه رسید. پشت در خانه که ایستاد از روی رضایت نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد وقت آن است که وقتی به خانه می رسد چراغ خانه روشن باشد و همسرش در انتظار او سفره شام را چیده باشد. لبخند روی لب کلید لامپ را روشن کرد در این لحظه بود که از دیدن چند مرد که با لباس پلیس در گوشه و کنارخانه و اتاق ها کمین کرده بودند، یکه خورد. حمید وقتی پشت میله های زندان افتاد متوجه شد کارت ملی اش در بانک از جیبش بیرون افتاده است

کدخبر: 648 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟